🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 می خواستم زودتر همه چیز رو بگم و تمومش کنم. سریع گفتم : - ببین مهندس... که اونم هم زمان با من گفت : - ببین خانم حکیم... هر دومون سکوت کردیم. تا دهنم رو باز کردم که حرفم رو بزنم، دستش رو به علامت سکوت بالا اورد. ماشین رو نگه داشت و برگشت طرفم، عینک دودیشو گذاشت توی جاش و رو به من گفت : - بذارید اول من حرفم رو بزنم، بعد اگه عرضی موند، حرفای دیشبتون رو تکرار کنید. لجم گرفت. شناسنامه های توی جیبم رو فشار دادم، نفسم رو با حرص دادم بیرون و گفتم : - از کجا می دونی، می خوام حرفای دیشب رو بگم؟ - حالا هر چی... ولی مطمئنم بعد از حرفای من، شبهه ای باقی نمی مونه - خیله خب جناب... بفرما دست به سینه شدم و با اخم بهش زل زدم. - ببین خانم ترلان... من هم مثل شما هیچ علاقه ای به این وصلت ندارم، این اجبار از طرف پدرم به من اعمال شده... یه جور تهدید برای موقعیت شغلیم... نمی خوام راجع به این موضوع حرف زیادی بزنم ولی فقط می گم، اگه شما امشب رضایت به نامزد شدن ما بدین، بعد از چند ماه همه چیز تموم میشه... من یک جورایی احتیاج به فرصت دارم، برای اینکه این قضیه رو حل و فصل کنم پس لطفا رضایت بدین، یه چند ماهی به عنوان نامزد بمونیم من همه چیز رو درست می کنم و رابطه ی ما تمام خواهد شد. خب چی میگید؟ دستام رو از روی سینه ام پایین اوردم و خیلی ریلکس پرسیدم. - از کجا بدونم بعد از چند ماه نمی زنی زیر قولت؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