چه پارتهای احساسی 🥺
شیر دادن مهدخت ..
و نجمهای که بالاخره رسیده 😊
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
31.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎤 فـریان
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
دستـام بی تو یخ زده، ســـرده…
تو دلم پُره درده،
امّا هنوز علاقهم به تو هیچ فرقی نکـــرده
برگرد، چشم و چراغ خونه
انقد نگیر بهونه
چرا نمیره تو سرت
که عشقمی دیوونه . . . ؟ ❤️🔗•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
عشقا توی زنگ تفریح،
عکسهایی از مهدخت و بهروز گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/26577
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_969
اشک چشمام سُر میخوره و رو لبام میریزه. مزهیِ دهنم شور شد.
- لیلا ما شب رسیدیم؛ صبح اومدیم اینجا، به سختی از مرز رد شدیم.. با... هزار مصیبت بلیط گیر آوردیم. الان داریم میریم دفتر آقای محمدیان، ببینیم بهمون وقت ملاقات میدن؟ انشاءالله کارا جور باشه امروز میبینَمِش، مهدیار بغلمه... بیا صدای نفساشو گوش کن.
مهدیار مثل همیشه میخندید و صدایِ خندههاش دیوونهام کرد. از جا بلند شده، تلفن رو برداشتم و رفتم کنار پنجره.
نجمه و بلقیس با هم حرف میزدن، مهدیار هم پشت گوشی گاهی میخنده و گاهی نق و نوق میکنه.
نجمه گوشی رو از جلو دهنش برداشت و گفت:
- راستی لیلا اینجا آب و هواش حرف نداره.
خندید!! نه صدای خندهی بلند بلقیس بود:
- به خدا از دیشب که رسیدیم هتل. فقط داریم بلوز پشمی از تَنِمون میکَنیم ولی هنوز نرسیدیم به پوست بَدنِمون... مثلِ دو تا غارنشین بودیم که تازه پا گذاشتن تو دنیا.
هر دو با صدای بلند خندیدن، خندهم گرفت. برگشتم و به اسماعیلی نگاه کردم، منتظر و نگران به میز تکیه داده و نگاهم میکنه.
- راستی، رفتیم سیخ جیگرامونم زدیم، جات خالی... بلقیس تهِ یخچال رو درآورد.
صِدامو پایین آوردم و تقریباً پچ زدم:
- نجمه اگه بهت وقت ندادن بگو از طرف مهدخت برای آقا پیام دارم... صددرصد بهت وقت میدن... هر چی شد فقط با خودم حرف بزن.
دستمو گذاشتم جلوی دهنم:
- هر چی فهمیدی به کسی چیزی نگو... فقط با خودم حرف بزن... راستی بهشون نگو من کجا هستم؟ تو نامه هم ننوشتم... بعداً خودت میفهمی چرا!
تلفن خشخش کرد و صدا ضعیف اومد.
- نجمه هر وقت از دفتر اومدی بیرون، بهم زنگ بزن... منتظرم... زیاد منتظرم نذار.
گوشی رو بغل کردم:
- منم دوستتون دارم.
باصدای بوق مُمتَدِ تلفن، گوشی رو گذاشتم. کنار پنجره روی زمین نشستم.
کف اتاق موکت بود و راحت وِلو شدم رو زمین... باورم نمیشه مهدیار رو رسوندم پیش سعید.
خنده و گریهام قاطی شد، تازه متوجه حضور اسماعیلی شدم. دستمو جلوی دهنم گذاشتم و لبخند زدم و اشک چشامو پاک کردم... خدایا هزاران بار شکرت که تونستم از عهدهی این کار بزرگ بَر بیام.
- ممنون آقای اسماعیلی، اگه شما نبودین... فکر نمیکنم تا آخر عمرم، پسرم و خودم میشد از اینجا بریم... واقعاً ازتون ممنونم.
برق عجیبی تو چشماش بود.
- در ضمن بابت بیادبی اون روز....
شرمنده، نتونستم ادامه بدم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌این فیلم بر اساس داستان واقعی ساخته شده است 🧨 ⛔️❗️
✔️@nikmehr_company01
✔️https://eitaa.com/Sanaat_Bazargani_Nikmehr
❌ با ما همراه باشید❗️
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_970
برق چشماش به غم نشست برعکس چشمای من... لبخند بیرمقی زد و باز خیره نگاهم کرد.
