eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.8هزار دنبال‌کننده
499 عکس
490 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - شکوفه خانم دخترت کی عروس میشه بیایم یه شادی کنیم و یه شیرینی و شام مهمونِمون کنی؟ خندید ولی تلخ، موهای فرفری رو پیشونی‌شو داد پشت گوشِش: - والا خانوم جان، عروسی جهاز میخواد، هنوز چیز دندون گیری براش نخریدم. فکری تو مغزم وُل میخوره: - چیا مونده؟ اون طور که شکوفه گفت به جز چند تا قابلمه و خرت و پرت آشپزخونه چیزی نگرفته بودن. - برات یه زحمتی دارم، دخترت سلیقه‌یِ خوبی داره... از لباسا و کیف و کفشی که می‌پوشه، فهمیدم. لقمه‌‌ی پر ملات نیمرو رو‌ از دستم گرفت و لپش باد کرد، هیچ وقت دستم رو پس نزد. - میخوام‌ دکوراسیون خونه رو عوض کنم. نوک چربی انگشتم رو لیس زدم. - اهل بازارگردی نیستم، کارت رو میدم‌ بهت، البته نمیدونم توش چقدری هست! کارت رو گذاشتم روی میز: - هر چیزی که برای یه خونه‌ زندگی شیک لازمه بگیرید. طرح لبخندم، به مذاقش خوش اومد. لبخندی زد و چشمی گفت. - اول یه موجودی بگیر بعد. کارت‌و برداشت و گذاشت تو کیفش. - سر خیابون یه فروشگاه بزرگ‌ هست کارم تموم شد میرم موجودی میگیرم. خوشبختی یه انتخابه، تو می‌تونی شادی رو انتخاب کنی و اونو به دیگران هم هدیه بدی... شادی و خوشبختی مکمل همدیگه هستن‌. بهروز هنوز خواب بود که شکوفه با سبد خرید برگشت. - باشه مامان پس میبینمت. گوشی رو به‌ کمک شونه نگه داشته. - سلام خانوم. جوابشو دادم و خسته نباشیدی گفتم. - ماشاءالله چه حساب پُر وپیمونی دارید؟ با دیدنِ رسید چشمام گرد شد... ابروهام از اون بالاتر نمیره. خودم کارت‌هایی داشتم که مبلغش هیچوقت ته نمی‌کشید ولی الان تو این موقعیت، واقعا پول زیادی تو کارتم‌ بود. رمز رو یه بار دیگه بهش یادآوری کردم. به زودی افزایش نرخ داریم توی vip ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از صـدوهشتاد پارت جلوتر، فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - خداروشکر حالا دیگه با آقا زندگی خوبی دارین، درسته؟ با تعجب نگاهش کردم، با یادآوری اون سه هفته‌ی کذایی، دلیل سوالش رو فهمیدم. ساکت نگاهش کردم. گاهی لحظه‌هایِ سکوت، پر هیاهوترین دقایق زندگی هستن. مملو از اونچه که می‌خوایم بگیم، ولی نمی‌تونیم. - خانوم جان زندگی مثل غذا میمونه، باید گاهی وقتا به هم بزنیش تا ته نگیره... براتون خوشحالم... زندگیتون داره رنگ و بوی قرمه سبزی خوش رنگ و لعاب رو میگیره. از تعبیرش، خنده‌ام گرفت... قرمه سبزی که هفت تا محله بوش رو‌ میفهمن. نگاه ریزبینانه‌ی شکوفه تمامی نداره. با اومدن نغمه یادآوری کردم: - خسیس بازی درنیارین، هر چی دیدی و پسندیدی بگیر برام. لبخندی زد که بیشتر شبیه گریه بود. - چشم خانوم، حتما... به سلیقه‌ی من شک نکنید. سرشو با حسرت پایین انداخت و آهی از ته دل کشید و رفتن. نهار رو بار گذاشته بود. زیرش رو کم کردم و نگران بهروز رفتم تا بهش سر بزنم. آروم در اتاق رو باز کردم، کمی جلو رفتم. صدای نفسایِ آروم و مرتبش خیالم‌و راحت کرد. خم شدم تا صورتش رو ببینم که از دیدنِ چادر نمازم تو بغلش جا خوردم. داریم همدیگر رو آزار میدیم. اون با عشق بی‌حدش، من با بی‌توجهی بی‌پایان به احساساتم. چرا باید یکی مثل اون، عاشق من بشه؟ مطمئنم که دوستم داره ولی من چی؟ چرا نمیتونم خودمو راضی به این رابطه بکنم؟ برگشتم اتاق و کلافه آماده شدم تا یه سر به ساحل بزنم. یه ساعتی قدم‌ زدم و زیر سایه‌بان رو صندلی نشستم تا چشم کار میکنه تو ساحل، سایه‌بون و صندلی گذاشتن. نسیمی روح‌نواز از سمت دریا بین موهام در رفت و آمد بود. - اینجایی! خیلی دنبالت گشتم. کنارم رو صندلی نشست. - صبحونه خوردی؟ سری تکون داد: - آره یه چیزی خوردم، زیاد میل نداشتم، شکوفه نیومده؟ کامل برگشتم و تو چشماش زل زدم: - راستی میخوام یه چیزی بهت بگم، شاید شنیدن این حرفا ناراحتِت کنه ولی به هر حال اون پول مال من بود... مگه نه؟ رو صندلی جابه‌جا شد: - منظورت چیه؟ کدوم پول رو میگی؟ داستان رو براش تعریف کردم. یه نفس عمیق کشیدم: - حالا نوبت توئه که دعوام کنی.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 حرکتی نکرد و همون طور تو چشمام زل زد. خجالت‌زده سرمو پایین انداختم. - اون کارت برای خودت بود. پا رو پا انداخت: - انسانیت رو نمیشه یاد داد، تو از بَری... مهربونیت پایانی نداره، خوشحالم که یکی مثل تو هر چند مدتِ کوتاه، تو زندگیم بود و باهاش زندگی کردم. رو به ساحل کرد، بلوز یقه‌باز و روشنی پوشیده: - من باهات عشق کردم. لب ورچیدم: - این مهربونیا رو از تو یاد گرفتم. به حالت مسخره، سر کج کردم: - این مبلغ رو هم باید به بدهیای دیگه‌ام اضافه کنم. ولی اگه کاری پیدا کردم باید تا چند سال حقوقش رو بریزم به حسابت تا یِر به یِر بشم. - امان از دست تو، ول کن نیستی که. بلند شد و رفت سمت دریا... پشت به من ایستاده، باد موهای خوش حالت و همیشه مرتبش رو پریشون کرده. - بُگذار دوستت بدارم، تا از اندوهِ بیکرانِ درونم رهایی یابم... تا از روزگار زشتی و تاریکی بِرَهَم. بُگذار دمی، در بسترِ دستانت بیارامم. ای شیرین‌ترینِ آفریده‌ها. با عشق می‌توانم هندسه‌ی جهان را دگرگون کنم، می‌توانم در برابرِ این پریشانی تاب آورم. نفسی کشید و سرش رو بالا برد. - این شعر رو خیلی دوست دارم، از نزار قبانی هست. بی‌هیچ حرفی به شعری که خونده بود فکر میکردم: - میشه یه بار دیگه بخونی. کنارش رفتم و دست به پشت کمرم بردم و به دوردست‌ها خیره شدم. - دیگه به زندگی‌ گذشته فکر نمیکنم، کسی رو که فکر میکردم بدون اون حتی یه روز هم دووم نمیارم، کسی که فکر میکردم عشق اون تو گوشت و استخون و خونم رِخنه کرده، پدر بچه‌ام رو... امواج به پاهام میخورن. برگشتم و نشستم رو‌ صندلی و مشغول بند کفش‌هام شدم‌. - تو هم مثل من، در نبودِ کتایون یک هفته‌ای شاید غمگین باشی و ناراحت، ولی آخرش... عشق با اونی که تو فیلما و کتابا نوشته میشه، فرق داره... شکست داره، دوری داره، دست آخر هم فراموشی. رو به دریا کردم، دریایی که برعکس دل طوفانیم آرام بود: - خواهش میکنم تمومش کن، بهم وابسته نشو! بعد از رفتنم عذاب میکشی. به زودی افزایش نرخ داریم توی vip ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از صـدوهشتاد پارت جلوتر، فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_1104 حرکتی نکرد و همون طور تو چشمام زل زد. خجالت‌زده سر
‌ 🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 امواج با کف زیاد روی پاهاش میزد و شلوارشو تا زانو خیس کرده بود. چند دقیقه‌ای به قد و بالای بلندش چشم دوختم، کمی روبه‌راه شده و باز اون بدن ورزیده داره خودنمایی میکنه. به قول شکوفه، شهردارِ دخترکُش.. پاها رو به عرض‌ شونه باز کرده و دست به کمر گرفته. برگشت و با صورتی گر گرفته نگاهم کرد. چند قدم بلند برداشت و اومد سمتم. بی‌خیال بند کفشام شدم و بی‌اراده پیش پاش‌ بلند شدم. صورتمو بین دستاش گرفت: - تا رفتن تو من دیگه زنده نیستم تا عذاب بکشم. هاج و واج نگاهش کردم... حیرت‌زدگی در تمامی اجزای صورتم مشخص بود. دهنم رو چند باری باز و بسته کردم، نتونستم کلمه‌ای حرف بزنم. نگاهِ زیباش دلمو لرزوند. کاسه‌ی چشماش پُر و برای اولین بار دیدم اشکی از اونا جاری شد. دست بردم سمت صورتش و انگشت شصتم رو کشیدم زیر چشماش. - دیوونه شدی بهروز! میخوای چیکار کنی؟ تو باید زنده بمونی و سالها زندگی کنی... شونه‌هاش رو محکم گرفتم: - بهروز تو یه رحمتی برای همه، مثله یه درخت تنومند که خیلیا زیر سایه‌ات نشستن و راحت زندگی میکنن. باز منِ تشنه‌ی عشق رو تو حجم آغوشش جا داد. صدای قلبش بیداد می‌کنه و سرم رو سینه‌اش... دریا شاهد عشق شورانگیزمون بود. دستای قَویش دور بدنم پیچید... بی‌پناهی بودم که به پناه رسیدم. - می‌خوام تو وجودت حل بشم. - بهروز... با این عشقِ یه طرفه، هم خودت رو‌ عذاب میدی هم من‌و. اشک چشمام لباس روشنش رو خیس کرد. محکم سرمو به سینه گرفته، انگار می‌ترسه فرار کنم. شقیقه‌ام رو بوسید عمیق و آتشین. با دستانی که دورم حلقه شده و مثل طناب در‌حال خفه کردنم بود. باید ازش دل بکنم. بودنم به صَلاحش نیست. من تو این خاک ریشه ندارم. - اومدنم دست خودم نبود، ولی رفتنم... تو داری روز به روز بیشتر بهم وابسته میشی... بهتره برم تا بلکه... به... به خودت بیای. تقلا کردم ولی نتونستم از آغوشش فرار کنم. آغوشش مثل کوچه‌ای زیبا بود که به دریا می‌رسید. - من‌و تو به حکم اون یه تیکه کاغذ با هم یکی شدیم، خودت گفتی من گذشته‌ای ندارم، یادته.... حتما آینده‌ای هم نخواهم داشت.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 با مکثی ادامه دادم: - تو باید زنده بمونی و ز‌ندگی کنی، مثل من. از خودش دورم کرد و تشنه صورتم رو دید زد. پیشونی‌شو به پیشونیم چسبوند و آروم نفس کشید. - بهروز، هنوز زوده برای مُردن، لعنتی دیگه این حرف رو نزن... چشام دو دو میزنه، نفس کم آورده... ادامه دادم. - انقدر اتفاقات خوبی هستن که هنوز تو زندگیت نیفتاده... تک به تک اون اتفاقات و ثانیه به ثانیه‌ای زندگی قشنگیه... باور کن. با ذوق صورتش‌ رو بین‌ دستام گرفتم. چشمای خیسش به زور خندید. - انقدر خنده‌های بلند و از ته دل هست که هنوز نداشتی، انقدر اشک شوق هست که هنوز نریختی، انقدر خوبه دیدن و حس کردن اینا!! دیگه نتونستم تحمل کنم و هق زدم: - دیوونه میخوای منو دق بدی، یه زخم معده‌ی ساده دیگه این ننه من غریبم بازی رو نداره... شهردار لوس. تلخ و گزنده خندید و ازم دور شد. - همه‌ی اونایی که گفتی رو با تو تجربه کردم کتایون... حتی بیشتر از کوپُنم. صورت‌شو ازم دور کرد و نگاهش رو تک‌تک اعضای صورتم در حرکت بود. خم شد و صورتم داغ شد. یه لحظه از حالت اغماگونه بیرون اومدیم. مثل برق گرفته‌ها بدنم تکون‌ خورد و نتونستم کاری بکنم. رفتنش رو به تماشا نشستم. تا مغز استخونم آتیش‌ گرفت. از فکر اینکه به خاطر بی‌مهریای من بخواد بلایی سر خودش بیاره نگران شدم. نه بابا اون اهل این حرفا نیست!! رو صندلی نشستم و به حرفا و حرکات چند لحظه پیش فکر کردم. برگشتم خونه، بهروز تو آشپزخونه نسکافه برای خودش میریخت. - سلام. دستپاچه کلاه حصیری بزرگ‌و گذاشتم روی کمد لباس و زیر لب جوابی دادم. - میخوری؟ - نه ممنون میل ندارم... میرم بالا. پله‌ها رو یکی دو تا کرده و جون بی‌نفسم‌و انداختم رو تخت. گناه بو.سه‌ی حلال، زیر زبونم مزه کرده بود. ذوق‌زده لبم رو از تو گاز گرفتم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 باید باز زنگ بزنم به ترمه، انقدری که بتونم باهاش حرف بزنم... فکر کنم اون خانمه یادش رفته بهشون بگه یه دوست قدیمی زنگ زده. میز نهار رو با کمک هم چیدیم و تو سکوت غذا خوردیم... از هم نگاه میدزدیم. انگار اون دو کفتر عاشق کنار ساحل نبودیم که بوسه‌ای این خلسه رو پایان داد. زیرچشمی میپاییدمش، با قرصی که از جیب شلوارش بیرون آورد، رفت پشت اُپن و‌ قرص رو با لیوان آبی پایین داد. - چندتا کار اداری دارم که باید امروز تمومش کنم، میرم بالا... فعلا. - برو... منم اینجا رو جمع میکنم. - نه دست نزن، شکوفه میاد. آشپزخونه رو جمع و جور کردم. باز کنار گوشی، به حالت التماس نشسته و نگاهش کردم. تنها امیدم بود فعلا. - الو... سلام. باز همون زن بود... اون کیه که من نمیشناسمش؟ - ترمه یا نجمه خانوم هستن؟ - شما؟ - من... من یه دوستم. - والا دوست خانوم، فعلا نیستن... بچه‌های ترمه آبله مرغان گرفتن، همه تو باغ خودشون رو تو خونه‌هاشون زندونی کردن که مبادا به اونا هم سرایت کنه. - خوب... - خوب به جمالت، نجمه خاتون هم رفته کمکش... میگه من بچه بودم آبله گرفتم، مشکلی نیست. - ببخشید، شما کی هستین؟ صدای نق و نوق بچه اومد. بی‌طاقت بلند شدم و تقریباً داد زدم. - صدایِ مهدیاره؟ - بله، داره تو بغلم شیر می‌خوره. چند ثانیه مکث کردم، کی بود که داشت به پسرم شیر میداد؟ - خانوم... خانوم... الو... کجا رفتی؟ - من... من اینجام. - شما مهدیار رو می‌شناسید؟ - بله... بله، چطور مگه؟ - پس باید من‌و هم بشناسی دیگه، آخه همیشه با مهدیارم... بهش شیر میدم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 مغزم سوت کشید... یعنی سعید واقعاً ازدواج کرده؟ گوشی از دستم افتاد و باز زانوهام ادا درآوردن و نافرمانی کردن. - الو... باز کجا رفتی؟ باز گوشی رو چنگ زدم. - شما... شما همسر آقا سعید هسـ.... با صدایِ بوق ممتدِ گوشی حرف تو دهنم ماسید. روی زمین آوار شدم و گوشی روی دامن پیراهنِ گل‌گلی که بهروز برام گرفته، افتاد. زل زدم به گل‌هایِ ریز و درشت فرش. چه زود جای من‌و تو زندگیش پر کرد! حسِ آدمی رو دارم که تو یه جزیره تک و تنها رها شده، بدون هیچ آب و غذایی. بعد مدتی قایقی گُذرش به اونجا میفته و میخواد کمکت کنه، ولی تو نمیخوای از اون جزیره دل بکنی. مهدیار، سعید، نجمه، ترمه و بقیه... انگار نه انگار یکی به اسم مهدخت تو زندگیشون بوده، مهدیارم داره با ولع از شیره‌ی جون زنی میخوره که با سعیدم ازدواج کرده. با صدای شکوفه و دخترش از جا پریدم. - سلام خانوم، اتفاقی افتاده، اونجا چرا نشستی؟ چشمات چرا قرمزه؟ با تکون‌ شونه‌هام از فکر و خیال بیرون اومدم. - چی؟ نه... نه چیزی نیست، حالم خوبه. کیف‌شو انداخت رو اُپن و با ذوق بیرون رو نشون داد و دستش رو به سمتم گرفت. - بلند شو ببین نغمه برات سنگ تموم گذاشته... فکر نکنم ته کارت چیزی مونده باشه. کم‌کم به خودم مسلط شدم، نباید خوشحالی این مادر و دختر رو با گریه و زاری و داد و بیداد خراب کنم. بغض لعنتی تو گلوم رو قورت دادم. بهروز رو از پایین‌ پله‌ها صدا زدم. - خانوم‌ اون ماشین و گارگرا رو‌ نذار برن، وسایل کهنه رو‌‌ بده ببرن سمساری. - باشه... بریم ببینیم چیکار کردین؟ دو کامیون بزرگ جلوی در پارک کردن. راننده‌ها به دیوار تکیه داده و مشغول صحبت با همن. با دیدن بهروز سلام و احوالپرسی بالا گرفت. رفتیم پشت کامیون‌ها. - بهروز بیا اینجا کارت دارم. چشمکی حواله‌اش کردم، با هم هماهنگ شده بودیم تا اونا رو غافلگیر کنیم. برگشتم سمت مادر و دختر. - شکوفه خانم اگه قابل بدونید بارِ این دو کامیون کادویِ من و بهروز برای عروسی نغمه است. شکوفه با دهان باز و دخترش با چشمای وق‌زده به من و بهروز چشم دوختن. مثل برق گرفته‌ها مات و مبهوت نگاهمون کردن. تو اون هیری ویری بهروز هم دست‌شو انداخت دور کمرم و من‌و چسبوند به خودش. به زودی افزایش نرخ داریم توی vip ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از صـدوهشتاد پارت جلوتر، فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 دلداری دادن شکوفه بهترین بهانه بود تا از بهروز فرار کنم، بدن تپل شکوفه رو بین دستام‌ گرفتم: - تو برای من و بهروز مثل مادری، هر روز برامون از جون و دل آشپزی میکنی و مراقبمون هستی. برگشتم و چشمای خیس نغمه رو نگاه کردم... خط سیاه ریمل رو‌ صورتش راه باز کرده: - نغمه هم مثل خواهرم، حالا دیگه بساط عروسی رو راه بنداز. صورتم‌ رو بوسید. بدنِ به قول خودش نی‌قلیونم رو‌ بین‌ بازوهای چاقش جا داد و فشرد. - به این آقایون آدرس خونه‌یِ نامزدت رو بده و خودتون باهاش برید. دخترک صورتش‌ رو‌ پاک کرد و رفت کنار‌‌ مادرش، خودش‌ رو پشت شکوفه قایم کرد: - اگه بابام و نامزدم بدونن ناراحت میشن... میدونید که چی میگم؟ بهروز که رو به مردا کرده و باهاشون خداحافظی میکرد، با شنیدن حرفای نغمه برگشت و اومد کنارمون‌. - بهشون بگید شهردار یه وام عالی برامون جور کرد و هر ماه قسطاشو از حقوقم کم میکنه. کمی جلو اومد و این بار دستمو گرفت و رو به اونا گفت: - برای اینکه نه شما دروغ بگید و نه ما، هر ماه یه کم از حقوقت رو کنار میذارم برا روز مبادا تا دروغ تو‌ حرفامون نباشه. نغمه مثل مادرش با تمام وجود بغلم کرد و صورتمو بوسید. باز گریه کرد و‌‌ دستش‌ رو جلوی دهنش گرفت. تو چشماش خوشحالی جا نمیشد با گریه بیرون ریخت. شکوفه با دستمال مچاله عرق‌ پیشونیش‌ رو گرفت و مادر برات بمیره‌ای گفت. - اتفاقا نامزدش طبقه‌ی بالای خونه‌ی پدریش رو تازه تعمیر کرده، قراره هر چی گرفتیم ببریم اونجا بچینیم. رو به نغمه‌ی تا بناگوش سرخ شده و خندان و گریان ادامه داد: - بگو بیان در کامیون رو باز کنن تا ببینن چی گرفتی؟ - نه الان نه، ان‌شاءالله بعد عروسیشون، یه روز برای نهار دعوتمون میکنه، اونجا می‌بینیم. مادر و دختر سوار کامیون شدن و رفتن. تا از کوچه خارج بشن، نگاهشون کردم. دستمو با حرص از دستش بیرون کشیدم و رفتم توی حیاط. ازدواج سعید و خشم از این واقعیت تلخ، مثلِ پتکی بود که هر لحظه تو سرم کوبیده میشه. - پیشنهاد میکنم بریم بیرون بگردیم و شام... بی‌توجه به حرفش از پله‌ها بالا رفتم. جلوم پیچید: - باز چی شده کتی؟ چرا جواب نمیدی؟ کلافه نفسی بیرون دادم: - نه نمیخوام بیام، اگه دلت میخواد خودت تنهایی برو.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - تو چت شده؟ - هیچی... ولم کن. با قیافه‌ای گرفته نگاهم کرد: - اگه گناهم گرفتن دستِت باشه، مجازاتش این نیست! دنبال یکی میگردم تا اون خشم نهفته تو وجودم و بغض بالا اومده تا بیخ گلومو روش خالی کنم، کی بهتر از بهروز. بهروز، قایقی بود که تو اون جزیره‌ی خالی از سکنه، به دادم رسید و میخواد نجاتم بده... اما نمی‌خوام دستی که به سویِ منِ دلشکسته دراز شده رو بگیرم. برگشتم و با خشم غریدم. - تازگیا خیلی بی‌پروا شدی، هی راه به راه دستت می‌ره سمت من...اون از ساحل، اینم از نگاهت... چیه؟ خیلی بهت فشار اومده که نمیتونی... ناباورانه بهم زل زد، می‌دونم باز گند زدم. دیوونه که شاخ و دم نداره، یکی هست مثل مهدخت. - میخواستم به خودت بیای... ببینی که تو یه خونه با همیم، یه کم بهم توجه کنی، ما زن و شوهریم. به حالت تحقیر سرتاپاش رو نشون دادم. - اینکه دستم رو بگیری و بغلم کنی به خودم اومدم؟ تو از رو هوس... بهروز کلافه بود و متعجب... نذاشت خزعبلاتم رو ادامه بدم، سرم فریاد کشید: - این وصله‌ها به من نمیچسبه کتی، گناهم چیه؟ عشق!! از ترس قدمی عقب رفتم، بیش از حد زیاده‌روی کردم. - اگه نمیدونی بدون! من با تو چیزایی رو پیدا کردم که هیچوقت تو زندگیم نداشتم یا کم داشتم. پس یه دست به کمر بردن و دست گرفتن چیزی‌ ازت کم نمیکنه. صداش گرفته شد، حزن داشت. نگاهش تو اتاق سرگردون چرخید. - نمیتونم درکت کنم،‌ تا یکی دو ساعت پیش حالت خوب بود... مطمئنم تو چشمات عشقو دیدم، یه وقتایی حس میکنم تو هم من‌و.... انگشتاش با خشم تو موهاش پنهون شد: - ولی با دیدن این رفتارات، مطمئن میشم اشتباه کردم. قطرات عرق‌ رو تیغه‌ی کمرم، بازیشون گرفت... نگاه دزدیدم، بد کردم. عجب باتلاقی بود، عشق بهروز! قدمی جلوتر اومد و چشاشو قفل نگاهم کرد. - کاش زودتر برم از اینجا تا حرفای‌ قُلمبه سُلمبه‌ی تو یکی رو دیگه نشنوم. آره خوب فهمیدی، حالم اصلا خوب نیست... شکستم، دیگه هیچی برام مهم نیست، مخصوصا تو... تو یکی دیگه تو زندگیم جایی نداری، بفهم. به زودی افزایش نرخ داریم توی vip ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از صـدوهشتاد پارت جلوتر، فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 رفتم سمت اتاق، تا خواستم‌ در رو ببندم با دستاش مانع شد و اومد تو. - میشه بری بیرون؟ - باید با هم حرف بزنیم، باید بگی چی شده؟ چی‌رو داری ازم قایم میکنی؟ - گفتم برو بیرون! - کتایون... باشه... داد نزن. اگه کاری کردم که ناراحت شدی من‌و ببخش. درمانده ازش دور شدم و کنار پنجره رفتم. دستامو رو سینه چلیپا کردم: - بخشیدم، حالا میخوام تنها باشم. نگاهش تو صورتم کوبیده شد. - استراحت کن، حالت که جا اومد با هم حرف می‌زنیم. - دیگه هیچوقت حالم جا نمیاد، هیچوقت... تو دنیایی که همه فراموشم کردن تو چرا ولم نمیکنی؟ - نمیگی چی شده؟ - چی میخواستی بشه؟ بدبختی من که ته نداره... رو زمین نشستم و زار زدم. - گفتم برو بیرون، کم به پایِ زندگیِ مزخرفِ منِ وامونده بپیچ... حدِ خودت رو بدون، فهمیدی؟ نگران و درمونده، فقط نگاهم می‌کنه. حق داره شوکه بشه، کتیِ خندونِ کنار دریا تو بغلش کجا و زنِ عاصی و خشمگینِ بی‌چاک و دهنِ تو اتاق کجا!! - از همه‌تون متنفرم... از همه. - داد نزن، حق نداری سر من داد بزنی کتی، از هر چی هم ناراحت باشی لطفا ادب رو رعایت کن... میرم تا راحت باشی. با بسته شدن در روی تخت افتادم. آره همین خوبه، از این به بعد این طوری ضربتی باهاش برخورد میکنم تا دیگه خودشو جمع و جور کنه. کتیِ احمق... این بیچاره که بیگناهه. گنهکار اصلی پدرته که زندگیت رو نابود کرد... یا نه، گنهکار اصلی قلبت بود که عاشق کسی شد که... با خشم غریدم و کتاب قطور رو‌ی عسلی رو برداشتم و پرت کردم سمتِ پنجره. شیشه با صدای مهیبی شکست و رو‌ ایوون ریخت. همونجا کنار تخت تو خودم مچاله شدم و زار زدم. ساعت روی مچم ۶ عصر رو نشون میده، کمی حالم جا اومده و نادم رو تخت نشستم. - حالا چیکار کنم؟ کتاب‌و از رو زمین برداشتم و تکونش دادم، خرده شیشه‌ها روی زمین ریخت. تو تخت دراز کشیدم. کتاب جالبی بود و چند مدل داستان داشت... از کتابخونه‌ی بهروز برداشته بودم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 «چون چشمای قشنگی داری فکر میکنی حق با توئه؟ درست فکر کردی.» جمله‌ای از داستانی خیالی کتاب که به دلم نشست. باز به ساعت نگاهی انداختم. ۸ شب شده و قار و قار شکمم بیداد میکنه. خبری از بهروز نیست. تو آشپزخونه غذایی که از ظهر مونده بود رو گرم کردم. کاش بهروز از بوی غذا متوجه بشه و بیاد پایین... با چه رویی به صورتش نگاه کنم؟ دور از ادب بود که بدون اون شروع کنم، دل به دریا زدم و از پایِ پله‌ها چند بار صداش کردم‌.‌ جوابی نداد، رفتم بالا... تو اتاق نبود. حتماً رفته بیرون، واقعاً گرسنه بودم. شام رو خوردم و میز رو همونطور گذاشتم بمونه. بازم تو اتاق خزیدم... با شنیدن صدای در حیاط نفسی راحت کشیدم که اون برگشته. منتظر شدم تا صدایِ قدماشو از پذیرایی بشنوم. - غذا رو گازه، بکشم! تو صورتم نگاه نکرد، از چشمایِ خسته و موهای بهم ریخته‌اش فهمیدم که حالِ خوبی نداره. بازم دلش رو شکستم. - نه... میل ندارم. شب به خیری گفت و بالا رفت. - بابا... بابا کجایی؟ صدای خشن شاه، از پشت سرم اومد و با ترس جیغ زدم. - تو هنوز زنده‌ای دختر؟ سپرده بودم کاشف زنده زنده چالِه‌ت کنه. - چرا؟ چرا باهام این کار رو کردی بابا؟ با دست گردنم‌ رو‌ فشار داد، به خِس‌خِس افتادم: با...بابا... دارم...خفه... غرق عرق از خواب پریدم. قلبم تو سرم میکوبید... نفس‌های عمیق هم نمیتونه دردم رو درمون کنه. با لباس زیر دوش آب سرد رفتم. چه خواب عجیبی! صورت پدرم از خشم به‌ کبودی میزد. پیشونی‌مو به دیوار تکیه دادم. من تو دنیای زیبای خودم غرق خوشبختی بودم که شاه برام خواب دید. از خواب خوشبختی بیدار شدم و رفتم به خوابی که پدر برام دیده بود... خوابی با تعبیر شوم. زیر دوش به حال و روزم‌ زار زدم. - من تو رو هم بدبخت میکنم بهروز، همون‌طور که سعید و‌ مهدیار رو از دست دادم، تورو هم ازم میگیرن. صبح مثل کتک خورده‌ها چشم باز کردم. صبحونه نخورده با همون لباس زدم‌ به ساحل. انقدر راه رفتم و با خودم حرف زدم که سرم مثل دیگ بخار جوشید. انگار شاه روبه‌روم وایساده، باهاش سر جنگ داشتم و گاهی حتی سرش داد می‌کشیدم. اگه یکی اون اطراف بود حتما به دیوانگی زنی‌ کلاهِ حصیری به سر، شک میکرد. شکوفه تو آشپزخونه غوغا کرده بود. - سلام، خسته نباشید. ظرف دسر رو گذاشت تو یخچال و مرغ شکم پر رفت تو فِر. به صورتم نگاهی انداخت: - خانوم ببخشید یه سوال بپرسم!!
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 موهامو باز گذاشتم تا خشک بشه، با دست تابی بهشون دادم: - بپرس. - صبح سر کوچه از تاکسی پیاده شدم که دیدم بدون کفش زدی به ساحل، با لباس نامناسب.‌. چیزی شده! چند بار صدات زدم، توجهی نکردی. فنجون دم‌کرده‌ای گل گاوزبان رو گذاشت رو اُپن... همیشه دم‌نوش میخوره، میگه برای اعصاب و لاغری خوبه ولی هیچ کدوم نصیبش نمیشه. - اتفاقی افتاده؟ اگه آقا نیست باهاش حرف بزنی، شکوفه که نَمرده! - خدا نکنه شکوفه جان، یکی هم برای من بریز. حرف واسه گفتن زیاده، چیدنِ کلمات کنار هم واسه بیرون ریختنِ افکارم، خیلی سخته. جنس درد من با همه فرق داره. غم و درد زیاده، نمیدونم چی باید بگم؟ نمیدونم چطور باید بگم؟ بگم کی‌ام؟ چرا اینجام؟ اون بلوز نوزاد که دیده، اما به روم نمیاره برای کیه؟ دید ساکتم، بحث رو عوض کرد. - چرا صورت‌تو اصلاح نمیکنی؟ اگه دلت بخواد میتونم یه دستی بهش بکشم. برای اینکه بحث کاملا عوض بشه و فکرم بیشتر از این خراب نشه، خودم و سپردم دستش. با هر تماس بند با پوستم، لب به دندون گزیده و اشک‌ چشمام روان شد. - آی... همین درد هم دوست داشتنی بود. - خوب از قدیم‌ گفتن بُکُش و خوشگلم کن دیگه... بار اولته؟ - نه... بعد تموم شدن کار، تو آینه به خودم نگاهی انداختم، صورتم قرمز شده ولی ابروهام محشر شدن. - تو کارت حرف نداره شکوفه. - خانوم از هر انگشتم هزارتا هنر میریزه، کیه که قدر بدونه؟ داغ دل شکوفه سر باز زد و خدا می‌دونه کی ته می‌کشه. - این حرفا چیه! میدونم آقا کیان دوست‌ داره، خودت گفتی از عشق و عاشقی قایمکی. خندید و واسم چشم غره رفت. - نه اینکه آقا بهروز شما رو دوست نداره. جونش‌ رو‌ براتون میده. باز آینه به دست نگاهی به صورتم انداختم. - می‌دونم شکوفه... عاشقمه... اما من لیاقتش رو ندارم. - چرا؟؟ مگه کوری یا شَلی!! مثل پنجه‌ی آفتاب میمونی هزار الله اکبر. دستمال و قیچی رو برداشت و زیر لب چیزی نجوا کرد و سمت حمام رفت. به زودی افزایش نرخ داریم توی vip ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از صـدوهشتاد پارت جلوتر، فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj