🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1481
باید مهدخت رو بیدار کنم و از سفرمون براش بگم، باید یکی دو ساعت دیگه فرودگاه باشیم. دخترا تو خونه درختی مشغول بودن که رفتم بالا تا مهدخت رو بیدار کنم. تو تخت نشسته و زانوهاش رو بغل کرده و به چمدون کنار در زل زده.
- بیداری؟ منو باش نمیدونستم چطوری بیدارت کنم.
نگاهم کرد و چیزی نگفت.
رد نگاهش رو گرفتم، چمدون رو برداشتم.
- یه نگاهی بهش مینداختی، شاید کم و کسری داشته باشه؟
بدنش رو عقب کشید و به تاج تخت تکیه زد و پتو رو تا زیر چونهاش داد بالا.
- کجا به سلامتی؟
با فاصله، کنار تخت نشستم.
- گفتم که میریم کلبهی جنگلی... مهدیار منتظرته.
سرش رو تکیه داد به تخت و چشماش رو بست. گردن بلند و سفیدش بین موهای مشکی منظرهای زیبا و چشمنواز در مقابل چشمان تشنهام ساخته، کمی تو اون حالت نگاهش کردم.
- لازم نکرده دلت به حالم بسوزه، تو برو به خانوادهات برس...
پوزخندی زد:
- وقتی همه دارن دور و برم رو خالی میکنن، تو چرا دست از سرم برنمیداری؟ پدرم سر خود این کار رو کرده، لازم نیست برام چمدون ببندی، من جایی نمیام.
خودمو بهش نزدیکتر کردم:
- مهدخت، باران و بهار هم چمدون بستن، ببین با چه شوقی تو حیاط دارن بازی میکنن.
پنجره رو نشونش دادم:
- میخواستم دیشب بیام ولی خوب خودت که بهتر میدونی همهی بزرگای کشور میان تا عید رو به پدر و من تبریک بگن... با هزار مصیبت تونستم بیام، حالام یه هواپیما میاد که من و شما رو ببره پیش مهدیار.
نگاهش به سمت پنجره رفت:
- دخترای من نیازی به دلسوزی تو ندارن، خواهش میکنم ما رو تنها بذار و برو... همونطور که خانوادهام تنها گذاشتن.
پتو رو کنار زد و باز تو تخت نشست:
- امروز فرداست که شکوفه هم به زبون بیاد که میخوان از اینجا برن... اونام از دستم خسته شدن.
دستش رو از روی پتو گرفتم:
- قبل اینکه بخوابی ازم خواستی ترکت نکنم، منم بهت قول ابد رو دادم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1482
با تمسخر نگاهم کرد و لبخند مسخرهای رو لبای خشکیدهاش نشست:
- ابــد...
دستشو کشید کنار:
- سعید تو دقیقاً کجای زندگیم هستی که هر چی میگردم نیستی؟
ازم رو گرفت و پاهاش رو از اونور تخت گذاشت زمین:
- مثل ماه شب چهارده میمونی، دو ماهی یه بار میای و دل من و دخترام رو هوایی میکنی و میری.
برگشت با تشر پرسید:
- میخوای اینجوری برام تا ابد بمونی!؟ دخترام هیچوقت ازت سیر نشدن.
رفت کنار پنجره و از اونجا دوقلوها رو دید زد. حالا وقتشه کمی منطق رو خاموش کنه و دل به دل عاشقی بده، میدونم این بار ساده نیست، اتصال دوبارهی ما غیرممکن به نظر میاد ولی من این غیرممکن رو ممکن میکنم.
- هرچقدر بگی من تنهایی رو دوست دارم، باز دلت میخواد یکیو داشته باشی که واقعاً حواسش بهت باشه!
درست پشت سرش ایستادم... عطر شامپویی که تو تار موهای سیاهش اسیر شده، حالم رو خوش کرد. با نفسای بلند ریههام رو پر کردم.
- سعید!!
- جانم
- چرا من و تو حرف همو نمیفهمیم!
بازوش رو گرفتم و چرخوندم سمت خودم:
- فقط دو تا دشمن میتونن خوب حرف همو بفهمن وگرنه دوستی پر از سوءتفاهمه مهدخت... من حرف پیچیدهای نمیزنم، میخوامت... همین!
نگاه زیباش رو پخش صورتم کرد:
- من و تو یه زمانی دشمن بودیم تا اینکه منِ احمق این سیر طبیعی دنیا رو به هم زدم... فکر میکردم اون عشق بتونه همه رو نجات بده، ولی یه روزی دیدم من و تو اولین غرق شدگان اون عشق کذایی بودیم.
- اون عشق هیچوقت کذایی نبود مهدخت.
تبسمی کرد و به دکمههای بلوزم خیره شد:
- هنوز یادمه با چه عشقی قدم به اون باغ گذاشتم...
خیره به صورتش شدم، انگار در پس خاطرات تلخ و شیرین ۱۰ سال پیش گم شده، تندتند پلک میزنه تا اشکاش جاری نشه. حاضرم برای دادن لحظهای آرامش تو زندگی، با کل دنیا بجنگم چه برسه به ملکه!
➖➖➖➖➖➖
📌 شاهدخت توی کانال VIP
با ۱۸۳۳ پارت تــمام شـــد 🤩
توی این کانال تا آخرین پارت، شاهدخت رایگان تقدیم میشه. فقط هرکس عجله داره برای خواندن کامل رمان 👇
جهت دریافت عضویت کانالvip،
با رمان کامل شده
مبلغ ۶۰ هزار تومان
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1483
- من با یه تصمیم اشتباه گند زدم به زندگی تو و خودم و مهدیار.
بازوش رو محکم فشردم تا متوجه حرفام بشه.
- اشتباه میکنی، بهترین روزهای زندگیِ من، اون چند ماه بود که با تو داشتم و گذشت.
نگاه از دکمههام گرفت و تو چشمام خیره شد، نفساش به صورتم میخورد.
- واقعاً؟
روحِ زندگی با همین یه جمله، تو چشماش جون گرفت. خوشحالی نیم جونِش، چشمام رو تر کرد:
- تو انگار خوب میدونستی کی وارد زندگیم بشی، وقتِش شده بود یکی بیاد و به دنیای من رنگِ زندگی بپاشه.
گونههاش گل انداخت، لباش رو غنچه کرد و تو برد و تو وجودم آتیش به پا کرد.
- میدونستی که دیگه وقتشه غمای سعید به سفری دور و دراز برن و معنی خوشحالی رو بیشتر از هرکس دیگهای بفهمم، من تازه فهمیدم که قبل از تو زندگیم چقدر بیمعنی بود!
لبخندی زدم و اشکاش رو با نوک انگشتام گرفتم، صورتش رو چرخوند. لباش به کف دستم خورد.
- حسرت خوردن برای گذشته، کاری از پیش نمیبره... حال مهمه، حالی که توش حالی برای زندگی ندارم، مادرم باهام بد تا کرد سعید، یه دفعهای پشتم رو خالی کرد.
خندید و آب دهنش لباش رو خیس کرد... با پشت دست و خشن پاکش کرد.
- به روانشناسم سپرده بود، در مورد تو باهام حرف بزنه... منو بترسونه از تو، اونم کم نذاشت.
قدمی جلو اومد و فاصله به صفر رسید.
- خُب، تو چی کار کردی؟
- روانشناسم رو عوض کردم.
ناگهان سرش رو گذاشت رو سینهام و دستاشو دورم حلقـ.ه کرد...
- مادر دلم رو شکست، بهم گفت هـ.رزه... به دخترش... به منی که پاک بودم، بهم گفت خائن.
مثل یه دختر بیگناه که برای پدرش اعتراف میکنه، از غماش میگه و سرش رو به سینهام میسابه و حلقهی دستشو محکمتر میکنه.
- مهدخت بذار هر چی میخوان بگن، مهم اینه تو روسفید شدی، به قول شاعر که میگه بگذار بگویند و بگویند و بگویند...
تو لبخند بزن، خیره بمان، هیچ مگو...
مصرع دوم رو با هم خوندیم، این شعر رو حفظ بود.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1484
- حالا اجازه میدی چمدونت رو بردارم و بریم فرودگاه!!
انگار حرفم رو نشنید، تکونی نخورد.
- مهدخت!!
اشکاش، لباسم رو خیس کرد... نفسای عمیق میکشه تا هق نزنه.
- مهدخت!!
- باشه... ولی برای بار آخر هست که به حرفت گوش میدم و باهات میام.
سرش رو از سینهام جدا کرد و ازم فاصله گرفت:
- شرمنده ما به هم نامحرمیم، نمیدونم چرا....
- مهدخت!
- جانم!
- متاسفم برای همهی اون وقتایی که نیازم داشتی و نبودم، چون خیلی ازت دور بودم... من برای این فاصله بینمون عذر میخوام.
- آره... خیلی عذاب کشیدم، تنهایی و ترس و دلتنگی اَمونم رو برید... اگه بهروز نبود...
نذاشتم ادامه بده، هر وقت از بهروز میگه حسِ حسادتی که خیلی وقته تو وجودم خزیده، بیدار میشه و اذیتم میکنه.
رفتم سمت چمدون.
- یه نگاه به اتاقت بنداز شاید چیزی جا گذاشته باشم.
سراسیمه نگاهی به سمت پاتختی انداخت که گفتم:
- نگران نباش قرصات رو برداشتم. تو فقط مدارک خودت و باران و بهار رو بردار بیا پایین.
دلا امشب سفر دارم
چه سودایی به سر دارم
حکایتهای پر شرر دارم
چه بزمی با تو تا سحر دارم.
صدای ضبط ماشینی که کرایه کرده بودم رو زیاد کردم و منتظر شدم تا مهمونام آماده بشن.
باورم نمیشه مهدخت و دختراش راضی شدن باهام برگردن باغ پیش خانوادهام. ثروتمندترین مرد دنیام، چون توانستهام مهدخت رو داشته باشم… او بزرگترین گنج دنیاست. در عوضش هیچ چیزی نمیتونم بگیرم که باهاش برابر باشه.
همونجا پیش همه ازش خواستگاری میکنم و حلقهای که آماده کردم رو انگشتش میکنم تا برای همیشه مال هم بشیم.
دخترا پالتویی همرنگ به تن و کوله پشتیها رو به پشت داشتن و شال و کلاه کردن.
- اونجایی که میریم، به اینا احتیاجی ندارین.
بیتوجه به حرفم مشغول لیلی بازی بودن.
مهدخت اومد پایین، با یه پالتوی خز پلنگی و پوتین چرم مشکی و شال مشکی روی سر... عینک آفتابی به چشم داره، کنار چمدونش زانو زد و قوطی قرصا رو برداشت و تو کیفدستی جا داد.
چمدونا رو تو ماشین گذاشتم و کنار مهدخت نشستم.
➖➖➖➖➖➖
📌 شاهدخت توی کانال VIP
با ۱۸۳۳ پارت تــمام شـــد 🤩
توی این کانال تا آخرین پارت، شاهدخت رایگان تقدیم میشه. فقط هرکس عجله داره برای خواندن کامل رمان 👇
جهت دریافت عضویت کانالvip،
با رمان کامل شده
مبلغ ۶۰ هزار تومان
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1485
صبر پرید از دلم، عقل گریخت از سَرَم
تا به کجا کشد مرا مستی بی اَمانِ تو...
چقدر کِیف داره این رسیدنا، این شدنا... این که سرتو بگیری بالا و بگی من تونستم به دستش بیارم.
تا فرودگاه گاهی صدای خندهی آرام دخترا از صندلی پشتی میاد، اما مهدخت بیصدا از پنجره به بیرون چشم دوخته و هیچ حرفی نمیزنه. ماشین رو گذاشتیم تو پارکینگ فرودگاه و راهی گیت پرواز شدیم. تا رسیدیم کنار هواپیمای شخصی خودم، دخترا با راهنمایی مهماندار سوار شدن ولی مهدخت آروم صِدام کرد.
- سعید!!
با دیدن رنگپریده و مستأصلش که وسط باند ایستاده بود، دلم هری ریخت.
- چیه، چیزی شده؟ چرا نمیای سوار بشی!؟
نگران عینکش رو برداشت، چشماش تر بود:
- من... من نگرانم، آخرش چی میشه؟ اگه... اگه مادرم...
دستش رو جلوی دهنش گرفت و ادامه نداد. دستاش میلرزه.
رفتم کنارش:
- مهدخت جان اگه تو راضی نباشی من حتی راضی نمیشم بهت نگاه کنم. فکر مادرت هم نباش... کی میدونه تو و دخترا الان کجایین؟ جز پدرت، اونم که قرار نیست به کسی چیزی بگه.
آرومتر ادامه دادم:
- مگه نگفتی تکلیفت رو مشخص کنم، دارم میریم تا تکلیفت رو مشخص کنم دیگه.
خندیدم تا اونم بخنده، به زور تبسمی کرد و نگران از پلهها بالا رفت. کنار پنجره نشست و نگاهی به دختراش که روبهروی خودم نشستن کرد و کمربندش رو بست. زیرلب دعا میخونه، حرکات مُتمادی دست و پا و نگاههای گاه و بیگاهش به دخترا و اطراف مشخص میکنه خیلی نگرانه. انگار برای انجامِ کار خلاف یا گناه اومده بود، باید آرومش کنم.
یک ساعتی میشه که تو هواییم. شام رو خوردیم، با غذا بازی کرد و باز یه مشت قرص بالا انداخت و بیحال به صندلی لم داد. دخترا و مهماندار مشغول منچ شدن.
کنارش نشستم و آروم صداش زدم.
- چیه؟
- اون پشت یه اتاق کوچیک هست، اگه دلت خواست میتونی بری استراحت کنی، وقتی رسیدیم بیدارت میکنم.
از خدا خواسته قبول کرد و دخترا رو به من سپرد و رفت. کادویی که براش گرفتم رو برداشتم و نیمساعت بعد رفتم کنارش. تو خودش مچاله شده و غرق خواب بود.
این طوری نمیشه باید کمکش کنم تا اون قرصای لعنتی رو کنار بذاره.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1486
کادو رو گذاشتم کنارش و کمی نگاهش کردم. زمانی که وارد زندگیم شد، از شدت عشقش فهمیدم که خدا خیلی دوستم داره، ولی باید بدونه که هیچ سختی ابدی نیست.
برگشتم پیش دخترا، برای اونام دو تا پیراهن زیبا و جوراب شلواری و دو تا دستمال سر اوردم، به مهماندار دادم تا لباساشون رو عوض کنه.
یک ساعتی تا فرود وقت هست، رفتم پیش خلبان که از دوستان دوران دانشگاه و جنگ و سازندگی بودیم. یه عالمه سوال که از طرف حامد پرسیده شد و باید جوابی براشون بدم.
- میتونم بپرسم شب عیدی چی باعث شد بهم زنگ بزنی و بگی بیام اینجا دنبالت؟ سعید اصلا تو اینجا این موقع سال چیکار میکنی؟ تو باید الان کنار پدرت باشی!
از شیشهی کابین به ابرای اطراف چشم دوختم، دستی رو زانوم گذاشت.
- چند سال پیش که آمریکا بودم، بین دانشجوها بحث بود که ولیعهد با دختر دشمنمون قراره ازدواج کنه، همه ازت قطع امید کردن. چون میشناختمت میدونستم بیگدار به آب نمیزنی... نکنه این داستان ادامهی همون داستان چند سال پیشه؟
سری به علامت تایید تکون دادم.
- سعید به من مربوط نمیشه، ولی از کاری که میکنی مطمئنی؟ یعنی پدرت چیزی میدونه یا سرخود این کار رو میکنی؟
نگاهی به در بستهی کابین کردم و کمی صِدام رو پایین آوردم، به جلو خم شد تا خوب بشنوه.
- من نمیدونم چی درسته چی غلط؟ فقط میخوام به کسی که یه روزی عاشقش بودم و حالا هم میپرستمش کمک کنم تا از پیلهای که دور خودش تنیده، بیاد بیرون.
نگاهی خیره بهم انداخت:
- پس بهش حالی کن عاشقشی، اگه فکر کنه دلت به حالش سوخته دیگه نداریش... تو یه نگاه فهمیدم که خیلی مغروره، مثل همهی زنا.
- میدونم، تا رسیدیم میخوام با پدرم در این مورد حرف بزنم، باید زنم بشه، دیگه تحمل دوریش برام غیرممکنه.
حامد مبارک باشهای گفت:
- ای کلک پس این همه سال یه همچین لعبتی رو زیر سر داشتی که به حرفِ دیگران برا ازدواج گوش نمیدادی...
هواپیما رو گذاشت رو خلبان اتومات.
- سعید خان زندگی پیچیده نیست. یه چیزی باید باشه که تو رو به زندگی سنجاق کنه. یه جایی، یه دلیلی، یه آدمی، شاهدخت آدمِ توئه...
لیوان نسکافه رو سر کشید:
- داشتن یه زندگی راحت حقِ شماست ولی میدونی که یه ماهی میتونه عاشق یه پرنده بشه، ولی کجا خونه بسازن؟
میدونم... خیلی وقته تو فکرشم.
➖➖➖➖➖➖
📌 شاهدخت توی کانال VIP
با ۱۸۳۳ پارت تــمام شـــد 🤩
توی این کانال تا آخرین پارت، شاهدخت رایگان تقدیم میشه. فقط هرکس عجله داره برای خواندن کامل رمان 👇
جهت دریافت عضویت کانالvip،
با رمان کامل شده
مبلغ ۶۰ هزار تومان
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1487
برگشتم پیش دوقلوها، هر دو لباس پوشیده و شیک دارن خوراکی میخورن.
رفتم سراغ مهدخت، بیدار شده و رو لبهی تخت نشسته و به کادوی تو دستش خیره شده.
کنارش نشستم:
- خوب خوابیدی؟
- عالی، بهتر از این نمیشه.
کادوی تو دستش رو نشون دادم.
- عیدیِ توئه، مبارکت باشه.
مشغول کادو شد. مانتویی سبز تیره و بلند با گلهایی کرمی رو کنارهها و روسری سبز با گلای کرمی و کفش سادهی کرمی.
با لبخندی ازم تشکر کرد:
- خیلی قشنگن، خودت انتخاب کردی؟
- آره... خیلی وقته گرفتم تا عید بهت بدمشون.
سوالی نگاهم کرد:
- بپوشم؟
تبسمی کردم:
- اگه دوست داری.
- حتما، پس...
رفتم سمت دستشویی:
- تا تو لباست رو بپوشی منم وضو بگیرم و بیام تا نماز بخونیم، چطوره؟
مشغول کادوش بود و متوجه حرفم نشد.
وضو گرفتم و برگشتم اتاق، قد کشیدهاش
زیبایی مانتو رو دو چندان کرده بود. جلوی آینه مشغول بود. دستی به روسری کشید.
- خیلی بهت میاد...
چال گونهی زیباش، دیدن داره.
-بذار منم وضو بگیرم بیام.
مانتو رو درآورد و با لباسی گلبهی و آستیندار کرواتی و شلوار و روسری رفت سمت دستشویی.
بعد از خواندن نماز، از ته دل برای راست و ریس شدن کارامون دعا کردم. مهدخت سر از سجده برنداشت... تنهاش گذاشتم تا حرفای دلش رو با خدا بزنه.
برگشتم پیش دخترا؛ حامد کنارشون نشسته و با هم شطرنج بازی میکنن.
- قبول باشه جناب سعید خان، چه عجب از اون اتاق دل کندی! رفع دلتنگی میکردی؟
چشم غرهای به حامد رفتم:
- قبول حق.
مهدخت بهمون اضافه شد، با لباسایی که تنش کرده خاص شده. حامد با نگاهی تحسینبرانگیز مهدخت رو از زیر چشمای تیزبینش رد کرد:
- شما خوبین خانم دکتر؟ از پرواز که خسته نشدین!؟
مهدخت دستش رو سمت باران دراز کرد و اونو تو بغلش گرفت و صورتشو بوسید:
- سلامت باشید کاپیتان، نه به هیچوجه... پرواز خوبی بود.
بهار هم بغل من نشست. مهماندار کیک و آب میوه آورد، خوردیم و برای فرود آماده شدیم.
موقع برگشت به کابین چشمکی بهم زد:
- زدی تو خال پسر، خیلی به هم میاین... خواهر کوچیک نداره این شاهدختِ شما؟
سری براش تکون دادم و زیرلب غر زدم.
- میشه اول بریم هتل، برای من و دخترا اتاق بگیریم و بعدش به کارای دیگه برسیم.
دلم میخواد یک راست از فرودگاه به باغ برسیم و پیش چشم همه عقد کنیم. به خاطر حال مهدخت قبول کردم که برنامهی اونو اجرا کنیم.
- هر چی مغز بادومِ من بگه.
مغز بادوم رو با تبسم زمزمه کرد.
- سعید فعلاً دلم نمیخواد هیچکس بدونه، من اینجام... هیچکس. فهمیدی؟
یه سوئیت کامل برای اون و دخترا گرفتم، اتاق دخترا و اتاق مهدخت با پذیرایی کوچیکی از هم جدا میشد. یه سوئیت شیک و به روز و گرونقیمت که مهدخت اجازهی حساب کردن هزینههاش رو بهم نداد.
از هتل یک راست رفتم دفتر کار، با انبوه نامههای تبریک عید و دید و بازدیدهایی که منشی برام ردیف کرده، روبهرو شدم!
تماسی هم با باغ گرفتم و غیبت یک روزهام رو توجیه کردم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1488
مهدخت
بغض تو گلوم حجم گرفت.
خدا بخواد داشتیم مثل یه خانواده میشدیم... لرزش دستام به صفر رسیده و تپش قلبم ندارم... چرا دارم، با دیدنش قلبم آروم نمیگیره... من چطور تونستم فراموشش کنم؟ منی که خمیرهی وجودم با او شکل گرفته. بعدِ بهروز به خودم قول تنهایی دادم و با دیدنِ سعید فهمیدم آتشفشانِ دلتنگی بودم و هر آن دلم میخواست فوران کنه و سر به بیابان بگذارم.
ساعت ۸ صبح با صدای زنگ سوئیت بیدار شدم، تا از تخت پایین بیام باران در رو باز کرد، از لای درِ اتاق بیرون رو دید زدم. دو مستخدم میز صبحانه رو میچیدن، بهار هم مثل باران رو صندلی نشسته و به اون دو تا خیره شده بود.
منتظر شدم تا برن، با همون لباس خواب رفتم پذیرایی و صبح به خیری گفتم. دخترا منتظر من بودن:
- شما شروع کنید من باید برم دستشویی.
تا برگردم نصف سفره رو خالی کرده بودن، خوش اشتها شدن.
- مامان آقا سعید کی میاد دنبالمون؟
- مامان اینجا واقعاً شهر زیباییه، هواش عالیه... نه سرده نه گرم.
لقمه رو قورت دادم:
- بهش میگن معتدل... آقا سعید هم نمیدونم خیلی کار داره، یه چند روزی شاید نتونه بیاد پیشمون.
مثل گل پژمرده شدن:
- البته من دیروز پرسیدم، هتل تور و لیدر گردشگری داره... اسم شما دو تا رو هم نوشتم و براتون یه خانوم مهربون و خوب بعنوان راهنما انتخاب کردم، شاید یه ساعت دیگه تور شروع بشه.
باز شاداب شدن و خنده صورتهای زیباشون رو گرفت.
- پس بهتره صبحونه رو کامل بخورین و آماده بشین.
حوالی ظهر بود که زنگ تلفن به صدا دراومد:
- خانم تور گردشگری درون شهری آمادهی رفتن هست و خانم شکاری منتظر دختر خانوماتون هستن.
دوقلوها انگار با دیدن آدمای اون شهر فهمیدن چطوری لباس بپوشن، لباس مرتب و موقری به تن کرده و روسریهای کوچیکی که سعید براشون گرفته رو سرشون کردن و با هم رفتیم لابی هتل.
اونا رو به خانم شکاری سپردم، برنامهی گردش و شمارهی موبایلشو برام نوشت. با اطمینان از خانم شکاری برگشتم اتاق.
صدای پیامک گوشیم بلند شد:
- دلم تنگ شده برات؛ اونقدر که نمیتونم رو هیچ کاری تمرکز کنم... اونقدر که نمیتونم حتی یه ثانیه هم بهت فکر نکنم، دلم تنگ شده برات... خیلی بیشتر از هر وقت دیگهای.
گوشیو گذاشتم رو میز و فنجون چای به دست، از پنجره به خیابون شلوغی چشم دوختم که همه چی درحال حرکت بود حتی شاخ و برگ درختها با نسیم باد تو هم پیچ میخورن.
➖➖➖➖➖➖
📌 شاهدخت توی کانال VIP
با ۱۸۳۳ پارت تــمام شـــد 🤩
توی این کانال تا آخرین پارت، شاهدخت رایگان تقدیم میشه. فقط هرکس عجله داره برای خواندن کامل رمان 👇
جهت دریافت عضویت کانالvip،
با رمان کامل شده
مبلغ ۶۰ هزار تومان
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1489
شاید یه بخشِ بزرگی از جذاب بودن سعید به قیافه و تیپ و استایلش مربوط باشه، اما بخشِ بزرگترش مربوط به قسمتی هست که میدونه چه حرفی رو کجا بزنه. سعید به تکتک سلولهای بدنم آشنایی داره. میدونه این ساعت و این زمان به اون پیامک به شدت محتاجم.
به گوشی خاموش روی میز چشم دوختم، اگه بهم پیشنهاد ازدواج داد چیکار کنم؟ من یه زندگی و کار اون سر دنیا دارم و اون یه زندگی و کار و مشغله این طرف. با هر سنجش و مقیاس و معیاری، بودنمون کنار هم خالی از اشکال نیست، این دوری بزرگترین اشکال تو این رابطهی پنهانی بود.
هر گاه به بودن دوباره با سعید فکر میکنم، به نتیجهی دلخواه نمیرسم. فقط یک راه حل برای رسیدن ما به هم بود، ازدواج موقت... چند وقتی باز کنار هم باشیم تا ببینیم بعدش چی میشه؟
از فکر صیغهی دوباره با سعید بدنم لرزید، چشمامو بستم و سری به تاسف تکون دادم... دست به لبهی پنجره گرفتم تا پس نیفتم.
نه نباید این فکر جهنمی رو باهاش درمیون بذارم، نباید خودمو تحقیر کنم. من دختر ۲۵ سالهی چند سال پیش نیستم، من یه زنم و یه مادر.
عصبانی از افکارم، قرص خوردم و لباس پوشیدم تا بزنم بیرون، یادم اومد که نمیخوام کسی از اومدنم مطلع بشه... اگه یکی از آشناها منو ببینه چی؟ مانتو و روسری رو با حرص از تنم کندم، انداختم رو مبل و نهار سبکی سفارش دادم و بعدش باز خواب بود که به سراغ بدن بیحوصله و بلاتکلیفم اومد.
دم غروبی پلکهام به زور باز شد و با دیدن صحنههای ناآشنا کمی مکث کردم، اتاق نیمهتاریک بود و دلتنگی به وجودم چنگ زد.
گوشی رو برداشتم و بدون فکر به سعید زنگ زدم:
- کجایی؟ دلم داره میترکه، این طوری میخواستی تنهام نذاری؟
گوشیو انداختم رو مبل و رفتم حمام، زیر دوش کمی به حال و روزم گریه کردم تا سبک شدم، کاش به سعید زنگ نمیزدم.
با صدای در پذیرایی، حولهپیچ رفتم بیرون و با دیدن سعید شرمزده بهش چشم دوختم.
با دیدن وضعیتم برگشت و پشت به من روی مبل نشست:
- لباساتو بپوش بریم بیرون.
از موهام آب میچکه. بدون توجه به پوششم کنارش رو زمین نشستم و تو صورتش خیره شدم. بهم نگاه نکرد، دستشو گرفتم، میدونم راحت نیست و دستاش مثل سنگ شده تا دور انگشتام نپیچه.
- منو ببخش، دلم یهو گرفت... دخترا از صبح نیستن. لازم نیست بریم بیرون، برو به کارات برس...
نگاهی گذرا بهم انداخت:
- میشه بری لباس مناسب بپوشی تا بتونم
راحت حرف بزنم.
رفتم اتاق، دور موهام حوله پیچیدم و بلوز و شلوار راحتی تنم کردم و برگشتم پیشش.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1490
لیوان آب به دست، از پنجره به بیرون خیره بود، گوشیش زنگ زد.
- جانم، بله... ممنونم، جلسه! اونم این وقت شب! نمیشه باشه برا فردا صبح.
برگشت و منو تو چهارچوب در دید. در رو قفل کردم و نشستم رو تخت. چندباری دستگیره رو بالا پایین و همزمان صِدام کرد.
- مهدخت... این کارا چیه؟ چرا بچه بازی درمیاری؟ من که گفتم نمیرم جلسه!
همهی دردای دنیا تو صداش جمع شده بود. جوابی ندادم حالم خوب نیست، دلم میخواد منو پس نزنه، باهام اینقد رسمی نباشه.
به اندازهای که نشون میده، باورش دارم نه به حرفای قشنگی که میزنه.