- میدونین الان تو زندگی من فقط مهدیاره که میتونه بهش معنا بده. اگه بازم زنگ زدن، لطفاً صِدام کنید.
قلبم از تو سینهام داشت میزد بیرون... خواستم بلند بشم ولی نتونستم، مگه از فرط شادی هم آدم فشارش میفته!
اسماعیلی تو فنجون چایی چند تا قند انداخت، با قاشق هم زد و اومد کنارم زانو زد. فنجون رو گرفتم و کمی نوشیدم، حالم جا اومد.
تو این مدت بیصدا فقط نگاهم میکنه. از نگاههای خیرهاش معذب میشم.
اشکهام تمامی نداشت. اینبار اشک شوق بود که زیر نگاههای خیرهی بهروز ریختم.
احدی به سرعت وارد اتاق شد. من و اسماعیلی رو کنار هم نشسته روی زمین دید. اَبرویی بالا داد و با تِتهپِته گفت که حال یکی از مریضا خوب نیست.
خودش به سرعت برگشت نمازخانه. حس مسئولیتپذیری خیلی عالی داشت.
چایی رو کامل خوردم، خواستم بلند شم که اسماعیلی تلفن رو از بغلم برداشت و گذاشت کنار و دستشو آورد جلو:
- بذار کمکت کنم.
با بهت و اخمی واضح نگاهش کردم. ما با هم توافق کرده بودیم که این ازدواج صوری باشه، سربهزیر جواب دادم:
- نه ممنون، خودم میتونم.
از اتاق خارج شدم و خودمو به حیاط رسوندم. از وقتی با نجمه حرف زدم انگار رو ابرا سیر میکنم. با حالت دو رفتم به طرف نمازخونه، از پنجره اسماعیلی نگاهم میکنه.
تا ظهر صبر کردم، دو بار به اتاق اسماعیلی سر زدم... خبری از نجمه نشد.
نزدیکای غروب بود که خودش اومد درمانگاه.. خسته بود، انگار کوهی رو دوشاش سنگینی کنه.
- خانم دکتر متاسفانه سیم تلفن از مرکز قطع شده، معلوم نیست کِی مشکل حل بشه.
تشکری کرده و ناراحت رو صندلی افتادم. دلم میخواد با سعید حرف بزنم و بگم این مدت به یادش بودم، بگم چهها کشیدم!
از فکر اینکه سعید با مهدیار چطور برخورد کرده و بین نجمه و سعید چه حرفایی راجع به من زده شده، دارم دیوونه میشم.
قیافهی سعید موقع دیدن پسرش واقعا دیدن داره... هر کوری با دیدن مهدیار میفهمه پسر سعید خان هست... پدر و پسر با هم مو نمیزنن.
خداروشکر با اینکه دلتنگیش، تا سر حد جنون منو برده، اما باز خوشحالم که لااقل یکی از ما تونست به سلامتی از این جهنم فراموش شده نجات پیدا کنه.
فکر اینکه پدر و پسر کنار هم هستن و منم چند وقت دیگه بهشون ملحق میشم، زنده نگهم داشته.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از صـدوده پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
ذوق و نگرانی مهدخت
از واکنش سعید ... 🙂🙃
یاسمن جان تولدت مبارک 🎈❤️
پارتهای امروز تقدیم به مخاطب شما
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
هدایت شده از تبلیغات همشهری
هیچ بچه ای حق ورود به این کانال رو نداره
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3389063564Ca275d19eb9
D15
جویـن ندی از دست رفته🤦♂
https://eitaa.com/joinchat/3389063564Ca275d19eb9
⛔️زیر 20سال بیاد حذف میشه⛔️
هدایت شده از حرف دلــꨄــ 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمان سریع ریزش مو طی هشت روز
کشف شرکت دانش بنیان ایرانی در آنتن زنده شبکه ســـه ســیــمــا!!😳😳
ویدیو داخل لینک را حتما مشاهده کنید تا با تاثیرات عجیب این روش درمانی آشنا شوید 👨⚕👨🏻✨🩺
بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن 😍
روی لینک زیر کلیک کنید😃👇
https://www.20landing.com/214/1822
https://www.20landing.com/214/1822
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
چه لذتی بالاتر از اینه که...
