💢برای چه کسی و چه کاری؟ 🔻از وقتی که چشم باز کردم و جان گرفتم حس نرمی و لطافت خاصی داشتم و در کارخانه به همراه بقیه دوستانم که آنها هم از جنس من بودند انتظار یک چیز را داشتیم، روزی که ما هم تبدیل به لباس شویم . 🔻یک روز صبح ماشین حمل بار به در انبار آمد و مارا سوار بر خود کرد و به مغازه ای در بازار شهر برد. 🔻وقتی به آنجا رسیدیم برای اولین بار بود که شلوغی بازار و رفت و آمد مردم را برای خرید پارچه و دوخت لباس می‌دیدم و کمی استرس داشتم . 🔻یکی از قدیمی های مغازه که انگار سالها در آنجا زندگی می‌کرد فهمیده بود که من تازه وارد هستم و به من گفت: جوون ، آهای با توام پارچه تازه از راه رسیده. گفتم: منو میگید؟ گفت: آره با خودتم، روز اولی که من به اینجا اومدم بر می‌گرده به سالها پیش که جنس امثال من مد بازار بود، ما یه مدت کوتاهی روی بورس بودیم و بعدش دیگه از مد افتادیم و الان سالهاست اینجام تا ببینم کی میاد و دلش منو میگیره و میخره. 🔻با تعجب به او نگاه می‌کردم و انگار استرسم بیشتر می‌شد که نکند کسی مرا هم نخرد. 🔻دوباره ادامه داد: اما هر پارچه‌ای یه سرنوشتی داره که خودش نمیدونه کجا و به دست کی و برای چه کسی یا برای چه کاری دوخته می‌شه. 🔻کمی با شنیدن این حرف آرام شدم 🔻آنطرف مغازه یک پارچه حریر سفید که در نور چراغ‌های مغازه می‌درخشید با تکبر و غرور گفت: ما رو که فقط برای لباس عروس استفاده می‌کنن، وقتیم که دوخته بشیم با عزت و احترام میبرنمون و بالای مجلس میشونونن. 🔻یک پارچه برزنتی در جواب پارچه حریر گفت: هاهاهاها، یک بار برای همیشه بعد تا ابد میری تو گوشه چمدون و دیگه خبری ازت نیست. 🔻پارچه حریر گفت: از سرنوشت تو که بهتره که خیلی پیشرفت کنی میشی لباس کار یه مکانیک با کلی روغن و کثیفی. 🔻آن پارچه قدیمی که دید دعوا بالا گرفته گفت: ای بابا کاش پارچه موجب دلخوشی صاحبش باشه این حرفا چیه می‌زنید. 🔻من پرسیدم :یعنی چی موجب دلخوشی بشه؟ 🔻او گفت: یعنی هروقت تورو پوشید از اینکه تورو داره کلی خوشحال بشه و باهات خاطرات خوبی داشته باشه، ارزش ما به اینه که ازمون چه استفاده ای بشه و چقدر برای صاحبمون مورد استفاده قرار بگیریم. 🔻در همین صحبت‌ها بودیم که یک خانم و یک پسر بچه‌ای داخل مغازه شدند. 🔻از فروشنده خواستند یک پارچه لطیف که برای دوخت پیراهن مناسب باشد به آنها بدهد. 🔻فروشنده من و چند طاقه پارچه دیگر را جلوی آنها گذاشت . 🔻انتخاب مادر و پسر من بودم. 🔻خوشحال بودم که آن استرسی که داشتم کوتاه بود اما دلم برای دوستان تازه‌ام تنگ می‌شد، عمر دوستیمان خیلی کوتاه بود ... 👇 👈این داستان ادامه دارد ... ✍️مصطفی گودرزی 👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava