یهو فسم می‌خوابد این روزها به تقی وا می‌روم دلم کارهایی میخواهد که خودم نمی‌دانم چیست. چیزهایی هوس میکنم که نمیدانم شیرین است یا ترش، یا شاید هم شور. هیچ چیز قطعیت ندارد. نمی‌فهمم چه چیزی دقیقا خوشحالم می‌کند. اصلا به باریکه حرفی، رفتاری، اتفاقی، نمی‌دانم، به باریکه مویی بندم. وا می‌روم. مثل آب ریخته شده، حالا حالاها جمع شدنی نیستم. بعد خودم از کلافگی خودم، کلافه‌تر می‌شوم و آن وقت دلم میخواهد بروم گوشه‌ دنیا، و بمانم با حالی که نمی‌دانم دردش جز زایمان چیست!!!