بسمه تعالی
دوست نداشتم برود. از اردوی دفعه قبل راضی نبودم. بچهها توی محوطه باغ کتاب ولو بودند و معلمها برای خودشان سور و سات کاپوچینو و کیک و چه و چه بر پا کرده بودند. بهش گفتم دیگر به اردو نمیفرستمت و هر جا بخواهی با خودمان میروی و برمیگردی.
پریروزها موقع شستن لباس فرم مدرسهاش، کاغذ تا شدهای پیدا کردم. از همان کاغذهای درازی که معلوم بود با فشار روی لبه میز معاون آموزشی پاره شده.
با اطمینان جرواجرش کردم و ریختمش دور. حرفی نزدم و خودش هم. توی دلم، با تمام احساسات مادرانه به صندلیهای اتوبوس فحش میدادم. به مدیر چشمغره میرفتم و لب کج و کولهام را نشان معاون میدادم. خیالم راحت بود که دخترک کلاس ششمیام نمیرود.
دیشب اما مثل آهوی کوچکی از اتاقش بیرون پرید:
_ مامان سهشنبه میخوان ببرنمون اردو!
_ ولش کن! نمیفرستمت!
_ اما این آخرین اردوی امسالمه!
آخرین! چرا این را گفت؟! حس کسی را پیدا کرده بودم که جلو سینی شیرینی ایستاده و دارد با چشمهایش آخرین ناپلئونی را میبلعد. زبانم را با این جملهاش انگار از ته حلقم بیرون کشیده بود. صبح فردایش، رضایتنامهی دستونیس و پول را با خودش برد.
به همین سادگی، آرزوی بودن کنار آخرینهای دبستانیاش من را لال کرد. لبخند نمکینش اینجا دلم را مثل بادی که بیوفتند لابهلای درخت بید تکان داد.
پ ن: دانشآموزی که کوله قهوهای دارد، کلاس ششمی من است.
# ارودی_آخر
#لبخند_نمکین_دخترک_من
#ماه_من
#بزن_بریم_به_سرعت_برق_و_باد
#ماشاءالله_لاحول_ولاقوة_الا_بالله_العلی_العظیم
#توتک
@toootak