- برو به کارات برس، اگه تونستی فردا بیا دنبالم تا با هم بریم بیرون.
- باشه، پس در رو باز کن تا ببینم که ناراحت نیستی تا بتونم ازت دل بکنم و برم.
تو تخت نشستم:
- برو سعید، الان دخترا میان و حوصلهی آویزون بازی و گریههای باران رو ندارم.
- چرا بداخلاق شدی؟
دلم برات تنگ شده...
نگفتم و ساکت به آینهی روبهرو زل زدم.
- تا نبینمت نمیرم، به روح عماد قسم میخورم.
اشک چشمامو گرفتم، چراغ اتاق رو خاموش و در رو باز کردم. هیکل چهارشونه و قد بلندش تو چهارچوب در دلمو لرزوند، خودم رو به سینهاش چسبوندم و آروم هق زدم:
- انقد نگاهت رو ازم ندزد سعید، به فکر دل منم باش.
سرم رو سینهاش بود، دستاش دور بدنم نپیچید، ازم فاصله گرفت:
- یه چند روزی صبر کن تا به هم محرم بشیم، فقط چند روز.
با عصبانیت هُلش دادم عقب:
- برو دیگه... زندگی من همش شده صبر، صبر، صبر.
باز در اتاق رو بستم و برگشتم رو تخت و زار زدم. سعید که ناموفق بود از راضی کردن من برای باز کردن در، ناراحت شد و دقایقی بعد صدای در ورودی اومد که سوئیت رو ترک کرده.
با صدای گوشی رفتم پذیرایی، دخترا دیر کردن.
- شکاری هستم، لیدر تور و مسئول دخترا... ببخشید که کمی دیر شد، الان داریم رستوران شام میخوریم و بعد نیم ساعت برمیگردیم هتل.
ازش تشکر کردم و مشغول تلویزیون شدم.
یه فکری مثل خوره مغزم رو میخوره، با اومدن دخترا کمی از فکر و خیال بیرون اومدم، انقدر بهشون خوش گذشته که لحظه شماری میکنن تا فردا باز برن طبیعت گردی.
- نه دخترا، فردا یه برنامهی دیگه داریم. از خانم شکاری فردا براتون مرخصی گرفتم.
➖➖➖➖➖➖
📌 شاهدخت توی کانال VIP
با ۱۸۳۳ پارت تــمام شـــد 🤩
توی این کانال تا آخرین پارت، شاهدخت رایگان تقدیم میشه. فقط هرکس عجله داره برای خواندن کامل رمان 👇
جهت دریافت عضویت کانالvip،
با رمان کامل شده
مبلغ ۶۰ هزار تومان
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1491
با غرغر رفتن سمت حمام و دوش گرفتن و سرشون به بالشت نرسیده خوابشون برد. فردا باید کار رو یکسره کنم... تو تخت تا نزدیکای صبح نشستم و به کاری که میخواستم بکنم فکر کردم.
با صدای اذان نماز خوندم و با خدا کمی صحبت کردم. اون بهترین هم صحبتم بود، بدون حرفی و قضاوتی فقط گوش داد. منم گفتم و گفتم و گفتم تا سبک شدم.
تا ۸ صبح خوابیدم، خوابی عجیب دیدم که با دیدنش مصمم به انجام کاری که میخواستم، شدم.
ساعت یازده دخترا طبق دستورم لباس سِت و مرتبی پوشیدن، ماشینی گرفتم و راهی باغ شدیم. خودمم همون مانتو و روسری و کیف و کفشی که سعید برام گرفته رو پوشیدم.
- مامان کجا میریم؟
نگاهی به بهار کردم و موهای چتری که از زیر روسری بیرون زده بود رو مرتب کردم:
- میریم پیش برادرت.
باران تکرار کرد:
- برادر!!
تبسمی کردم و نگاهم به جدولهای یک شکل و یک رنگ کنار خیابان خیره موند.
- آره همون که اسمش مهدیاره.
هر دو خندهی محوی کردن و مثل مادرشون به بیرون خیره موندن. با رسیدن به مقصد، کرایه رو حساب کردم و پیاده شدیم.
درهای کوچیک و بزرگ ته کوچه رو نشون دادم:
- اینجا خونهی مهدیاره؛ راستی باران، آقا سعید هم تو این خونه کنار مهدیار زندگی میکنه.
لبخندی رو لبش نشست و خوش به حال مهدیار رو زمزمه کرد. بوی مطبوع گلهای بهاری باغ مشام هر رهگذری رو تحریک میکنه. همینطور بوی قرمه سبزی که روزهای اول عید خانمبزرگ تو دیگ، وسط باغ بار میذاره و بزرگ و کوچیک فامیل رو مهمون میکنه.
چندباری زنگ در رو زدم، باغ انقدر شلوغه که صدا به صدا نمیرسه. صدای پیرمردی رو شنیدم:
- اومدم، اومدم بابا جان.
در با صدای گنگی باز شد و صورت آفتاب سوختهی پیرمرد دربان که پسرعموی آقابزرگ بود، نمایان شد. از پشت عینک تهاستکانی نگاهی به ما سه نفر کرد:
- بفرمایید با کی کار داشتین؟
- سلام عمو جون، با خانمبزرگ کار دارم.
کمی دخترا رو نگاه کرد و با لبخندی شیرین کنار کشید:
- بفرما بابام جان.
عینک دودی رو برداشتم و بالای سرم فیکس کردم. دست باران و بهار رو که به تماشای پسرای آویزون از شاخ و برگ درختا و دخترکان عروسک به دست که زیر سایه درختان فرشی پهن کرده و مشغول بودن، گرفتم و به سمت عمارت رفتم.
نفسهای بلند و عمیق کشیدم و قدمام رو محکم برداشتم. با صدای جیغ و افتادن قابلمه رو زمین برگشتم سمت کلبه، ترمه و نجمه انگار روح دیدن! هر دو برای به آغوش کشیدنم از هم سبقت میگیرن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1492
خنده و گریه قاطی شد، حلما و حانیه و مهنا به خاطر سروصدا رو ایوون اومدن، دفتر و کتاب رو زمین انداختن و دویدن سمتمون.
باغ با اومدن ما، یک پارچه شور و نشاط شد... چشم از دوقلوها برداشتن برای همه سخت بود. گونههاشون از خجالت گل انداخته، گاهی نگاهی به زن و بچههای اطرافشون میکردن و لبخندی میزدن. روسری رو سرشون کج و کوله شده بود.
نجمه و ترمه قربون صدقهشون میرن. سودابه با سینی زغال و اسپند سر رسید، بوی اسپند رو همیشه دوست داشتم... بهم آرامش میده. خانمبزرگ کنارم نشست:
- خوش اومدین شاهدخت خانم، داشتیم برا نهار امروز قرمه سبزی بار میذاشتیم.
نازدار نگاهش کردم، باز صورتم رو بوسید و بلند شد:
- یالا دخترا، صحبتا بمونه بعدِ راست و ریس کردن کارا، پاشو نجمه چرا ماتت برده؟
نجمه ابرویی بالا داد:
- آخه خانم جان ببینشون!! مثل اینکه مهدخت خانم رو سه تیکه کرده باشی... مگه میشه این همه شباهت!؟
ترمه باز بیصدا گریه کرد و زیرلب دعایی خوند و به طرف من و بچهها فوت کرد. حتمی این کار رو از خانمبزرگ یاد گرفته!
با توپ و تشرِ بزرگِ جمع، کمکم دور و برم خلوت شد. حالا نوبت دخترا بود تا بیان نزدیکتر.
- حلما جان مهدیار کجاست؟
حلما که چشمش به خواهرای جدیدش بود، برگشت و نگاهم کرد:
- چی مهدخت خانم؟
دستشو کشیدم سمت خودم، بغلش کردم و بوسیدمش و دوباره سوالم رو پرسیدم.
- آها صبح با بابا رفت. میمونه خونه با نجمه خاتون سر درس و مشق بحثشون میشه، بابا هم نمیخواست ببرتش. دیگه ول کن نبود و رفت.
زیرلب تکرار کردم:
- نجمه خاتون....
یاد کمپ افتادم و مریم خدابیامرز...
حانیه با سینی چای، مهنا با سینی میوه و حلما با بشقاب شیرینی کنارم زیر درخت رو آلاچیق نشستن. ترمه دو سه باری اومد و دخترا رو صدا زد تا با بچههاش بازی کنن. منتظر مهدیار بودن و دلشون نمیخواست با کس دیگهای همبازی بشن. سه قلوهای ترمه که درست شبیه پدرشون و مثل خودش شیطون بلا بودن.
خانمبزرگ هرازگاهی برمیگرده و ما رو دید میزنه و با گوشی حرف میزنه. معلوم نیست آمارمون رو به کی میده!
- مهدخت خانم، زنگ بزنم تا بابا هم بیاد؟
- لازم نکرده، صبح موقع رفتن بهشون گفتم برا نهار حتما بیان، آخه امروز مهمون خونده و ناخونده زیاد داریم.
غیرقابل پیشبینیترین فرد دنیا بود. گاهی مهربان و گاهی... بیتوجه به تیکهای که انداخت، کنارم نشست و استکان چای رو برداشت. حتی پیری و سفیدی یک دست موهاش، نتونسته زبون گزندهاش رو درست کنه.
هرچقدر هم ارزش دیگران رو حفظ کنی، اونا در نهایت طبق لیاقت خودشون باهات رفتار میکنن.
➖➖➖➖➖➖
📌 شاهدخت توی کانال VIP
با ۱۸۳۳ پارت تــمام شـــد 🤩
توی این کانال تا آخرین پارت، شاهدخت رایگان تقدیم میشه. فقط هرکس عجله داره برای خواندن کامل رمان 👇
جهت دریافت عضویت کانالvip،
با رمان کامل شده
مبلغ ۶۰ هزار تومان
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد