eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.7هزار دنبال‌کننده
499 عکس
490 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 با تته‌پته و نفس‌زنان ادامه دادم. - شکوفه... میگه... شرط رو... برده. - چه شرطی؟ طره‌ای از موهام دور انگشتش پیچیده، راه نجاتی نیست. - با داستانی که برای ازدواج صوری و ارث و میراث بهش گفتی، باهام شرط بسته بود این وسط یکیتون عاشق اون یکی میشه. تبسمی چاشنیِ نگاهِ چشمانِ منتظرش کرد. - خوب؟ - دیروز می‌گفت سجده‌های آقا تو نماز طولانی شده، انگار از خدا یه چیزِ ویژه میخواد که ول کُنِش نیست. خندید، سرش عقب رفت. - همیشه همین بوده... هر وقت از خدا چیزی خواستم، سر سجاده بوده. - خواسته‌ات رو داده؟ - کَرمش رو شکر، دست رد به سینه‌ام نزده. - این خیلی بده بهروز... خیلی... تو... تو عاشق زیبایی من شدی... من لایق تو و این زندگی آروم نیستم. من اونی نیستم که فکر میکنی. چونه‌ام رو رها کرد. - اگه یه روزی بفهمی با کی ازدواج کردی و این زن چه خانواده و گذشته‌ای داره! خودت با همین دستایی که دارن صورتم رو طواف میکنن، از خونه و زندگیت میندازیم بیرون. تو حجم آغوشش فرو رفتم. در آغوش او ترس‌ها از خاطرم پاک شدن... اما احساس گناه دارم. صدای قلب‌هامون تو مغزم می‌کوبه، حلقه‌ی دستاش رو دوست دارم... تناقض تو وجودم به اوج خودش رسیده بود. به جای خون تو رگام حس عجیبی جریان داشت. یک آغوش واقعی، آغوشی برای شروع دوباره... نه من این رو نمی‌خوام. - اصرار کردن همیشه همه چیز رو خراب میکنه، اصرار به دوست داشتن تو برام مثل کابوس میمونه. عاشقی نه..‌‌ ولی دروغ میگم، بدون اینکه بدونم‌ کی و کجا؟ دلم رو به مردونگی بهروز باخته بودم، من بنده‌ی محبت‌هایِ بی‌ریاش بودم. اما زندگیِ من پر از رَمز و رازه، زندگیِ آرومِش رو به هم می‌ریزه. اگه بدونه پدرم کیه؟ پدری که با کاراش همه رو بدبخت کرده. - بذار برم. کنار کشید، از بین بازوها و زیر نگاه‌های سنگینِش فرار کردم. - چیز مهمی نیست که بخواد فکرت رو مشغول کنه، یه زخمِ ساده است... رو اولین پله مکث کردم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - من‌و ببخش که بعضی وقتا نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم. وسط پله‌ها برگشتم و نگاهش کردم. دستاشو کنار سینک گذاشته، به زمین چشم دوخته و نفس‌نفس میزنه. در اتاق رو از پشت قفل کردم. به بهروز اعتماد داشتم ولی به شیطان نه. مدتی به این منوال گذشت. نذاشتم از آشوب دلم کسی خبردار بشه. با بهروز تنها نشدم تا باز هوایی نشیم. آن مرد بی‌ریا داره به بخش بزرگی از زندگی درهم تنیده‌ی من تبدیل می‌شه. صبح باز با صدای یاکریما بیدار شدم، باید به این مدل از آلارم طبیعی هم عادت کنم. صدایِ شکوفه از حیاط می‌اومد که با کسی حرف میزنه و بعدش خداحافظی کرد. لباس عوض کردم و مرتب شده پایین رفتم. - سلام خانوم، صبح به خیر نگاه تحسین برانگیزی بهم انداخت. صبحانه رو میز چیده و آماده بود... چایی رو تراس خوردم، شکوفه خونه رو مثل دسته‌ی گل کرده. - خانوم برا نهار چی میل دارین تا درست کنم؟ خسته نباشیدی گفتم: - از رو‌ برنامه‌ی غذایی که دکتر گفته یه چیزی بپز. - راستی خانوم، حال آقا خیلی بهتر شده ها!! واقعا که عشق معجزه می‌کنه. زیر نگاهش راحت نبودم، تیکه میندازه... مجله‌ی مُدی که نغمه با خودش آورده رو ورق زدم. یعنی از حس و حالم فهمیده چه طوفان سهمگینی تو وجودم شکل گرفته؟ - خداروشکر اره بهتره... باید حواسمون بهش باشه. لباس بیرون پوشیدم و کلاه رو برداشتم و رفتم به طرف ساحل: - من میرم قدم بزنم. این موقع از روز ساحل خلوت بود و به جز چند تا کارگر رستوران که صندلیای پخش و پلای اطراف رو جمع می‌کردن، کسی تو ساحل نبود. راحت میتونم‌ قدم بزنم، بدون اینکه بترسم شاید کسی من‌و بشناسه. کاش‌ کمی پول داشتم و یه اتاقی کرایه میکردم و از اینجا میرفتم. وجودم کنار بهروز اونو بیشتر بهم وابسته میکنه و این وابستگی سرایت داره. خوشحالم که بیماریش مشکل حادی نداشت ولی احساس گناه میکنم وقتی پیشم میاد و من بی‌توجه به غریزه‌ی انسانیش، اونو پس میزنم. با خودم چند چند بودم؟ دوست دارم فکر و جسم و روحم فقط برای مهدیار باشه و بس... به سعید هم فکر نکنم. فکر خیانت به زندگی گذشته لحظه‌ای رهام نمیکنه. تو ساحل تنهام، بدون رو دربایستی باید تکلیفِ خودمو با دلم برای همیشه روشن کنم... باشه من دیگه از این به بعد به هیچ مردی فکر نمیکنم. فکرم فقط برای مهدیار و خانواده‌ام کار میکنه و دیگه هیچی برام مهم نیست. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از صـدوهشتاد پارت جلوتر، فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 کمی به آب نزدیک شدم، شلوارم رو بالا کشیدم تا خیس نشه، آب خنک از بین انگشتام رد شد و حال دلمو جلا داد. خدایا بزرگیت رو شکر... من‌و از کجا به کجا رسوندی!! آنقدر از خونه دور شدم که دیگه به چشم دیده نمیشه، دوباره راه اومده رو برگشتم. آیفون رو زدم، نغمه بود. رو تراس نشسته و سبزی پاک میکنه، از جاش بلند شد و سلامی کرد. - مامان رفته بازار ماهی بگیره، الان میاد. - اوکی،‌ خسته نباشی میرم بالا. کلاه‌و انداختم رو تخت و لباسام رو عوض کردم و جلوی تلویزیون لَم دادم و با کنترل کانال‌ها رو زیرورو کردم. نه مثل اینکه خبری از خانواده‌ام نیست که نیست، آب شدن رفتن زمین. شکوفه از پله‌ها بالا اومد، به دخترش تشری زد: - زود باش، سبزی رو برا نهار میخوام نه شام. - سلام خانوم، برگشتین؟ - نه هنوز تو راهن. هر سه خندیدم. - ورپریده رو ببین آخه! یه ماهی بزرگ‌ گرفته که تمیز تو یه ورقه‌ای پیچیدنش. کم‌کم نهار آماده میشه و بوش کل خونه رو میگیره. - نغمه میز رو بچین، الانِ که آقا بیاد. برگشت و قوری به دست، منظوردار نگام کرد. - نغمه می‌گفت کتی خانم رمز موفقیتش رو به مام بگه خُب. - رمز موفقیت!!؟ خندید و مشغول میز شد. - همین که آقا‌ بهروزی که با یه من عسل هم نمیشد خوردش رو اینطور رام کردی. پوزخند خفه‌ای زدم. عشق قادر به انجام ناممکن‌ها بود. صدای بوق ماشین و باز شدن در، نویدِ اومدن بهروز رو داد. عادتشه، همیشه بوق میزنه‌ تا نغمه و شکوفه خودشون رو جمع و جور کنن. با بلوزی روشن و آستین کوتاه، دمپایی راحتی پوشید و اومد تو پذیرایی. با دیدنم به پهنایِ صورتش لبخندی زد و با شکوفه و دخترش احوالپرسی کرد. جلو رفتم و همزمان جواب سلامش رو دادم. نغمه سبزی ترو تازه رو گذاشت وسط میز. منتظر شدیم تا بهروز هم بیاد پایین تا شروع کنیم. با بلوز راحتی و شلوار اسلش رو صندلی نشست. شکوفه و دخترش لباس پوشیده، آماده‌ی رفتن شدن. - با ما نهار نمی‌خورید؟ ‌ ‌ شکوفه کیف‌و رو شونه‌اش جابه‌جا کرد و با عجله جواب داد: - نه خانوم جان، من و دخترم صبحونه رو دیر خوردیم، میل نداریم... نوش جان، شما بفرمائید‌.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - کجا میرید؟ این دفعه نغمه کیف‌شو از رو کابینت برداشت و گفت: - میریم برا من یه چند تا وسیله برا جهازم بگیریم. - نهار رو با هم بخوریم بعد برین... بوی ماهی که پختی آدم‌ رو دیوونه میکنه شکوفه خانم. - نه خانوم، دومادم منتظره، در ضمن ما که نمی‌تونیم با شما سر یه سفره بشینیم. چند قدمی جلو رفتم و دستشو گرفتم. - باشه پس لااقل مقداری بکش و ببر، بعد خرید آدم از گرسنگی حال نداره راه بره. شکوفه خوشحال از پیشنهادم رو کرد به من: - بعد اینکه غذا رو خوردین، به چیزی دست نزنید... خودم میام اینا رو جمع میکنم. تو یه قابلمه برنج و سه تیکه ماهی و کمی سبزی برداشتن و رفتن. برگشتم و کنار بهروز نشستم. تکه‌ای ماهی بخارپز دهنش گذاشت و با عشق نگام کرد. انگشتام چنگ شد دور چنگال... نگاهش تو‌ صورتم پرسه زد. - فکر کردی عاشقت شدم، چون زیبایی! خودت نمیدونی با این رفتارای نابی که داری، هر کوری هم عاشقت میشه. تو همونقدر که زیبایی همونقدرم مهربونی. ابروهام تو هم گره خورد. - شروع نکن لطفا... غذاتو بخور. تبسمش پر کشید. زیر لب چشم‌عسلیِ بداخلاق رو زمزمه کرد و دستاشو بالا برد: - تسلیم. تو سکوت غذا رو خوردیم. - اشتها نداری؟ اداره چیزی خوردی؟ - نه، باید رعایت کنم. نمیتونم زیاد بخورم. وقت قرصام شده. آب ریخت و ورقه‌ای از جیب شلوارش بیرون کشید. دست دراز کردم: - ببینمش!! - مُسکنه دیگه با قرص اعصاب معده. - زیاد از خودت کار نکش، تو دوران نقاهت زخم معده ممکنه عود کنه. - چشم خانوم دکتر... حالا اجازه می‌فرمایید بنده مرخص بشم. - بی‌مزه. بعد از نهار باز هر دو به اتاقای خودمون پناه بردیم. تا غروب کمی کتاب خوندم و شکوفه قهوه رو به اتاقم آورد و کمی از خرت و پرتی که برای نغمه گرفته بود گفت. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از صـدوهشتاد پارت جلوتر، فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 نزدیک غروب شکوفه رفت و بهروز باز از پایین پله‌ها صِدام کرد. - کتی لباس بپوش بریم بیرون. از شنیدن اسم جدیدم لبخندی زدم: - چه زود صمیمی شد... کتی!!! این بار با هم به یه رستوران تو‌یِ کوچه‌ی تنگ و قدیمی رفتیم، انگار تا به حال پای هیچ بنی‌بشری به اونجا باز نشده، خلوت‌تر از جاهای دیگه بود. نغمه آدرس‌شو داد گفت پاتوق نامزدا و جووناست.