بسمه تعالی قابلمه برنج که افتاد به غل‌‌غل با کفگیر برنج‌ها را زیر و رو کردم. عصر شده بود که مامان کارها را گذاشت به عهده‌ی من. باید دو شب پیش مادر فاطمه بماند. چشم‌های مادر چند وقتیست که نمی‌بیند و نیاز به مراقبت ویژه دارد. موقع چیدن میز شام و خرد کردن سالاد، بابا صدایم کرد: _ هدی! کتونی‌هام کجان؟ یاد چند ساعت قبل افتادم. محدثه جاکفشی را خانه‌تکانی کرده بود. ( وای! نکنه کتونی سالم رو انداخت دور؟ یا خدا! نکنه علیرضا کیسه سیاهه رو‌ برده!؟) چشم‌هایم دانه‌های برنج را می پایید که دویدم سمت جاکفشی بیرون. خنکای دم غروب آهار تن گرمازه‌ام را خنک کرد. کتونی‌ها را پیدا کردم. حس کسی را داشتم که بعد مدت‌ها چند تراول صدهزار تومانی را از جیب کاپشنش درآورده. دوباره پریدم توی آشپزخانه. برنج آماده آبکشی بود. علیرضا آستین‌هایش را مرتب کرد و گفت: _ هدی! کدوم ساک رو مامان گفت واسش ببرم؟ اگر از جایم تکان می‌خوردم کار خراب می‌شد. از همانجا گفتم: _ اون دوتا ساک! کنار پشتی‌هاس! شام که تمام شد من و فاطمه افتادیم به تمیزکاری! خروار خروار ظرف و قاشق و چنگال را شستیم و سر جایش گذاشتیم. بابا پرده‌ها را مرتب کرد. آمد نزدیک‌تر و گفت: _ هدی! چوب‌های پشت پنجره کجان؟ به مامان فکر کردم! وقتی که نیست و مسولیت به عهده من می‌افتد می‌شوم مامان دوم انگار. سراغ همه چیز را از من می‌گیرند. در لحظه باید فکر همه‌چیز را بکنم. فکر چادر نماز مادر معصوم، فکر حل و فصل دعوای بچه‌ها، فکر برق افتادن آشپزخانه‌ی مامان و فکر خودم! فهمیدم مامان‌ها چقدر کار دارند. همه سیم‌ها وصل می‌شوند به مامان. @toootak