یه نفر بتونه با بودنش
بهانه قشنگی باشه
برای خندههای از ته دلت ❤️💙•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
عشقا توی زنگ تفریح،
عکسهایی از مهدخت خوشحال گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_971
رو پاهام بند نبودم، با روی باز و گشاده با بیمارا حرف میزدم و دلداریشون میدم. اونا تو این یه سال و نیم جزئی از خانوادهام شدن.
حال آدم خوب باشه، حال دلش هم خوبه، حال و حوصلهی همه رو داره.
حاجی در زد و اومد اتاق:
- دخترم حالت خوبه؟ به چی فکر میکنی؟
ماجرارو براش تعریف کردم.
اونم برام دعا کرد تا همه چیز خوب پیش بره. این پا و اون پا کرد یه چیزی بگه ولی منصرف شد، از وضعیت مریضا پرسید:
- خدا رو شکر از امروز صبح فقط یه نفر ابتلا جدید داشتیم ولی متاسفانه امروز سه نفر دیگه رو از دست دادیم.
اون خودش آسم داشت و این بیماری قاتلش محسوب میشد، ولی با این حال از هیچ کمکی دریغ نکرد... همیشه در حال بدو بدو هست و گاهی به دیوار تکیه میزنه و صدای نفساش با سوزی دردناک از پشت ماسک شنیده میشه.
سری تکون داد و نفس عمیقی کشید:
- آره با سربازا کارای کفن و دفنشون رو انجام دادیم... خدا رحمتشون کنه، خدا همهی مریضا رو شفا بده.
خسته، راه رفته به سمت حمام رو برگشتم
اون شب دوش نگرفتم. نبود مهدیار بهونه داد دستم، فقط یه آب نمک غرغره کردم و مثل جنازه رو تخت افتادم.
نصف شب با خوابایِ وحشتناکی که دیدم از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد، لباس مهدیار تنها همدم دلتنگیام بود.
بعد از بغل کردن و گریه با بلوزش، فکرم پَر کشید سمت باغ.
یعنی الان کنار نجمه خوابیده یا نه سعید پیش خودش خوابونده؟
وای دخترا از دیدنِ برادرشون چه ذوقی میکنن! آقابزرگ و خانمبزرگ رو بگو!
حاضرم نصف عمرم رو بدم و اونجا کنارشون باشم.
کاش نجمه نامهای نوشته و منو از حال اونا باخبر میکرد. رفتم و به مریضا تو نمازخونه سر زدم، نفساشون با تقلا بیرون میاد. بالا سر همشون سِرُم آویزون بود و تختها با فاصله از هم گذاشته شدن. همه خواب بودن، گاهی صدای سرفه یا عطسه از تختی بلند میشه.
برمیگشتم انبار که تو آینهی نمازخونه خودم رو دیدم، وای یادم رفته بود ماسک بزنم! عجب اشتباهی!
برگشتم و زود دوش گرفتم و تو انباری باز آبنمک استفاده کردم. حوله رو دور موهام پیچیدم و تو تخت خزیدم...
صبح با سردرد و گلو درد بیدار شدم، تا چشامو باز کردم فهمیدم که مبتلا شدم.
یکی از خانما بدون ماسک اومد تو و برام صبحونه آورد... با پتو جلوی دهنم رو گرفتم:
- برو بیرون، منم آنفولانزا گرفتم.
سینی رو نزدیکتر آورد و کنارم نشست:
- خانم دکتر منو یادت نمیاد, دو هفتهی پیش داشتم میمیردم، اگه کمک شما نبود الان سینهی قبرستون بودم... نگران نباشید ازتون مراقبت میکنم.
پنج دقیقه بعد احدی اومد:
- خدا منو مرگ بده، آخرش شما هم گرفتار شدی!!
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_972
تو تخت جابهجا شدم تا بشینه، خوش به حالش با واکسنی که به اصرار سجاد زده راحته. از اون دختر پر فیس و افاده، حالا دختری مودب، ساده، کاری و همسری مهربان مونده.
یاد اولین برخوردمون افتادم، ادما نباید به همدیگه زخم بزنن، ما رو خدا از وجود خودش آفریده، پس باید مثل خودش مهربون باشیم. کنارم نشست و دستای مهربون و استخونیشو رو پیشونیم گذاشت.
- خانم احدی یه چند تا دارو هست میگم برام بیارین.
چشمی گفت، در رو باز کرد که بره، بهروز رو جلوی در دیدم. احدی رفت و رئیس اومد تو.
- یکی از خانوما خبر آورد که شما هم مریض شدین.
کنار تخت نشست... کمی خودم رو جمع کردم و سر به زیر با پُرزهای پتو مشغول شدم. خبرگزاری اینجا رو هیچ جای دنیا نداره.
بلوزی گشاد تنم کردم... پتو رو تا گردن بالا کشیدم. موهای باز و وحشیمو با نیم نگاهی به بهروز، جمع و پشت گردنم رهاشون کردم.
ازش نگاه دزدیدم.
- نگران نباشید، بادمجون بم آفت نداره... به خانم احدی سپردم برام دارو بیاره.
نمیخوام کنارم باشه، من متعلق به سعیدم. درسته زن رسمی و قانونی بهروزم، اما نمیخوام به چشم یه همسر بهم نگاه کنه یا خدای نکرده حسی بهم پیدا کنه.
احساس تعلق خاطر به سعیدی که مرا فراموش کرده شاید کار خوبی نباشه، اما حتما با دیدنم عشق، سر باز میزنه و منو سعید رو دوباره یکی میکنه.
زندگیمون، بچههامون، سرنوشتمون.
لبخند کجی زد و به نقطهای خیره موند:
- بعد رفتن مهدیار، بیماری رو جدی نگرفتی، شاید برای تو بعد مهدیار کسی مهم نباشه، ولی تو برای خیلیا مهمی. برای خیلیا آرزویی، دلم نمیخواد یه تار مو از سرت کم بشه.
ضربان قلبم به اوج رسید. انگار داخل مغزم رو خالی کردن، حس عجیبی با شنیدن حرفاش بهم دست داد.
دلم سعید رو میخواد. کارد که به استخون میرسه، همهی کاسه کوزهها رو سر سعید میشکنم، ولی باز اون یار اول و آخرم بود.
نمیخوام باهام انقدر صمیمی بشه، این چی داره میگه؟ انگار تو این چند روز که عقد کردیم سرش به جایی خورده؟ مثلا اینجوری دلداریم میده!!
با دو چشم زیبا و پُر محبت بهم زل زده.
- یه سرماخوردگی ساده است، من میتونم شکستش بدم، جای نگرانی نیست.
برای عوض شدن بحث، با خنده ادامه دادم:
- نگران کمپ هستین! دکترش بمیره و شما...
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از صـدوده پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
برای خیلیا آرزویی،
دلم نمیخواد یه تار مو از سرت کم بشه.
چه کنیم با بهروزِ عاشق 😁🙊
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
هدایت شده از آژانس تبلیغاتی فراتبلیغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹اونجا اصلا عرضه نداری نیشتو باز کنی و بخندی...
▶️ پخش اختصاصی مستند «پلاک قرمز» برای اولین بار به صورت #رایگان از شبکه اینترنتی عصر
🎬 مستند «پلاک قرمز» به کارگردانی علی ثقفی؛ روایتی است چند ساله، از دو کودک کار که در محلههای پایین شهر تهران در میان خانههای پلاک قرمز و در میانه آسیبهای اجتماعی زندگی میکنند و هر کدام مسیر متفاوتی را طی میکنند
▶️این مستند را به صورت اختصاصی و رایگان از لینک زیر مشاهده کنید.