‌ داخلِ رستوران شلوغ‌تر از بیرون بود. یه طرفش تولد گرفتن. برف شادی و فشفشه و رقص و آواز و شمع روی کیک، همه رو به وَجد آورده بود. نگاهی به اطراف انداختم و دورترین میز رو انتخاب کردم. - یعنی هر شب بیرون غذا بخوریم؟ رشته‌‌ای از موهام که رو صورتم‌ اومده رو زد پشت گوشم: - تو چطور راحتی؟ همون کار رو می‌کنیم. موهامو برگردوندم سر جاش: - بهشون دست نزن، دلم میخواد صورتم پوشیده بمونه. به طرفِ آدمایی که تولد گرفتن و آواز میخونن نگاهی انداختم. - دنیا پُر از آدمهای ناراحت با صورت‌های خوشحاله. - چی؟ - میرم دستامو بشورم. برگشتم و کنارش نشستم... میز کوچیک‌ بود و خیلی بهم نزدیک بودیم. - مِنو رو آوردن... من به جای تو هم سفارش دادم. - بازم سوپ سفارش‌ دادی؟ - برا خودم آره، برا تو هم لازانیا گفتم‌ بیارن... نگاه شیطنت‌آمیزی بهم انداخت. - چرا هر وقت مِنو رو میارن تو رفتی دستشویی و نیستی؟ لبخند مخفی پشت لبش رو زود محو کرد. - چون به بهداشت شخصی اهمیت میدم جناب شهردار... - اگه دوس نداری یه چیز دیگه سفارش بدم. آب دستام رو با دستمال گرفتم: - نه لازنیا هم خوبه، انگار تو و شکوفه کمر بستین به چاق کردنم. بعد شام، به پیشنهادش قدم‌زنان به طرف جنگلی که اون اطراف بود رفتیم. با فاصله از هم قدم میزدیم. از شلوغی و سروصدای رستوران چیزی به گوش نمی‌رسه.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - کم‌کم داریم به بخش تاریک جنگل نزدیک میشیم! هیشکی این طرفا نمیاد،‌ تنهایی نمی‌ترسی؟ - از چی‌ بترسم؟ گیج نگاهی به اطراف انداخت و با دست خودش رو نشون داد: - نمیدونم، مثلا از من! نفس عمیقی کشیدم. خسته به درختی تکیه زدم و به ماه بالا سرم زل زدم: - من از جایی اومدم که نه نوری داشت و نه امیدی،‌ بعدها فهمیدم که نه تاریکی ترس داره نه تنهایی. به درخت تکیه زد... شانه‌ به شانه‌ی هم، تماشاگر ماه زیبای بالا سرمون شدیم. - من‌و ببخش از اینکه کنارتم ولی برای آروم کردنت کاری از دستم برنمیاد. سرم پایین افتاد... - بهروز خوب می‌دونم برای من و پسرم سنگ تموم گذاشتی. روزی که باید، پا تو کمپ گذاشتی و همه رو نجات دادی. مثل همیشه، نگاه نبض‌دارش رو صورتم چرخید... از حرفام کِیف میکنه، می‌دونم. - تو، تو بهترین زمانی که می‌تونستی برای کمک بیای، همون روزی بود که اومدی کمپ. دستاش رو لحظه‌ای نزدیک صورتم آورد و گلی کوچیک‌ که بین دستش مخفی کرده، تو موهام فرو کرد. فَکم منقبض شد و نتونستم ادامه بدم. - حالا بذار من بگم، بگم که از داشتنت چه حسی دارم. دستش رو گل فیکس شد و آروم پایین اومد و گونه‌مو لمس کرد. سیبک گلوش به شدت بالا پایین شد. - می‌دونم لازم نیست بگی... فقط شکوفه نمیدونست که به لطف تابلوبازیات، اونم فهمید که آقای جنتلمن و خوش‌تیپ و دختر کُشش عاشقم شده. - یا خدا... پس خوب مادرشوهر بازی در میاره برات. - خووووب. از خوب کِشدارم، بلند و بی‌غم خندید. چاله‌یِ عمیقِ تو وجودم، من‌و تو خودش میکشونه. کمی کنار کشیدم تا بینمون‌ فاصله بیفته. ولی بهروز، سر بی‌خیالی نداشت. - جای من نیستی تا بفهمی داشتن تو چقدر خوبه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از صـدوهشتاد پارت جلوتر، فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 به ناگاه، ‌دستشو دور کمرم حلقه کرد. تسلیم شدم و آروم گرفتم. - اگه جای من بودی،‌ دو دستی یکی مثل خودت رو می‌چسبیدی... نمیدونی وقتایی که نگاهِ زیبات، با نگاهم درگیر میشه چه حالی میشم!! صدای جغدی از دوردست‌ها به گوش میرسه. انگار اونم داره اعتراف می‌کنه به عشق و عاشقی با شب سیاه. تبسم روی لبم کش اومد از این همه احساسات ناب. میفهمم چی‌ میگه! ولی به روی خودم نمیارم... خیلی هم خوب میفهمم آقا بهروز. وقتی دیگه ادامه نداد، ازش‌ جداش شدم. نور مهتاب رو صورتش افتاده و رنگش‌ به سفیدی میزنه. - حالت خوبه؟ - آره خوبم... فقط کمی خسته‌ام. - برگردیم، خیلی دور شدیم. - تو برو... الان دیگه چایی رو آوردن، تا یه چایی بخوری منم میام. - خوب بیا با هم بریم... - میخوام تو‌ تنهایی، کمی قدم‌ بزنم. مُردَد نگاهش کردم. میخواد تنها باشه. برگشتم و راه رستوران رو از نور و صدای موزیک پیدا کردم. چای اصلاً به مذاقم خوش نیومد، انگار آب سیاه بی‌مزه‌ای رو به زور قورت میدم. به جنگل نگاه کردم، پس چرا نمیاد؟ تا به خودم بیام، تو جنگل دنبال بهروز بودم. با صدای بگو بخند دختر و پسری که زیر درختی بین علفای بلند با هم بودن، زود راهمو تغییر دادم تا من‌و ‌نبینَن. برگشتم و دوباره رو صندلی نشستم. پس چرا نیومد؟ یعنی حالش بد شده؟ به تماشای جنگل مشغول بودم که یه دفعه با پاکت خرید تو دست روبه‌روم نشست. هین کشیدم و اخم کردم. - کجا بودی؟ خوشحالیم رو از دیدنش نتونستم قایم کنم، اخمم تبدیل به لبخند شد: - نگرانت شدم. - واقعا؟ بند رو آب دادم: - اینا چیه؟ - برا تو گرفتم، رفتم از ماشین بیارمش. ببین خوشت میاد! یه جورایی کادو هست. چند تا جعبه بود... با ذوق شروع کردم به باز کردن: - تولد میزِ اونوریه، تو برا من کادو گرفتی! یه ساعت طلایی با نگین‌های ریز که گردی ساعت رو گرفتن: - وای این حرف نداره!! بستم به مچ دستم. یه زنجیر طلا با یه درخت طلایی و نگین‌های دور حلقه.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 گردنبند رو به گردنم بست، موهام رو بو کشید یا بوسید، بی‌توجه مشغول گردنبند شدم. - گردنبندِ درختِ جاودانه‌یِ زندگی. - مرسی... اینا عالین. میز بغلی یه چند تا دختر جوون نشستن که چشم از بهروز نمی‌گیرن... شاید میشناسنش!! - به قول نجمه دخترکُشی ها! خودش رو به کوچه‌ی علی چپ‌ زد. - چی؟ نگاه معناداری به میز بغلی انداختم. - وای که شکوفه چقد از‌ این دخترای آویزون بدش میاد. - واقعا... پس چرا خودم چیزی نفهمیدم؟ یعنی انقدر خوشتیپم که همه آویزونم هستن!! قیافه‌ی بامزه‌ای گرفت و به اطراف نگاهی انداخت: - میگم هر جا میرم، دخترا دست‌ و بالشون رو با کارد میبُرن، پس بگو قضیه چی بوده!! بلند خندیدم، این بامزه بازیا از رئیس خشک کمپ بعید بود! - مجبوری انقدر جذاب باشی! - تا به چشم تو چطور بیام؟ سابقه نداشت بهروز بخواد طنازی کنه. - باشه بابا، حالا اینقدر خودت رو برامون نگیر. آخرین بسته رو باز کردم، یه کارت بانکی بود. - این دیگه چیه؟ - بهش میگن کارت بانکی. - بی‌مزه. - چیز قابلی توش نیست، بهتر از‌ هیچیه. - یه روزی همه‌ی این خوبیا رو جبران میکنم بهروز،‌ بهت قول میدم. خنده رو‌ صورتش، طرح زیبایی از عشق و امید رو فریاد زد. - همیشه بخند... این طوری من امیدوارتر میشم. میون‌ خواندن تولدت مبارک و جیغ و داد میز بغلی، دوستت دارم بهروز رو‌ شنیدم و گرمای دستاش رو حس کرده و دستمو از دستای گرمش دور کردم. - بفرمایید کیک. - مبارک باشه... ایشالا ۱۲۰ساله بشین. مشغول کیک شدم... تا مشغولیت جدید قلبم رو ندید بگیرم. دستم رفت رو مدالی که برام گرفته.‌ درخت زندگی که ریشه دَوونده تو قلبم. سوار ماشین به طرف خونه به راه افتادیم. ناگهان‌ کنار خیابون ترمز زد، پیاده شد و رفت کنار جدول و چند بار عق زد و بالا آورد. چند تا دستمال بیرون کشیدم و رفتم کنارش. - چی شد؟ با دستش بهم فهموند که جلو نرم. نگرانشم، کاش خون بالا نیاره. قرصا رو که به موقع میخوره، رژیم غذاییشم رعایت میکنه، پس مشکل چیه؟ به زودی افزایش نرخ داریم توی vip ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از صـدوهشتاد پارت جلوتر، فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 نفس زنان اومد و مثل من به ماشین تکیه زد... دست و پامو گم کردم. - چی شد یهو؟ - هی... هیچی نیست... نگران... نباش. - چرا خودتو به یه دکتر متخصص نشون نمیدی؟ دستمال‌و از دستم‌ گرفت و دهن‌شو تمیز کرد... مثل مِیت شده. - فکر... کنم کیکی که بهمون... دادن حالمو بد کرده. آب معدنی رو از ماشین برداشتم‌ و دادم دستش. - فکر نکنم آخه منم از اون کیک خوردم؛ تازه تو که چیزی نخوردی. گفتی کیک خامه‌ای دوست نداری... بهتره بریم درمونگاه تا دکتر ویزیتِت کنه. - نه بابا، مگه بچه شدی! به خاطر یه عق زدن!؟ بریم خونه، خسته‌م. - بذار من بِرونم. تمام مسیر حواسم بهش بود، رنگ به رو نداشت و بطری آب‌معدنی رو گذاشته بود رو معده‌اش. ماشین رو تو حیاط پارک کردم. با بیحالی از ماشین پیاده شد و رفت به طرف ساختمان. زیر بغلش رو گرفتم. جلوی در اتاق برگشت. - برو بگیر بخواب، تو رو هم خسته کردم. - نه اصلا، این چه حرفیه بهروز... می‌خوام قرصات رو ببینم. - پارچ آب تو اتاق هست، خودم میخورمشون... تو برو، خسته‌ای. دست از پا درازتر برگشتم اتاق. گیج دور خودم میچرخم. تو آینه‌ی قدی کمد خودمو دیدم. گردنبند ظریف و زیبای گردنم تو تاریکی برق میزنه. نمازم رو خوندم و به تخت خزیدم. انقدر غلتیدم که خسته تو تخت چمباتمه زدم. پدرم معتقد بود من باید پسر میشدم، می‌گفت هوشِ سیاسی تو از این پسرا زیادتره... نیست که ببینه مثل خر تو گل گیر کردم. کاغذی برداشتم و برای ترمه از اوضاعم نوشتم ولی با این نامه جون خیلیا به خطر میفته. جایِ امنی که هستم و بهش خونه میگم، بهروز و پسرم مهدیار که کسی تو کشور از وجودش خبر نداره...‌ نه، نباید ریسک کنم. از خیرِ نامه گذشتم، ریز ریزش کرده و انداختم تو سطل زباله. چند دقیقه بعد خودمو پای تلفن دیدم. چند بار شماره‌‌یِ کلبه رو تو مغزم بالا پایین کردم...