یک دری به درون خودم دارم، به تاریکی و سکوت و خشم و اندوه. وقتی آنجا هستم واژه ندارم، نه برای گفتن نه برای نوشتن.
این هم باشد برای اینکه سالها بعد بدانم این روزها در چه احوالاتی بودم.
غزاله صدر در مقدمه شروع کتابش نوشته سوگ هرکس متفاوت است. علی رغم وجوه اشتراک بین آدمهایی که سوگ را تجربه کردهاند، سوگ هرکس شخصی است. راست میگوید، سوگ من حتی با جیران و غزال هم فرق میکند. سوگواریمان هم متفاوت است. من نمیدانم چه میخواهم، گاهی میخواهم برگردم به زندگی عادی و گاهی دوست دارم چند ساعت بی وقفه گریه کنم. گاهی میگویم بابا با خندهی ما خوشحال میشود و باید زندگی عادی را از سر بگیرم، و گاهی از خودم و آدمها و زندگی متنفر میشوم. میخواهم فریاد بزنم. از زندگی کردن بدم میآید. از عادی بودن و نقش یک آدم معمولی را بازی کردن حالم بد میشود. چیزی درونم فریاد میزند تو پدرت را از دست دادهای. بعد دلم میخواهد دستمال را پرت کنم در سینک و سر بخورم گوشهی آشپزخانه. دوست دارم گریه کنم. آنقدر بلند که صدای هیچ چیزی را نشنوم. حتی صدای بچهها. بچهها، بچهها. بچهها مدام دستم را میگیرند و از وسط عزاداری پرتم میکنند بیرون. همه میگویند خدا راشکر سرت با بچهها گرم است. نعمت خداست که درگیر بچهها هستی. نمیدانند سوگواری با بچهی کوچک، با بچهی یک سال و پنج ماه چقدر سخت است. وقتی داری عکس و فیلمها را بالا پایین میکنی و بغضت هی باد میشود، دست دراز میکند و بیخ گوشت جیغ میزند که گوشی را بگیرد و ویدیوی تولد پسرعمویش را پخش کند که همه دارند آن پشت کل میکشند. وقتی چند دانه اشکت سر میخورد روی گونه، انگشتهای کوچکش را میکشد روی صورتت و لب هایش را غنچه میکند تا تو را ببوسد. بعد من... ترجیح میدهم سوگم را بگذارم جایی که دیده نمیشود و یک مادر معمولی باشم. حتی اگر زودتر از قبل از کوره در بروم و بگویم « تلویزیون بی تلوزیون، خوراکی بی خوراکی، زود تو اتاقتون» دلم میخواهد بنشینم کنار غمم و به همهی تصویرهایی فکر کنم که بابا در آنها پررنگ است. من هنوز از ته دل میخندم و مامان هم این قدر آب نرفته. به شبهایی که سه تا لیوان چای میریختم و حواسم بود لیوان بابا را سرخالی نگذارم. میگفت چرا چای نصفه میدی؟ من خودم سرخالی دوست داشتم. فکر میکردم اگر لیوان زیادی پر باشد، طعم چای خراب میشود. مزه آب جوشیده میدهد. انگار بابا خدای ساخت تصویر بود و من دستگاه ضبطی که تمام وقت وصل بودم به بابا. نباید یادم باشد چطور خرما میخورد، اما یادم میآید. خرما را نصف میکرد و میخورد. اگر چایش تمام نمیشد نصفه باقی را میخورد. گاهی هم ذخیره میماند برای لیوان چای بعدی. بعضی وقتها نصفه خرماهایش نصیب من میشد. یک لیوان چای و یک و نصفی خرما میخوردم. چه انبوه تصاویری دارم برای اشک ریختن و من باید غذای بچهها را بدهم. پوشک ریحانه را عوض کنم و برای زینب قصه موشیکو را تعریف کنم. شاید یکی هم بخواهد جای من باشد. بخواهد از دایرهی سوگواری خودش را پرت کند بیرون. بازی دنیا همین است. بنفشه رحمانی در گورهای بیسنگ همین را نوشته بود. وقتی سالها تلاش کرده بود به ضرب آمپول و ذخیرهی فریز شده و رحم اجارهای بچهدار شود و نشده بود، زن دیگری در همان مطب دکتر میخواست بچه چهارمش را سقط کند. او هم نوشته بود بازی دنیا همین است. واقعا همین است. مثلا برای یک نفر که عاشق زندگی کردن است بیهوا یک بسته تومور بدخیم هدیه میفرستد، و یک نفر دیگر باید روی پل هوایی بایستد و به پای دنیا بیافتد تا امضای رفتنش را صادر کند. بازی دنیا همین است!
تروسکه/ زهرا مهدانیان
پلکهای ریحانه که سنگین شد و دیگر دست و پایش نجنبید، از اتاق زدم بیرون. صدای علی از اتاق مامان بابا میآمد. میدانستم چه خبر است. میخواستم صاحب نظر باشم. میخواستم بگویم این یا آن. بگویم نه یا تایید بدهم و بگویم خوب است. در را که باز کردم کت تن علی بود. کت آبی نفتی که بابا روز جشن فارغ التحصیلیام تنش کرده بود. توی محوطه دانشگاه ایستاده بود و بغل دست من لبخند زده بود. سبد گل را گرفته بودم دستم و برای قاب دوربین لبخند میزدم و فکر نمیکردم شش سال بعد تنهام در حسرت تکیهی سنگینش باشد. علی از چهرهام خواند. «نه» واقعا هم به علی نمیآمد. شانههای علی پهن است، اما سر شانههای کت از قاب شانههایش میزد بیرون. زیادی بزرگ بود. گفتم نه. کت بعدی را که پوشید دست کرد و از جیب کوچک جلوی کت، خودکار فشاری در آورد. «تق». نگاه کردم، روی کت زیادی ساییده بود. بابا با آن هم بانک میرفت هم بعد از بازنشستگی میرفت موسسه برای حسابداری. گفتم نه! لبهی جیبهایش را نشانش دادم و گفتم «ساییده شده!» کت آبی نفتی را گرفتم بغلم. بویش کردم تا بابا یک قدم به من نزدیکتر شود. علی کت و شلوار بعدی را تنش کرده بود و جلوی آینه به کتی که در تنش نشسته بود نگاه میکرد. من، مامان و خودش چیزی که باید را پیدا کرده بودیم. بابا را هیچوقت با آن کت یادم نبود. سرمهای ساده با نوار دوختی باریک روی یقهی کت. پاچههای شلوار هم به گشادی شلوارهای قبلی نبود. انگار بابا همان اول خریده بود و گذاشته بود در کمد تا بیست و یک اسفند هزار و چهارصد و سه علی تنش کند و ما بگوییم خوب است. کت آبی نفتی را چسباندم به خودم. بغضم هی باد میشد و اشکها در کاسه چشمم سنگینی میکردند. علی دوباره رفت اتاق کناری و من دست کشیدم به کت، به یقهاش، به آستینش که همیشه دست قوی بابا از آن بیرون آمده بود. اشکها ریختند بیرون. صدای نفسهای علی میآمد. از مامان پرسیدم «گریه میکنه؟» هق هقش که در آمد کت را رها کردم. ریحانه خواب بود و زینب هم نبود. بعد از چند روز میشد مثل همان روز تشییع گریه کرد، مثل روز مسجد، مثل لحظهای که تابوت بابا را روی سنگ سرد سالن انتظار گذاشتند. سرهایمان را به هم چسباندیم و چند دقیقه گریه کردیم. برای لباسهای بی بابا، برای کتهایی که دلشان برای بابا تنگ میشود، برای شلوارهایی که شاید صاحب جدیدش با آن دقتی که بابا اتو را روی خط شلوار سر میداد، اتویشان نزند.. و برای خودمان. برای خودمان. علی با پشت دست صورتش را پاک کرد. « لعنت به این دنیا که مفتش هم گرونه». دوباره رفتم کنار مامان. کاپشن بابا را پیش کشیدم. کاپشنی که در بیشتر عکسها پوشیده. همان که مامان روز تولد بابا از قسطنطنیه خرید. کاپشن مشکی با نوارهای قرمز. بابا تا همین اواخر، تا آخرین باری که توانست از خانه بیرون برود، همین کاپشن را پوشید. آخرین باری که سفر رفت، آخرین باری که برای تزریق رفت، آخرین باری که پایش را حرم گذاشت... علی گفت دیدن همین کاپشن اشکش را درآورده. کت شلوارها را در کاور کردیم و مامان خواست تا قبل از عید برسد دست آدمهایی که با این کت شلوارها عیدشان نو تر میشود.
علی کاورها را برد پایین و مامان.. کاپشن مشکی بابا را دوباره زد سر جالباسی.
همهی آدمها به یک جیران مهدانیان نیاز دارند. همهی آدمها. حتی اگر خودشان در برگ برگ روزهای تقویم زندگیمتوجه نشوند. حتی اگر نفهمند یک چیزی کم است و فکر کنند روزهایشان مثل همهی آدمهای دیگر میرود جلو. صبح بیدار میشوند، صبحانه میخورند، ناهار درست میکنند، سر کار میروند، بچهها را مدرسه میفرستند، ناهار میخورند، به زندگی میرسند، مهمانی میروند، سریال مورد علاقهشان را آخر شب نگاه میکنند و به کودکانشان یادآوری میکنند شب باید مسواک بزنند. چیزی کم نیست انگار. فقط کافی است جیران مهدانیان از بغل، از نزدیک زندگیشان رد شود. شانس بیاورند جیران کمی تعلل کند. مثلا گوشیاش را درآورده باشد. لنز دوربین را با پر روسریاش تمیز کند و بخواهد از چشمهای رنگ به رنگ گربهی دم خانهشان عکس بگیرد. سلام علیک کند و چند دقیقه بعد شمارهشان را در گوشی ذخیره کند «فلانی فلانی پور». آخر هفته قرار حرم بگذارد و بعد از زیارت بردارد آنها را ببرد چهارراه خسروی، بهشان مضیف بدهد. هفتهی بعد ببردشان کافه سید هاشمی و از چند روز بعدتر یک جیران مهدانیان به لیست دوستهای پررنگشان اضافه شده باشد.
جیران مهدانیان دلش دریاست. محبت، شنریزههای اعماق وجودش است و با هر موج، هر اتفاق، هر حادثه، کمی از شنها را میکشد بالا، میریزد به پای آدمهای دور و برش و هیچ وقت هم محبت کم نمیآورد. دریاست و موج میزند و خودش هر روز بغل بغل شن میسازد. برای روزهای خودش، روزهای آدمهای زندگیاش که یکی دوتا نیستند و هزار هزار رفیق دارد. بخت خوشم بود که دنیا جیران مهدانیان را یک قدم از آن هزاران آدم به من نزدیکتر کرد و شد خواهرم.
بی بهانه، مثل بیبهانه محبتهایش، این چند خط را نوشتم.
جیران مهدانیان، آدمها را نه فقط دور خودش، که دور هم جمع میکند. این را فقط آدمهایی میفهمند که جیران مهدانیان از بغل زندگیشان رد شده باشد.
@truskez
عمرت طولانی، تنت سلامت، عاقبتت به خیر ❤️
خشم و غم. ملغمهای که هی درونم هم میخورد و گاهی پایم گیر میکند و کل زندگی را پر میکند. تمام روابطم با آدمها را. درونم هم میخورد و میپیچم پای بچهها. صدایم رسا میشود و جملاتم کوتاه. بدون هیچ لحنی. هیچ قوس و فرودی. کلماتم تیز میشوند و زاویه میگیرند.
این روزها هی غم میرود عقب و جایش خشم میآید. خشم که چرا بابا رفت؟ چرا بابا ندارم؟ چرا بابا دیگر در خانه روی مبل ننشسته و من باید بروم بهشت رضا؟ چرا باید برای سنگ قبر بابا شعر انتخاب کنیم؟ چرا مامان تنهاست؟ چند ثانیه به مامان، به زوایای صورتش، چشمهایش که بدون «ناصر جون» چه رنگی شده نگاه میکنم. غم پهن میشود در صورتم. گیر میکند در گلویم و فردایش سر میخورد و جایش به بابا میگویم خوب شد رفتی؟ باز نفسم را فوت میکنم بیرون. دوبار سه بار! «هوف، ببخشید بابا» دیگر قاب عکسش را نگاه نمیکنم. وقتی دلم میخواهد سر و ته آسمان و زمین را به هم بدوزم به چشمهای بابا نگاه نمیکنم. هم دلخورم هم رویش را ندارم. بگویم زده است به سرم؟ یا چشمم بیافتد به لبخندش و باز چراهایم شروع شود؟ شقیقههایم که نبض میزند میفهمم چند ساعت است دست به یقهی خشم شدهام. رهایی ندارم. نمیدانم چه کنم. راه حلش شاید گریه باشد. شاید دیدن هزارباره فیلمهای بابا. نمیشود. باید بلند شوم زندگی را جمع کنم. من میدانستم بابا میرود، حتی روز تولدم از پسرداییام پرسیدم بابا چقدر دیگر میماند؟ میدانستم همهش چند روز مانده... لعنت به من. ولی نمیدانستم اینقدر سخت است...
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
21.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«مبنا به وسعت خاطرات سال ۱۴۰۳»
🗓 لحظاتی کوتاه از تقویم پُرکار مبنا
همه ما وقتی به روزهای پایانی سال نزدیک میشویم، دوست داریم برگردیم و به تجربیاتی که در زندگی داشتیم نگاهی بیاندازیم.
حالا که چند قدم مانده به خط پایانی سال ۱۴۰۳، وقتی بر میگردم و به مبنا در سالی که گذشت نگاه میکنم، دو نقطه درخشان را در دل همه تجربیات مشترکمان میبینم.
🔸امسال برای ما سال «آغاز کارهای تازه» بود.
در سالی که گذشت، کلیدهای زیادی را چرخاندیم و درهای زیادی را گشودیم... مثل تولد «مدام» و رونمایی از «فصل هفتم روایت انسان».
🔸ما «اثرگذار بودیم».
در همه اتفاقات تلخ و شیرینی که در سال گذشته رقم خورد، تمام تلاشمان را کردیم که فعالانه عمل کنیم.
در ماجرای پرواز اردیبهشت، بلندگوی ارادت و مظلومیت رییس جمهور شهیدمان شدیم،
در روزهای تلخ فلسطین به کودکان غزه غذای گرم رساندیم،
و از همه مهمتر، با همه امکاناتمان در «روایت نصر» از مردم مظلوم حمایت کردیم...
🎥 این ویدئو، فقط مرور بخشی از خاطرات گذشته نیست؛
بلکه امیدی است برای فرداهای روشنتر،
برای رسالتی که بر دوش داریم و
راهی که با کمک همه شما در سال جدید،
انشاءالله پر قدرتتر ادامه خواهیم داد...✨
#خانواده_مبنا
| @mabnaschoole |