بیشتر از زخم‌ها و رد شمشیر و نیزه‌ها، بیشتر از اسارت و سوختن خیمه‌ها و گم شدن بچه‌ها، فکرها من را می‌سوزاند آن گفت‌وگوهای ذهنی بر زبان نیامده آن چشم‌ها که سرگردان از این سر میدان به آن سو دویده. مجری پرسید: چه صحنه‌ای از‌ واقعه کربلا؟ از علی پرسیدم تو بگو! گفت: حضرت رقیه گفتم من... من دلم آن وقت که امام حسین علی‌اصغر را زیر عبا پنهان کرده، قدم‌هایش سست شده، مانده جواب رباب را چه بدهد، چشم‌هایش مات روی علی می‌مانده و باز همان حوالی پی تکه‌ای جا می‌گشته... یاالله،‌ من دلم‌ برای آن قدم‌های‌ پشت‌‌ خیمه‌ها، آن غلاف شمشیر و دو‌ وجب قبر چماله می‌شود. برای آن فکر که اگر رباب بیاید، خدا کند رباب نیاید... برای عرق شرم روی پیشانی که این صدای قدم‌های رباب است ... آخ ... چه کسی دوست دارد قهرمانش را در این قامت ببیند؟ نوشتم جگرم می‌سوزد از فکر‌ها! از چشم‌ها! اما ننوشتم روضه حضرت زینب هول به دلم می‌اندازد. از همان وقت که سوار مرکب شد و از مکه بیرون آمد. چه رسد به شب عاشورا. چشم‌هایم را که می‌بندم می‌بینم خانمی به همه‌ی خیمه‌ها‌ سرک‌ می‌کشد. روی پا بند نیست. دلش می‌جوشد. چندبار برادرش را نگاه میکند و چندبار هم دم‌ خیمه عباس پیدایش می‌شود.‌ اضطراب به چشم‌هایش ریخته... فکر میکنم گاهی پلک‌هایش را چند ثانیه بیشتر بسته و بعد که باز کرده و برادر را در حال خواندن قرآن دیده نفسش را با صدا فوت کرده... من با اضطراب حضرت زینب هول میشوم. دلم سُر می‌خورد سراشیبی قتلگاه... ای امان اولین باری که کربلا رفتم، سر ضریح قرمزی ایستادم. گفتند قتلگاه است. سرم چرخید. تل زینبیه کجا بود؟ چقدر فاصله؟ سر می‌چرخاندم.... حرم گود بود و قتلگاه در مرکز آن گودی... خواهرش از آن بالا چه می‌دیده؟ دلم هم میخورد. اضطراب به جانم افتاده بود... کسی نشانم نداده بود، کسی آن جا روضه نخوانده بود و من داشتم جان می‌دادم. یاالله... او که می‌دید، او که صدای همهمه را می‌شنید... مانده‌ام چطور متن‌ را تمام کنم. اصلا فکر کن متنی در کار نیست، روضه خوانده‌ام... التماس دعا @truskez