‌ اونجا تازه اول شب بود، باید زنگ بزنم و حالی از مهدیارم بپرسم. کف دستم عرق کرده و نفسام بالا نمیان. چند تا بوق و بالآخره کسی گوشی رو برداشت. دست رو دهنم گذاشتم تا گریه نکنم، داد نزنم و مهدیارم رو نخوام.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - الو... بله بفرمایید. - س... سلام، ت...ترمه... هست. - نه نیستن، شما؟ - کجاست؟ - با نجمه خاتون رفتن بیرون. - مهدیار... مهدیار چی؟ - پیش سعید خان هستن، بیرونِ باغ. - حالش خوبه؟ - هزار الله اکبر، مثل سیبیه که با پدرش از وسط نصف کرده باشن. انگشتام، تلفن رو چنگ زد. به بالای پله‌ها نگاهی انداختم. - حالش بهتره؟ آخه... آخه شنیدم خیلی لاغر بوده. - اوف... اون مال چند ماه پیش بود، حالا نمیشه بلندش کرد وروجک رو‌. صدای خنده‌ی چند پسر بچه اومد. تبسمی زدم و خوشحال ادامه دادم. - حلما هم نیست. - نه کسی تو باغ نیست، امروز قراره مهدیار خان رو ختنه کنن، همه رفتن پیِ خرید.. منم بِپا گذاشتن تو این باغِ درندشت... راستی شما کی هستی؟ نفس تازه کردم، منم نشناختمش. آدمای باغ یکی یکی از نظرم گذشت، یادم نمیاد کی بود. - وقتی ترمه یا نجمه برگشتن، بهشون بگو یه دوست قدیمی زنگ زده بود، خواهش میکنم یادتون نره. صدایِ بچه‌ها آنقدر زیاد بود که صدایِ منو خوب نمی‌شنوه. - بابا آروم بگیرید خب.. باشه خداحافظ. زانوهام نافرمانی کردن و رو زمین افتادم. گوشی هنوز تو دستم بود. دارن مهدیارم رو ختنه میکنن... بدونِ من... بهروز یه چیزی می‌دونه میگه دیگه میون اون آدما جایی نداری. خداروشکر همه چی خوب بود، حتی بدون من... بدون من زندگی جریان داشت... بدون من پسرم و دخترا بزرگ میشن و سعید هم صاحبِ خونه و زندگی جدید میشه... بدون من زندگی جریان داره مثل همیشه. همه دارن زندگی میکنن و فقط منم که دنیا رو به کام خودم و اطرافیانم تنگ کردم. چند دقیقه‌ای با خیالِ خوشِ پسرم، زندگی کردم. خندان و گریان برگشتم اتاق. بلوز مهدیار رو گذاشتم رو صورتم و با خیالی راحت و بوی تنش خوابم برد... به زودی افزایش نرخ داریم توی vip ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از صـدوهشتاد پارت جلوتر، فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 صبح زود با یادآوری وضعیت بهروز از تخت پایین اومدم و رفتم اتاقش، نبود. - اتفاقی افتاده؟ با شنیدن صدای بهروز پشت سرم تو تاریک روشن راهرو، هینِ بلندی کشیدم و به دیوار تکیه زدم. رنگ و روش بهتر شده، وضو گرفته تا نماز بخونه. - نترس‌... مگه غیر من و تو، تو این خونه کسی هست؟ وارد اتاق شد. به صورتش زل زدم و جوابی ندادم. - اگه میخوای منتظرت بمونم تا با هم نماز بخونیم... نظرت چیه؟ نمیخوام‌ مثل همیشه تو ذوقش بزنم. - باشه... پس یه کم صبر کن الان میام. جانمازمو پشت سرش پهن کردم و با هم نماز خوندیم. برگشت و به دیوار تکیه زد و تسبیح به دست به منی که مشغول جمع کردن جانماز بودم نگاه کرد. - بذار اینجا بمونه، هر موقع خواستی بیا اینجا نمازت رو بخون. - حالت بهتره خدا روشکر. - آره خوبم، گفتم که کیک بهم نمی‌سازه. وسایلمو رو صندلی گذاشتم، قبول باشه‌ای زیر لب گفتم و خواستم برم بیرون که گفت. - فردا با شکوفه خانم برو برا اتاقِت میز آرایش و آینه بگیر. لبامو کج کردم و با چشمای تنگ شده نگاش کردم: - چی؟ میز آرایش!! می‌خوام چیکار؟ دست بردم لای موهام: - تازه مگه چند ماه قراره اینجا بمونم؟ تسبیح‌شو رو چادر نمازم گذاشت: - گفتم‌ شاید لازمت باشه... راستی من امروز رو مرخصی گرفتم، اگه کاری داشتی خونه‌ام. - باشه حتما. هر دومون بازیگرای خوبی هستیم، از درون داغون از بیرون آروم. دم دمای صبح، باز از نبود شکوفه استفاده کردم و بی‌قرار رفتم سمت تلفن. - الو ترمه... - ترمه نیست، مادر شوهرش فوت کرده. - ای وای خدا رحمتش کنه، نجمه چی؟ - اونام رفتن سر خاک، از اونجام میرن... کمی مکث کرد: - راستی شما کی هستی؟ - بازم زنگ میزنم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 ناامید برگشتم اتاق. نگاهم تو اتاق چرخید. میز آرایشی رو میخوام چیکار؟ فقط یه چیز از خدا میخوام، بذاره یه بار دیگه مهدیار رو ببینم یا حداقل بفهمم جاش خوبه. زندگی شبیه نوشیدن عسل از لبه‌ی تیغه، نمیدونم آخر کار اون و من به کجا میرسه! بهروز میدونه من موندنی نیستم و دیر یا زود از پیشِش میرم... با این همه نمیخواد بهم‌ بد بگذره. تکلیفم هنوز مشخص نیست؛ عقل، سَرِ سودا به سر دارد و فکر‌ِ گریز. اگه برم دلم برا مهربونیاش تنگ میشه. هر وقت من‌و میبینه چشمایِ زیبا و مردونه‌اش میدرخشه و لباش میخنده. پشت زیباترین لبخند هم بیشترین رازها نهفته است، چیزی رو ازم مخفی میکنه، نمی‌دونم چی؟ ولی هر چی هست آزارش میده. تا ساعت ۹ خوابیدم، با صدایِ شکوفه که بازم با گوشی تو حیاط با دخترش حرف میزنه بیدار شدم. - باشه عزیزم، میدونم تو هم پیش خانواده‌ی نامزدت آبرو داری، ولی چه میشه کرد! داروهای خواهرت نمیذاره برام پولی بمونه، پدر ببچاره‌ت که از صبح تا شب بین اَلوار و در و تخته است. صداش‌ بالا رفت: - چرا نمی‌فهمی تو دختر؟ صاب کارش هنوز پول کابینتای آپارتمان قبلی رو نداده، خودت که میبینی هر شب باهاش حرف میزنه تا بیاد حسابا رو صاف کنه. چمباتمه زدم و از پنجره‌ی بازِ اتاق به بیرون خیره شدم. - باشه، باشه... من به آقا میگم حقوق این ماه رو زودتر بده... به خدا ازش خجالت میکشم، هم‌ برا پدرت کار پیدا کرده، هم برا نامزدت...خجالت میکشم ازش چیزی بخوام. دیگه صداش نمیاد. از تخت پایین اومدم و موهامو گوجه‌ای بالا سرم بستم، لباس راحتی پوشیدم و از پله‌ها رفتم‌ پایین. شکوفه حواسش نیست، اجاق گاز رو تمیز و زیر لب یه آواز غمگینی زمزمه میکنه. - سلام شکوفه خانم، صبح به خیر. لبخندی زد و در آنی صوت غمگینش به شادی نشست. سلامی داد، دستاشو شست و برام چای ریخت. تو صورتش زل زدم و خوشحالی مصنوعیش تو‌ ذوقم زد. نتونستم چیز در خورِ توجهی کشف کنم، چیزی که غمِ پشتِ خنده‌اش رو برام معنا کنه. - آقا نرفته سر کار؟ کفشاشو تو کمد دیدم. - نه امروز رو مرخصی گرفته، خودتم بیا بشین صبحونه بخور. - من خونه صبحونه میخورم‌ و میام، نوش جان. زن سرد و گرم کشیده‌ای بود. مشکلات زندگی رو مثل کوه، به شونه کشیده و دم نمی‌زد...