❗ من ادم‌ با یک دست چند هندوانه برداشتن نیستم. توان بدنی‌ام می‌کشد یا نه به کنار. خسته‌تر از این حرف‌هایم. همین اول سنگ اول را بگذارم. یکی از لذات دنیا که از قضا حرام نیست و تاثیر از خود بی خودکنی روی من دارد،‌ خواب است. تمایل قلبی‌ام اینطور است که وقتی خوابم کسی و چیزی بیدارم نکند. دوست دارم هر وقت صد درصدم تکمیل شد، به اذن الهی از خواب بیدار بشوم، نه با صدایی که بیخ گوشم بلند صدا میزند مامان یا صدای هن هن ضعیفی که یا شیر می‌خواهد یا دارد زور می‌زند. سنگ دوم، کمالگرا نیستم اما دستم به سمبل‌کاری هم نمی‌رود. اگر خانه‌دارم، خانه باید تمیز و مرتب باشد. حالا نه که برق بزند و بوی مواد شوینده بدهد نه. اما هر روز درگیر ورزش خوب و مفید «خم شو، اسباب بازی مادر مرده را بردار، ببر در اتاق» هستم. اگر کار می‌کنم نه که کارمند نمونه و باعث افتخار مجموعه باشم نه، اما متعهدم، یک جایی امضا داده‌ام و باید در شأن آنجا کار کنم. اگر مادرم... نه که هر روز با دغدغه «چگونه هوش فرزند خود را تقویت کنیم» از خواب بیدار بشوم اما دنده‌م‌ نرم، خودم خواستم. «برو اونور، ولم کن و ...» این داستان‌ها در راستای مادری‌ام نیست. سنگ آخر، من از استرس فراری‌ام. با همین دست فرمان، موهایم را از این ور، آنور کنم، سفیدی‌ها سلام علیک می‌کنند. چه برسد به اینکه خودم را صاف بیاندازم وسط استرس. وسط بدو بدو. وسط ناراحتی. آنوقت حتما یکی از فک و فامیل‌های سرطان برای عرض دست‌بوسی خدمتم می‌رسد. به مدیر منابع انسانی مبنا پیام دادم «من دیگه نمیتونم». این تصمیم را برای عزیزانم گرفتم. برای نور چشم‌های عزیزم که هیچوقت دیگر این سنی نخواهند بود و اوج نیازشان به من این روزهاست. برای مبنای عزیزم که عطر خانه می‌دهد و همیشه رگی از من به آن وصل است. و خود عزیزم که حق دارد آرام باشد و حالش خوب باشد و روزهای جوانی‌اش را به شادی بگذراند.