🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_211
تازه فمیدم چه سوتی ای دادم.!
سریع گفتم :
- خب به این خاطره که من خیلی سال ازشون دور بودم و اطلاعی نداشتم آراد چه رشته ای رو انتخاب کرده. چون قبلا به من می گفت می خواد قهوه خونه داشته باشه
حالا درووووووغ.....
صدای در زدن اومد و بعدشم آراد با یه دست لباس توی چارچوب در ظاهر شد. جلو اومد و رو به هومن گفت :
- دیگه ببخشید آقا هومن، لباس رسمی نداشتم همه لباسام همین مدلیه
و لباسا رو گذاشت روی پای هومن و با لبخندی به من، از اتاق بیرون رفت.
مهندس با شک به لباسا نگاه کرد و بعدشم رو به من گفت :
- همون موقعی که روی پله با نگاهت برام خط و نشون کشیدی باید پیش بینی اینو می کردم. حالا دلتون خنک شد که کت و شلوارم رو باید در بیارم و این لباسای... حالا هرچی... اینارو بپوشم؟
حق به جانب جواب دادم.
- هیچ ربطی به من نداره، با این که بدقولی کردی ولی وقتی خودت می خوای اینجوری لباس بپوشی، من هیچکارم.
هرچند...«خر اَر جُلّ اطلس بپوشد، خر است»! (معنی: خر اگر پالان ابریشمی هم بپوشد، باز خر است!)
و با پشت چشمی که نازک کردم به سمت دیگه اتاق نگاه کردم.
هومن هم گفت :
- بله، خیلی هم متین... واقعا درسته که می گن
(خر چه داند قیمت نقل و نبات! قدر زر؛ زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری)
با تعجب برگشتم و به قیافش که مثل پسر بچه های سرتق شده بود، نگاه کردم و با حیرت گفتم :
- واقعــــا! نه بــاابااااا
و چند تا سرفه کردم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