مدرسه تولید محتوا
💢 سلام 🛑یک چالش براتون دارم 🔻داستان های کوتاه از محرم و عاشورا ♦️هرکدوم از همراهان و عزیزان که
#داستانک
💢 از زبان یک بیراهه
✍️نفیسه عرب عامری
@Farzandekhak1
🔻قبل خورشید از خواب بیدار شدم، مثل همه ی جاده های سحرخیز، اما این بار از شوق همنشینی یک «رد پای محترم»
🔻نمیدانم چرا ولی دوستش داشتم. خوش نشسته بود روی چشم هایم، فکر کردم اینکه میگویند قدمت روی چشم یعنی همین، یعنی کسی خیلی عزیز باشد که دیگران رد پایش را روی چشمشان بگذارند.
🔻من هم صحبت خاک و سنگ بودم، اما این بار کسی آمد که سرش تا آسمان میرسید، مهربان می گذشت...
🔻در گرگ و میش هوا دنبالش کردم ولی هرچه گشتم نبود! فریاد زدم: «کجا رفتی؟! هزار جان گرانقدر فدای رد پایت»
🔻و بعد دلنگران سر بلندکردم به آسمان و پرسیدم: ردپاهای محترم از روی چشم هایم گم شده تو آن ها را ندیدی؟
🔻غم، مرا معطل جواب نگذاشت . رو کردم طرف جاده های دیگر، با دهان خاکی و باز سرتکان دادند و گفتند نمی دانیم!
🔻ابرهای دور را صدا زدم که نزدیک تر بیایند، گفتند: از باد بپرس، شاید گم شده ات را دیده باشد.
🔻باد را صدا زدم هنوز نپرسیده، گفت:
« من برده ام رفیق قدیمی! ردپاهای محترم را فقط من میتوانم بردارم!»
دوباره پرسیدم: «چرا آرامشم را بردی؟ چرا قلبم را همنشین دوباره خاککردی؟ اصلا چرا آن رد پاها آنقدر محترم بودند؟ »
باد گفت:«رد پای زائر نباید در زمین بماند، آن ها را تا خورشید میبرم که زیارت کند، خورشید هرصبح تبرک می کند به خاک کفش هایش »
گفتم: زائر؟
گفت : یعنی کسی که زیارت می کند.
پرسیدم: « درست بگو من نمی فهمم چه میگویی»
باد گفت: « زائر یعنی کسی که امام را زیارت میکند، من هم از زیارت امام آمده ام، هر روز اول صبح هنوز وقتی خورشید طلوع نکرده به زیارت می روم، بعد از آنجا با همراهانمان می رویم بسمت ردپاهایی که اززائران مانده، گردپاها را به آسمان میبریم و میفرستیم برای خورشید.
خورشید بدون گردپای زائران توان نور بخشیدن ندارد! »
🔻این را که گفت، اشکش ریخت روی صورتش و صورت من، و صورت همه بیابان...
🔻به این فکر کردم که دنیا همیشه چه نظم قشنگی دارد که من از آن بی خبر بودم.
🔻به باد گفتم: من جان گرفتم به شوق آن قدم ها که روی چشمانم بود!
گفت: نگران نباش، اربعین نزدیک است، آدم ها از همه جای دنیا به دل صحرا می زنند تا زائر باشند...
با ناراحتی گفتم: اما من بیراهه ام، کسی مرا نمیشناسد، مگر زائری گم شده! مثل همانی که گردپایش را بردی...
باد مهربانتر گفت: «به گوش موکب داران می رسانم، به آنها میگویم: بیراهه عاشقی در آن طرف بیابان هست، که دوست دارد زائران روی چشمان او قدم بگذارند. روزی اینجا پر از قدم های زائران خواهد شد. به تو قول می دهم.»
و رفت
اشک ریختم
گِل شدم
اشک ریخت
و همه بیابان باران شد.
