بسمه تعالی  آمدم جلویش! جای نامعلومی بین طرح روی تیشرتم را دنبال می‌کرد. گفتم: _سلام مادر! خوبی؟ خوب کردی اومدی! خوش اومدی! مثل رباتی که خیلی وقت است روغن‌کاری نشده از کمر تا شد و توی مبل فرو رفت. گفت: هی! هی! ننه! چکار کنم دیگه! سرش را به چپ و راست تکان داد و لب‌های چروکش بیشتر از قبل توی هم رفتند. هنوز همان نقطه را می پایید اما من  دیگر آنجا نبودم!  داشتم ترایفل‌های رنگی را روی قوس ژله بلوبری می‌پاشیدم که نوای ( السلام علیک یا امین الله فی ارضه..) بلند شد. لب‌های مادر فاطمه جنبیدند.  چشم‌هایش چند وقتی بود که دیگر هیچ یک از ما را نمی‌دید چه برسد به خطوط دعا را که یکی یکی از تلویزیون رد می‌شدند. پیرزن آنقدر امین‌الله خوانده که بی آنکه ببیند از حفظ فرازها را لب می‌زند. فکر کردم من چه چیزی را از حفظم؟ من اگر روزی هیچ چیز جز تاریکی نبینم چه متن و دعایی را می‌توانم روان بخوانم؟ پ ن: اینجا نمایی از ایوان کوچک خانه مادر فاطمه است. @toootak