📌 https://B2n.ir/t93888
🎁 همچنین هدایایی برای برترین نقدهای اثر که به اکانت @asrtv_support ارسال شود و برای کسانی که نظرشون رو درباره مستند در سایت با ما به اشتراک بگذارند در نظر گرفته شده است
🔰عصر تیوی| عصر دیگری در راه است
▫️ @asrtv_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎤 رضا بهرام
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
در پی چشمت، شهر به شهر
خانه به خانه، شدم روانه
گل عشقم را چیدی، دانه به دانه، چه عاشقانه
آرام آرام، آتش به دلم زدی
بنشین که خوش آمدی، رویای من
این تو، این جان من، شوق چشمان من
عاشق ها میکشی، زیبای من...💗🖇•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
کف دست بریده اشو دیدم ... یه نگاه چپ بهش انداختم با غیض گفتم : اگر شما کار نکنی کسی نمیگه فلجی یا اگر حرف نزنی کسی نمیگه این خانوم لال تشریف دارن .
چونه ظریفش شروع کرد به لرزیدن اما جلو خودشو گرفت که گریه نکنه .
بتادین رو خالی کردم کف دستش و گاز استریل رو فشار دادم که اخش رفت هوا . خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه محکم مچ دستش رو گرفتم و توپیدم بهش : بشین سرجات،لج کنی کارت راه می افته یا دل من به حالت میسوزه ؟
پر بغض لب زد :حالم ازتون بهم میخوره .
دست ازادم یه لحظه از شنیدن حرفش رفت بالا :بگو غلط کردم .
اشک از صورتش روان شده بود ولی حاضر نبود کوتاه بیاد: میگی غلط کردم یا نه ؟ ....
چشمای خیسش همین طور اشک ریزان نگاهم می کرد اما دریغ از یه کلمه ببخشید یا غلط کردم. محکم شالشو ول کردم و وقتی چشمم به دستش خورد دیدم روی گاز استریل پر خون شده از بس فشار دادم کار از پانسمان رد شده بود محکم دستش رو ول کردم و از جلوش بلند شدم .
رو کردم سمت صدیقه خانوم که مضطرب داشت نگاهم می کرد : ببرش درمانگاه بخیه کنن دستشو کار من نیست .
راهی طبقه بالا میشدم که صدای هق هق گریه اش بلند شد .
از شنیدن صدای گریه اش ضربان قلبم دو برابر شد♥️ یه بخیه ساده خوراک کار خودم بود اما دلم نمی اومد درد کشیدنش رو ببینم🌱 از طرفی غرور مسخره اش که حاضر نبود یه ببخشید بگه عصبیم کرده بود ....
ادامه #داستان جذاب مهسیما👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4206690776C521e60d745
زودتر بیا که نخونی از کفت رفته🤷♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواننده کوچولوی جذاب 😍😘
همه خوانندهها یه طرف تو یکطرف ❤️
باپستاشضعـفمیکنی😻👇
🇯🇴🇮🇳•°○● @voroojaak
من مهوام یه #دختر_موقرمز، که دختر خان هستم ولی هرچی یادم میاد خان و مادرم از من متنفر بودن و منو داخل انباری پنهان کرده بودن. یروز رعیت خونهی بابامو دیدم یک دل نه صد دل عاشق هم شدیم
درست شبی که قرار بود فرداش نامزدی خواهرم برگزار بشه منم رفتم سرقرار دیدمش و ازش ی نامه گرفتم وقتی میخواستم برگردم داخل اتاقم یدفعه خوردم زمین نامه از دستم افتاد ینفر نامه رو برداشت. با هزار ترس و لرز شب رو به صبح رسوندم که مبادا به خان چیزی بگه فردا صبح خان به اتاقم که همون انباری بود اومد و گفت بجای خواهرم باید سر سفرهی عقد بشینم هرچی التماسش کردم مرغش ی پا داشت منو به زور سر سفرهی عقد نشوند
#بعد_عقد زیر چادرم داشتم گریه میکردم که داماد چادرمو کنار زد دم گوشم گفت میدونی برای چی تو رو انتخاب کردیم" بهت زده بودم. و فقط نگاش میکردم همون بود همون کسی که نامه رو برداشته بود اما با حرفی که بهم زد داشتم پس می افتادم چون اون میخواست.... 😰😱👇