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
💢 سلام 🛑یک چالش براتون دارم 🔻داستان های کوتاه از محرم و عاشورا ♦️هرکدوم از همراهان و عزیزان که
#داستانک
💢 حرفهایت را ثابت کن...!
✍️سلمان ایرانمنش
🔻وقتی رسیدم سخنران روی منبر نشسته و تازه صحبتهایش را شروع کرده بود.
🔻در مورد احترام به والدین و بزرگترها نکاتی میگفت.
🔻آنجا پر بود از کودکان و نوجوانانی که شاید مبتلا به این صحبت ها بودند
پیرمردی در کنار منبر نشسته بود و کتابی در دستش.
🔻حدسم میزدم که بعد از منبر روحانی میخواهد مداحی کند.
🔻به روضه رسیدیم و داستان روضه هم در مورد عبدالله بن حسن بود و جانفشانی در راه عمو، شاید بی ارتباط با بحث منبر نبود؛ کسی که به احترام عمویش نمیتواند زمین بنشیند و به عشق عمو جان را فدای عمو میکند
روضه تمام شد و حدسم درست بود.
🔻میکروفن را دست پیرمرد دادن و خواند:
ای زینت عرش برین حسین جان …
🔻گاهی نمیتوانست به درستی از روی عبارات بخواند اما معلوم بود عشق خاصی به این شعر دارد که ساعتی را نشسته تا نوبت او شود و در مدح امامش دقایقی را بخواند.
🔻دیگر نمیتوانست ادامه دهد و کتاب را دست روحانی داد و گفت تو بخوان
منتظر بودم تا ببینم روحانی که در مورد احترام صحبت میکرد، الان که مورد امتحان قرار گرفته چه میکند.
🔻روحانی کتاب را گرفت و شروع به خواندن برای دل پیرمرد کرد؛ بعضی قسمت هارا روحانی هم نمیتوانست بخواند چون آمادگی نداشت اما ادامه میداد و پیرمرد با هر بیت در عالم خودش غرق میشد.
🔻اشکهایم جاری شد.
✅ این بار نه بخاطر روضه و غم حسین بلکه برای مکتب تربیتی حسین.
🔻آنجا عشق پیرمردی را دیدم به امامش که میخواست حتی یک بیت هم شده در عزای حسین شریک شود.
🔻روحانی را دیدم که بخاطر پیرمردی عاشق نوحه میگفت و روضه میخواند.
🔻و گریههایم که برای این صحنه سرازیر شده بود.
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
💢 سلام 🛑یک چالش براتون دارم 🔻داستان های کوتاه از محرم و عاشورا ♦️هرکدوم از همراهان و عزیزان که
#داستانک
💢سیاوش
✍️فاطمه دماوندی
🔻سیاوش موتور خریده بودو می خواست به عنوان شیرینی خرید موتورش غلام و سعید را ببرد بیرون که دور بزنند.
سعید از خاانه بیرون آمدو سیاوش با دیدن او گفت :«اوه! اوه! آقا سعیدو! چه خوش تیپ کرده! چه مشکی یی هم پوشیده! به جمع خوش تیپا خوش اومدی!»[ و زیر آواز زد: آخه مشکی رنگ عشقه!..] حالا کجا؟ وایستا با هم بریم شاید ما هم خوشتیپ شیم![صدای به مسخره خندیدن سیاوش و غلام بلند شد.]
🔻سعید[با خودش] می گوید:« آره! مشکی رنگ عشقه! اونم چه عشقی!» و بلند گفت:« باشه.قبول. پس پاشید.»
سیاوش می گوید:« پاشیم؟ مگه ما نمک پاشیم که بپاشیم؟!»
[و دوباره سیاوش و غلام بلند خندیدند.]
سعید می گوید:« مگه نگفتی وایستا با هم بریم؟ منم وایستادم با هم بریم.»
🔻[سعید و سیاوش و غلام سوار موتور سیاوش شدند.]
سیاوش گفت:« آقایون!هر کی کلاه ایمنی داره محکم ببنده که می خوام با رخشم بگازم!»
بعد گفت« آماده یین؟ ۱..۲..۳»و موتور را از همان ابتدا با سرعت به حرکت درآورد. همان طور که با سرعت می رفت و باد به صورتش می خورد، داد می زند:« یوهّوووو! دمت گرم! بگاز که خوب داری می گازی!»..
که صدای غلام بلند شد:«آی! (دیوونه!)مگه مریضی که ویراژ می دی؟ها؟! چِته؟داری سر می بری ؟»
سیاوش گفت:« اَه! بیا.دلت خنک شد؟( هنوز راه نیفتاده)خوردیم به ترافیک! اونم ۶۰ ثانیه!»
از شیشه های پایین زده شده ماشین کناری صدای مداحی می آمد که در صدای بوق بوق ماشین و موتورهای دیگر قاطی می شود.
سیاوش که حالا گرمای هوا هم کلافه اش کرده بود گفت:«مردم حال و حوصله دارن تو این گرما سیاه می پوشن! ولا خود امام حسین هم راضی نیست به این همه اذیت!»
سعید که تا آن موقع ساکت نشسته بود گفت:«ین قدر غر نزن! برو! چراغ سبز شد.»
چراغ سبز شد و سیاوش تا جایی که می توانست دو خیابان دیگر را هم با سرعت طی کرد.
🔻داربست بزرگی که با پارچه های مشکی پوشیده شده و اتاقکی درست کرده که کنار پیاده رو گذاشته شده بود. صدای مداحی از بلندگوهای داخل اتاقک به گوش می رسید. بوی اسپندی که داشت دود می شد حال و هوای خاصی ایجاد کرده بود.
سیاوش موتورش را کنار دیوار پارک کرد و سعید پیاده شد و به طرف اتاقک رفت.
غلام و سیاوش از موتور پیاده شدند و به آن تکیه زدند.
🔻سیاوش همان طور که منتظر سعید ایستاده بود تا برگردد، چشمش به پیرمردی می افتد که روی ویلچر نشسته و نوه اش ویلچرش را حرکت می داد. در همان حال پسر نوجوانی با یک سینی لیوان های شربت به طرف سیاوش و غلام آمد.( :« بفرمایید.») غلام لیوان شربتش را یک جا سر کشید. سیاوش لیوان شربتش را برداشت و همان طور که چشمش به پیرمرد بود،لیوان شربتش را هم خورد. دید که نوه پیرمرد به خاطر سن کم و قد کوتاهش موقع بالا بردن ویلچر از سربالایی صورتش را جمع می کند و به سختی می خواهد ویلچر را بالا ببرد.سیاوش که این صحنه را دید،لیوان شربتش را که خالی شده بود مچاله کرد و درون سطل زباله فلزی که کمی آن طرف تر بود انداخت و به کمکش رفت.
پیرمرد گفت :«جَوون! امام حسین دستت رو بگیره که زمین نخوری!»
با گفتن این حرف از زبان پیرمرد،سیاوش یاد کودکی خودش افتاد که همراه با پدربزرگش به هیئت می رفت.
🔻سیاوش سرش را پایین انداخت و شروع به رفتن کرد.
غلام پرسید:«سیا، دااااش سیاااا، کجا داری میری؟»
سیاوش توقفی کرد و گفت: «می رم هیئت.»
غلام گفت:«پس چت شده یهویییییی؟»
سیاوش سرش را برگرداند و به غلام نگاهی انداخت .حرفی نزد. دوباره به رو به رویش نگاه کرد و به سمت حسینیه راه افتد.
🔻به خودش فکر می کرد و به زنجیری که دور گردنش بود.تصمیم گرفت برای همیشه جدایش کند.
سعید از دور سیاوش را دید.نزدیک سیاوش رفت.[ دستش را روی شانه سیاوش گذاشت.] لبخندی روی لب هایش نشست و گفت :«خوش اومدی! بفرما! دمِ در بده!» سیاوش به لباسش و زنجیری که حالا مچاله شده در دستش بود،از خودش خجالت کشید که با این سر و وضع آمده است هیئت.
سیاوش گفت:« از وقتی لباس سیاه رو برای رنگش پوشیدم نه برای امام حسین،راه رو گم کردم.»
سعید که متوجه شد چرا سیاوش همان جا،دمِ در را ترجیح می داد،به چشم های سیاوش که با اشک و بغض همراه شده بودند،نگاه کرد و گفت:« اشکالی نداره. مهم اینه که این قدر خوب هستی که به چشم امام حسین اومدی و الان این جایی!» با هم به طرف جمعیت که رو به روی سکو ایستاده بودند و می خواندن :« ای اهل حرم میر و علمدار نیامد.. علمدار نیامد علمدار نیامد..» رفتند و در بین آنها خود را جا دادند.
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
💢 سلام 🛑یک چالش براتون دارم 🔻داستان های کوتاه از محرم و عاشورا ♦️هرکدوم از همراهان و عزیزان که
#داستانک
💢رفاقتی دوباره
✍️فهیمه یوسفی
🔻یک مدت بود رفاقتش را با ما قطع کرده بود و با یک گروه دیگه آشنا شده بود.
🔻کم کم تیپ و ظاهرش فرق کرد. چادر روی سرش سنگینی می کرد و گرمای هوا هم باعث شده بود حجابش را به مانتو تغییر دهد.
🔻مانتو کم کم شد بلوز و روسری شد شال و انواع آرایشهایی که روی صورتش مینشست.
🔻از دور که میدیدم سرش را می انداخت پایین انگار که من را ندیده،نمی دانم میترسید چیزی بشنود یا نصیحتی ولی هر چی بود دیگر دلش با من نبود.
🔻روزها و هفته ها گذشت. دیگر خبری از او نبود،
🔻یک روز مادرم آش پخته بود یک کاسه بردم در خانهشان، بهانه خوبی بود که از حالش باخبر شوم.
🔻رفتم ولی نبود مادرش گفت رفته برای کار تهران.هفته ی دیگر می آید.
🔻من منتظر بودم و روزها از پی هم می گذشت و بیشتر دلتنگش می شدم.
🔻تا اینکه یک شب برای مراسم دهه رفتم امامزاده و دیدم یک گوشه نشسته و زار زار گریه میکند. دلم لرزید، رفتم سمتش و نگاهش کردم و سریع بغلش کردم.
تا من را دید بغلم کرد و گریه کرد اما در آن شلوعی فرصت نشد برام تعریف کند چه شده و چرا گریه میکند
🔻چند شب دیگر به امامزاده نیامد و من هر بارمیرفتم و منتظر بودم دوباره ببینمش. این بار که میدانستم نیامده با هدیه ای که برایش خریده بودم رفتم در خانهشان، خوشحال بودم که بتوانم دوباره با او صحبت کنم
در را باز کرد و تا من را دید گفت تنهایش بگزارم ولی من سماجت کردم و رفتم داخل.
🔻در خواست کردم ماجرا را برایم تعریف کند. دوستانش را باعث گمراهی اش می دانست. گفت چقدر بخاطر ظاهرش مورد آزار قرار گرفته؛ دلم برایش سوخت و دلداریش دادم.
🔻درآخر گفت: تقصیر تو بود، من را تنها گذاشتی تا در منجلابی که برای خودم ساختم فرو بروم و تنها بمانم. اگر دستم را میگرفتی شاید امروز در این حال نبودم.
🔻یکه خوردم که چقدر ساده از کنارش عبور کردم وقتی که در حساس ترین زمان زندگیش منتظرم بوده .
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
#داستانک
💢سکانس آخر
✍️فاطمه قاسمی
🔻فیلمبرداری سکانس آخرمون که تموم شد، با بچه ها خداحافظی کردم و فورا رفتم خونه تا یه دل سیر بخوابم. آخه بعد از یکماه فیلمبرداری خسته کار بودم.
تاکسی تاکسی!
آخیش، انگار همه خستگی های دنیا روی دوشم بود، ولی مطمئنم چندساعت خواب میتونه موثر باشه.
دیلینگ دیلینگ!
وای کیه این ساعت داره زنگ میزنه
آخ فرهاده
یعنی چیکار داره؟
_سلام همین الآن سر فیلمبرداری پیش هم بودیم، باز چی شده؟ چی شکسته؟ کسی طوریش شد؟
_سلام آقا مجید، یه لحظه رُخصَت بده ببین چی میخوام بگم بعد گاز بده.
_خب بگو ببخشید
_میخواستم بگم کاظم یکی از بچه های صحنه که تازه ملحق شده بود یادته؟
_آره چطور مگه؟
_ همین چند دقیقه پیش گفت:《 همگی امشب تشریف بیارید حسینه، هیئت داریم. میدونی مجید، از بچه های محله شنیدم خیلی مراسم هاشون با صفاست! محرم ها اکثر رفقا جمع میشن هیئت کاظم اینا. تو هم بیا، امشب شب نهمه، چند کوچه پایین ترِ خونه شماست. شب میام دنبالت با هم بریم. بچه ها هم خودشون میان.
_مگه خونشون حیدریه نبود؟
_چرا محله قبلی شون همیشه داشتند. اما همین یه ماه پیش منتقل شدن نزدیک شما. شاید قسمت توهم اینه که توی این هیئت باشی..
_راستش مَن ... مَن
_دیگه بهونه نیار، یه تکونی بخور، همش بی حوصله ای، یکم بیا توی فضای شور و عشق اهل بیت تا بلکه نظری بهت بکنن.
_عجب! خب باشه ببینم چی میشه.
آخر نشد بخوابیم.
🔻شب شده بود و گوشیم خیلی زنگ خورده بود، وای خدای من فرهاد بیچاره چقدر زنگ زده!
پس صدای آیفون چرا درنیومده؟ حتما فرهاد حسابی دَر خونه هم زده اما انگار صدایی نشنیدم. چه بَد شد.
وای ساعت ۹ شد!
حتما همه رفتن هیئتو و ماهم که جا موندیم..
پیرهن مشکیمو کجا گذاشتم؟ اوه چه چروک شده!
حالا اتو میکنم میپوشم.
نه! خوبه!
بریم شاید مراسم تموم نشده باشه..
اما اول بزار از پنجره ببینم.
نه صدایی نمیاد انگار مراسم تموم شده😔
نه خیر انگار ما لایق این مراسم ها نیستیم، همه رفتنو و من جاموندم.
همینطوری که داشتم با خودم حرف میزدم یه صدایی از کوچه میومد..
آمده است عزای حسین
آمده ایم
به فریاد بِرِس، به فریاد بِرِس
ابولفضل، ابولفضل
یا حسین ، یا حسین
🔻انگار یه چیزی منو به سرعت نور به سمت پنجره کشوند، آره درست حدس زدم هیئت کاظم اینا بود! کاظم هم با فرهاد و بقیه بچه ها جلوی دسته عزاداری بودند! داشتند از کنار خونه ما میگذشتن و به سمت حسینیه شون میرفتن..
اصلا نفهمیدم چطور خودمو از چهار طبقه به پایین دَر خونه رسوندم..
🔻تا رفتم جلوی دَر، هیئت به سر کوچه کاظم اینا رسیده بود.
فورا خودمو رسوندم به دسته دوم(آخر)
یه مسیری رو تونستم با هیئت باشم تا رفتیم توی حسینه.
هیئت وایساد، گِرد شدن و شروع کردن به سینه زدن، همه سنی بود، کوچیک، بزرگ، پیر، جوون، دکتر، حتی بچه ی یکساله که بزور راه میرفت، یه زنجیر کوچیک دستش بود که از دستش افتاد و باباش دوباره بهش داد و مشغول عزاداری شد..
🔻دختر بچه ی ۵_۶ ساله ای که برای عروسکش هم لباس مشکی پوشیده بود،
🔻حتی آقا کریم و آقا یعقوب که تازگی باهم بحثشون شده بود، داشتند توی یه دسته و کنار هم سینه میزدن و دستشون روی شون هم بود..
اینجا انگار رَسم دلدادگی بود،
رَم عاشقی زیر پرچم حسین(ع) بود،
رَسم، بودن همه ی عاشقا توی عزاداری ابولفضل بود..
زیر پرچم حسین(ع) قهر معنی نداشت.
🔻یه لحظه چشمم به محمد افتاد، پسر معلولی که بخاطر شرایط جسمی خیلی سخت و بَدی که داشت، شنیده بودم که سالی یکبار از خونه بیرون میاد، حالا فهمیدم که اون یکبار هم دهه محرم بوده که ده روز رو توی حسینیه میخوابیده. آقا محمد امشب انگار جسمش مال خودش نبود.. حتی داشت کمک می کرد.
🔻قدم برداشتم که بیشتر نزدیک دسته هیئت باشم، یه قدم رفتم جلو، یه سنگ ریز پامو به درد آورد، وای کفشام کو؟
انقدر محو تماشای شور و عشق هیئت شده بود که از خونه یادم رفته بود کفش بپوشم.
آخ اَمان از این عشقی که به اباعبدالله پیدا کرده بودم،
حسینم، تو کیستی که همه عاشق و دیوانه تو هستن؟ ببین مجید سَر به هوا رو چطور عاشق خودت کردی!
🔻این همه سال، کجای این عالم بودم؟ گاهی با بچه ها میرفتیم، انگار امشب تو این هیئت، که فکر می کردم شاید تموم شده، عاشق حسین(ع) شدم.
🔻حق داشتم یکم به خودم غُر بزنم، کجا بودی مجید؟ هوش و حواست کجا بود؟ ببین اینجا همه یک دل کنار هم مشغول عزای حسینن، تو اما غافل از این عشق بودی..
🔻انقدر محو بودم که متوجه نشدم کاظم و فرهاد و بچه ها اومدن کنارم و دارن گریه میکنن، به من خیره شده بودند، تعجب می کردند، فرهاد گفت کلی باهات تماس گرفتم.
با بچه ها دیدیمت که چطور دیوانه وار بدون کفش داری با دسته عزاداری داری به سمت حسینه میای، اما صدا نکردیم.
_ برای خودمم عجیبه امشب انگار قلبم تسخیر عشق آقا شده، نمی دونم شاید قسمت بود که اینطوری حسینم رو بشناسم.
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
#داستانک
💢چه بخواهیم؟
خانه را آب و جارو زده بودند، بوی عطر فضا را پر کرده بود و یکی، یکی استحمام می کردند.
بچه ها بسیار هیجان داشتند
شاید اولین بار بود که میخواستند در این مراسم شرکت کنند
یکی از بچهها پرسید: بابا یعنی ماهم میبینیمشون؟
پدر پاسخ داد: شاید بعضیها ببینند، ولی حتما ما حسشون میکنیم.
دخترک پرسید: یعنی چطوری حسشون میکنیم؟
مادر روبه دختر کوچک خانواده کرد و گفت: وقتی میان، دل آدم پر از نشاط و شادی میشه، انگار دیگه غمی نداری و ناخودآگاه گریهت میگیره؛ هروقت اینطوری شدید همه رو دعا کنید چون قلبتون میزبان ملائکه و روح شده.
دختر پرسید: اول ازشون چی بخواییم؟
پدر جواب داد: امام زمان رو بخوایید، چون اگر اون باشه یعنی همه چیز هست.
👇به [مدرسه تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
#داستانک
💢منتظر واقعی کیست؟
صبح از شدت گرما بلند شدم،تابستان بود و خورشید بیشتر از همیشه خودش را به رخ می کشید.
ولی امروز عجیب گرم بود،بلند که شدم فهمیدم مامان خانوم کولر را خاموش کرده آخه توی اخبار می گفت به بحران برق خوردیم و نمیدانم چه و چه
برای همین صبح ها کولر ما تا ظهر خاموش بود،ظهر که می شد دوباره کولر را روشن میکردیم.
به سمت آشپزخانه رفتم،مامان مشغول آشپزی بود،سلام کردم،نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از جواب سلام گفت:مجید زود برو خیاطی آقا سید اندازتو بگیره تا شلوار مدرسه تو بدوزه.
لقمه ای را که آماده کرده بود،گرفتم و مثل باد پیچیدم توی کوچه،خورشید لجوج هم فقط مرا نشانه گرفته بود اما دلم خوش بود به کولری که دکان سید را یخ میکرد.به طوری که دلت نمی خواست از آنجا بیرون روی.
ورودی بازار روحم را تازه می کرد،خنکای طاق های کاگلی بازار،بوی سبزی،میوه های رنگارنگی که برق می زدند و بوی نم خاک که هوش را از سرم می برد.
کمی جلوتر هم ناخونک زدن به خشکبارهای اصغر آقا عجب حال میداد.
یک مشت پسته،یک مشت خرما...خب اینم مشت.....برای برداشتن مشت بعدی اصغرآقا به خود زحمت داد و هیکل سنگینش را از پشت دخل بلند کرد و تا دم در کشاند مثل همیشه چشمانش را درشت کرد سرش را کمی کج تا من خجالتی بکشم.اما هربار که می دید هنوز جواب نگرفته حرکتی به حرکت هایش اضافه می کرد.این بار دستش را گاز گرفت،سرش را به نشانه تاسف تکان داد اما حرفی نمی زد بالاخره با پدرم دوست قدیمی بودند.
منم با گفتن نوکرتم اصغر جون به سمت دکان سید دویدم.داخل شدن به دکان سید حال و هوای دیگری داشت.دمدر ورودی اش بر روی شیشه با خط زیبای خود نوشته بود با لبخند وارد شوید،خود سید هم همیشه لبخند بر روی لب داشت .
با لبخند وارد دکان شدم،هوای دکان با بیرون از آن فرقی نداشت.همانقدر گرم بود.نگاهم به کولری بود که همیشه روشن بود ولی الان خاموش...
با سلام سید نگاهم به سمت او رفت.
سلام گل پسر خوبی؟خانواده چطورن؟
_سلام سید خوبن الحمدالله
نزدیکتر آمدم و روی صندلی چوبی کنار سید نشستم.
یقه اش کمی خیس بود،نگاهم به دانه های عرق سید افتاد که اشک وار از او می ریختند!!
حرف هایی در ذهنم می چرخیدند.
برای چه کولر را روشن نمی کند؟
کار خیاطی هم کم زحمت نیست!!
این همه انرژی را از کجا می آورد؟
چرایی همه ی اینها در صندوقچه ی ذهن سید بودند.قیافه ام داد می زد که درونم غوغاست.کم مانده بود سرم سوت بکشد و از آن بخار بیرون بیاید.
سید که این هارا فهمیده بود.اشاره ای به کاسه ی سفالی روی میز کرد.
این کاسه همیشه آنجا بود و داخلش شکلات های مغز داری بودن که برداشتن آنها مساوی بود با ذکر اللهم عجل لولیک الفرج.اما این بار نوشته ی دیگری هم کنار این ذکر بود.
نوشته بود ما در کنار هم توانسته ایم از بحرانهای زیادی عبور کنیم...
✍🏻زهراقائمی دره
👇به [مدرسه تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava