یک طور قلبهایمان را در دستتان گرفتهاید که هرکس فکر میکند با شما رفیقتر است.
خودمانیم، گاهی که یکی بیشتر حرمتان میآید یا جملهی عاشقانه برایتان مینویسد، یا راه به راه عکسهای هنری از گنبد طلاییتان میانداز، حسودیام میشود.
به خودم میگویم عاقل باش، چه خوب ته صف سینه چاکهایشان دیده نمیشود. اما ته دلم میخواهد با من کمی رفیقتر باشید. مثلا وقتی کالسکهی بچهها را مقابل اذن دخول نگه میدارم، به من لبخند بزنید. بگویید باز آمد فشنگی زیارت کند و دو قطره اشک بریزد و بدو برود. بعد، بین همهی آدمهایی که به حساب خودشان مقابل بهترین چشمانداز به گنبد نشستهاند، نگاه من را بخرید. بگویید این دختر الان بچهاش گریه میکند، ببینم چه میگوید بعد بقیه!
من هم بدون بالا پایین کردن صدایم، مثل یک نوار ضبط شده، امین الله بخوانم و هی زیر زیرکی گنبد زیبایتان را ببینم و مراقب باشم ریحانه مهرهها را نخورد.
پدرم هستید. تاج سرم. آبرویم. هرجا میروم میگویم مشهدیام و بعد، میشوم کبوتر سلام رسان.
من؟ به خدا نفهمیدم کی. به قول زهرا کاردانی شاید آن زمان که ولایت عشق پخش میشد. بچه بودم و شما به نظرم خیلی خوشتیپ و خوش قد و بالا آمدید. شاید هم بعدتر... چادرم را که باز میکردم و در زیرزمین حرمتان میدویدم...نمیدانم. من یک جایی عاشقتان شدم و بعدها، همه کارم گره خورد به گوهرشاد.
روبهروی گنبد.
کتاب دعای سرمهای در دست.
اشک بریزم و بگویم آقاجانم، باباجانم، خودت درست کن ❤️
@truskez