https://eitaa.com/joinchat/1630798236C39949ec03b
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
من مهوام یه #دختر_موقرمز، که دختر خان هستم ولی هرچی یادم میاد خان و مادرم از من متنفر بودن و منو داخ
به جرئت میتونم بگم جز بهترین قلمهایی که تا الان خوندید😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه بازیگر خوبیه اصل جنسه 😂👶🏻🗡️
باپستاشضعـفمیکنی😻👇
🇯🇴🇮🇳•°○● @voroojaak
18.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فروش محصولات تجاری گروه بهمن در بورس کالا
🔹کامیون فورس 8.5 تن
تاریخ عرضه: ۱۷ دی
قیمت پایه : 15.820.000.000ریال
🔹کامیون امپاور BD300C (باری)
تاریخ عرضه : ۱۸ دی
قیمت پایه : 26.850.000.000 ریال
🔹کامیون امپاور BD300D (کمپرسی)
تاریخ عرضه : ۱۹ دی
قیمت پایه : 26.260.000.000 ریال
🔹کشنده تک محور بایک X9
تاریخ عرضه : ۲۲ دی
قیمت پایه : 53.860.000.000 ریال
https://bahman.ir/post/303
⚜ خـوش اومدیـن عزیـزان ⚜
👑👸🏻 رمان شــاهــدخـــꨄــــت 👸🏻👑
👑 میانبر پارتهای رمان شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/72070
👑 شرایط خرید VIP
https://eitaa.com/toranj_novel/72075
👑 آخرین پارت امروز ۹۷۲
https://eitaa.com/toranj_novel/72514
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_971 رو پاهام بند نبودم، با روی باز و گشاده با بیمارا حر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقا توی زنگ تفریح،
عکسهایی از بهروز گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/26679
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
#خلاصه_رمان
"۸یا۹ ساله بودم، در یکی از روزهای خنک بهاری با ذوق فراوان درحیاط خانه به تنهایی مشغول لیلی بازی شدم.
درحال بازی متوجه حضور کوروش دوست برادرم شدم، که تکیه زده به دیوار کنار در حیاط دست در جیب با لبخند تماشایم میکرد. با شوقی کودکانه به سویش دویدم و با گرفتن دستش خواستم که همبازیم شود. اما او تنها دست در جیب کرد و سنجاق زیبا و درخشان شکوفههای بهاری که صورتی رنگ بود را بیرون کشید و نشانم داد.
ذوق زده گفتم: چقدر قشنگه!
با لبخند گفت:
_ آره، ولی نه مثل تو... دوسش داری؟
_ آره، خیلی!
_ برای تو گرفتمش.
هیجانزده بالا و پایین پریدم:
_ راست میگی؟ آخ جون!
_ اما به شرطی که بذاری خودم بزنم به موهات.
قبول کردم و او با آرامش سنجاق را میان موهای سمت راستم وصل میکند. با کمی خم شدن خود را با من هم قد کرد:
_کاش منم مثل این سنجاق مینشستم رو موهات!
خندهای سر دادم، به کف دستش نگاه کردم و گفتم: پس این یکی چی؟
_ این می مونه پیش من.
سمت چپ موهایم را نشان داد و گفت:
_ تا هروقت که عشق قلب منو تو قلبت راه دادی اونوقت میدم بهت بزن اینور موهات.
_ یعنی کی؟
_ یعنی هر وقت بزرگ شدی.
_ چقدر بزرگ؟
_ اونقدر که بتونی حرف چشمامو بخونی.
و من ناتوان از درک حرفهایش ذوق زده از هدیهای که گرفتم، بوسهای روی گونهاش کاشتم و گفتم:
_ خیلی دوست دارم!...
https://eitaa.com/joinchat/3826450563Ce13ddad450
من کوروش تکپسرِ خاندان کاویان!
دل دادم به خواهر ظریف و ریزهمیزه دوستم. چندسالی صبر کردم تا بزرگتر بشه و خودمم دکترامو بگیرم. حالا من رزیدنت و جراح قلبم و اون سال آخر دبیرستان... اما دیگه باید به دستش میآوردم.. به هر قیمتی...📵❌
https://eitaa.com/joinchat/3826450563Ce13ddad450
عاشقانهای به شدت زیبا و هیجانی ❤️❤️
سریع عضو بشین عضویت محدوده😯*