🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 تازه فمیدم چه سوتی ای دادم.! سریع گفتم : - خب به این خاطره که من خیلی سال ازشون دور بودم و اطلاعی نداشتم آراد چه رشته ای رو انتخاب کرده. چون قبلا به من می گفت می خواد قهوه خونه داشته باشه حالا درووووووغ..... صدای در زدن اومد و بعدشم آراد با یه دست لباس توی چارچوب در ظاهر شد. جلو اومد و رو به هومن گفت : - دیگه ببخشید آقا هومن، لباس رسمی نداشتم همه لباسام همین مدلیه و لباسا رو گذاشت روی پای هومن و با لبخندی به من، از اتاق بیرون رفت. مهندس با شک به لباسا نگاه کرد و بعدشم رو به من گفت : - همون موقعی که روی پله با نگاهت برام خط و نشون کشیدی باید پیش بینی اینو می کردم. حالا دلتون خنک شد که کت و شلوارم رو باید در بیارم و این لباسای... حالا هرچی... اینارو بپوشم؟ حق به جانب جواب دادم. - هیچ ربطی به من نداره، با این که بدقولی کردی ولی وقتی خودت می خوای اینجوری لباس بپوشی، من هیچکارم. هرچند...«خر اَر جُلّ اطلس بپوشد، خر است»! (معنی: خر اگر پالان ابریشمی هم بپوشد، باز خر است!) و با پشت چشمی که نازک کردم به سمت دیگه اتاق نگاه کردم. هومن هم گفت : - بله، خیلی هم متین... واقعا درسته که می گن (خر چه داند قیمت نقل و نبات! قدر زر؛ زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری) با تعجب برگشتم و به قیافش که مثل پسر بچه های سرتق شده بود، نگاه کردم و با حیرت گفتم : - واقعــــا! نه بــاابااااا و چند تا سرفه کردم. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