💢سیاوش ✍️فاطمه دماوندی 🔻سیاوش موتور خریده بودو می خواست به عنوان شیرینی خرید موتورش غلام و سعید را ببرد بیرون که دور بزنند. سعید از خاانه بیرون آمدو سیاوش با دیدن او گفت :«اوه! اوه! آقا سعیدو! چه خوش تیپ کرده! چه مشکی یی هم پوشیده! به جمع خوش تیپا خوش اومدی!»[ و زیر آواز زد: آخه مشکی رنگ عشقه!..] حالا کجا؟ وایستا با هم بریم شاید ما هم خوشتیپ شیم![صدای به مسخره خندیدن سیاوش و غلام بلند شد.] 🔻سعید[با خودش] می گوید:« آره! مشکی رنگ عشقه! اونم چه عشقی!» و بلند گفت:« باشه.قبول. پس پاشید.» سیاوش می گوید:« پاشیم؟ مگه ما نمک پاشیم که بپاشیم؟!» [و دوباره سیاوش و غلام بلند خندیدند.] سعید می گوید:« مگه نگفتی وایستا با هم بریم؟ منم وایستادم با هم بریم.» 🔻[سعید و سیاوش و غلام سوار موتور سیاوش شدند.] سیاوش گفت:« آقایون!هر کی کلاه ایمنی داره محکم ببنده که می خوام با رخشم بگازم!» بعد گفت« آماده یین؟ ۱..۲..۳»و موتور را از همان ابتدا با سرعت به حرکت درآورد. همان طور که با سرعت می رفت و باد به صورتش می خورد، داد می زند:« یوهّوووو! دمت گرم! بگاز که خوب داری می گازی!».. که صدای غلام بلند شد:«آی! (دیوونه!)مگه مریضی که ویراژ می دی؟ها؟! چِته؟داری سر می بری ؟» سیاوش گفت:« اَه! بیا.دلت خنک شد؟( هنوز راه نیفتاده)خوردیم به ترافیک! اونم ۶۰ ثانیه!» از شیشه های پایین زده شده ماشین کناری صدای مداحی می آمد که در صدای بوق بوق ماشین و موتورهای دیگر قاطی می شود. سیاوش که حالا گرمای هوا هم کلافه اش کرده بود گفت:«مردم حال و حوصله دارن تو این گرما سیاه می پوشن! ولا خود امام حسین هم راضی نیست به این همه اذیت!» سعید که تا آن موقع ساکت نشسته بود گفت:«ین قدر غر نزن! برو! چراغ سبز شد.» چراغ سبز شد و سیاوش تا جایی که می توانست دو خیابان دیگر را هم با سرعت طی کرد. 🔻داربست بزرگی که با پارچه های مشکی پوشیده شده و اتاقکی درست کرده که کنار پیاده رو گذاشته شده بود. صدای مداحی از بلندگوهای داخل اتاقک به گوش می رسید. بوی اسپندی که داشت دود می شد حال و هوای خاصی ایجاد کرده بود. سیاوش موتورش را کنار دیوار پارک کرد و سعید پیاده شد و به طرف اتاقک رفت. غلام و سیاوش از موتور پیاده شدند و به آن تکیه زدند. 🔻سیاوش همان طور که منتظر سعید ایستاده بود تا برگردد، چشمش به پیرمردی می افتد که روی ویلچر نشسته و نوه اش ویلچرش را حرکت می داد. در همان حال پسر نوجوانی با یک سینی لیوان های شربت به طرف سیاوش و غلام آمد.( :« بفرمایید.») غلام لیوان شربتش را یک جا سر کشید. سیاوش لیوان شربتش را برداشت و همان طور که چشمش به پیرمرد بود،لیوان شربتش را هم خورد. دید که نوه پیرمرد به خاطر سن کم و قد کوتاهش موقع بالا بردن ویلچر از سربالایی صورتش را جمع می کند و به سختی می خواهد ویلچر را بالا ببرد.سیاوش که این صحنه را دید،لیوان شربتش را که خالی شده بود مچاله کرد و درون سطل زباله فلزی که کمی آن طرف تر بود انداخت و به کمکش رفت. پیرمرد گفت :«جَوون! امام حسین دستت رو بگیره که زمین نخوری!» با گفتن این حرف از زبان پیرمرد،سیاوش یاد کودکی خودش افتاد که همراه با پدربزرگش به هیئت می رفت. 🔻سیاوش سرش را پایین انداخت و شروع به رفتن کرد. غلام پرسید:«سیا، دااااش سیاااا، کجا داری میری؟» سیاوش توقفی کرد و گفت: «می رم هیئت.» غلام گفت:«پس چت شده یهویییییی؟» سیاوش سرش را برگرداند و به غلام نگاهی انداخت .حرفی نزد. دوباره به رو به رویش نگاه کرد و به سمت حسینیه راه افتد. 🔻به خودش فکر می کرد و به زنجیری که دور گردنش بود.تصمیم گرفت برای همیشه جدایش کند. سعید از دور سیاوش را دید.نزدیک سیاوش رفت.[ دستش را روی شانه سیاوش گذاشت.] لبخندی روی لب هایش نشست و گفت :«خوش اومدی! بفرما! دمِ در بده!» سیاوش به لباسش و زنجیری که حالا مچاله شده در دستش بود،از خودش خجالت کشید که با این سر و وضع آمده است هیئت. سیاوش گفت:« از وقتی لباس سیاه رو برای رنگش پوشیدم نه برای امام حسین،راه رو گم کردم.» سعید که متوجه شد چرا سیاوش همان جا،دمِ در را ترجیح می داد،به چشم های سیاوش که با اشک و بغض همراه شده بودند،نگاه کرد و گفت:« اشکالی نداره. مهم اینه که این قدر خوب هستی که به چشم امام حسین اومدی و الان این جایی!» با هم به طرف جمعیت که رو به روی سکو ایستاده بودند و می خواندن :« ای اهل حرم میر و علمدار نیامد.. علمدار نیامد علمدار نیامد..» رفتند و در بین آنها خود را جا دادند. 👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava