گفتند چرا حرف نمی‌زنی؟ می‌ترسم. می‌ترسم بعد یک طوری یک جوری یک جایی که فکرش را نمی‌کنم چماق شود و بدتر حالم را بگیرد. می‌ترسم بی‌اهمیت باشد... من خودم را ریز ریز کنم و طرف مقابلم باکش نباشد من دارم در آتش می‌سوزم. حتی می‌ترسم طرفم ناراحت شود. آنقدر چه بگویم و چطور بگویم زیاد است که می‌گویم بیخیال!! دیروز میگفتم... زیرلب. مغزم پکیده بود و بعضی جملات را پس پس زیر لب می‌گفتم. گفتم تقصیر خودمه! واقعا تقصیر خودم است. همه‌ی این اضطراب‌‌های تمام‌نشدنی... خودم مقصرم! من زیادی خودم‌ را به آب و آتش می‌زنم...