وارد یه مزرعه ی گندمی شده بودم که سوخته بودن و محصولات از بین رفته بودن و کسی هم اونجا نبود و پراز استخوان بود
یهویی دوتا سگ که یکیشون بزرگتر و سیاه و اون یکی کوچکتر و سیاه قهوه ای بود و از بس ک چیزی نخورده بودن پوستشون به استخونشون چسبیده بود و خیلی وحشتناک بودن
اینا افتاده بودن دنبال من و میخواستم منو بخورن منم با گریه به سمت خونمون راهنماییشون میکردم
وقتی رسیدیم نزدیک خونه توی پارکینگ ک حالا درشم باز بود یه گوسفند مرده ی سیاه همینجوری با چشای سبز و خونی اونجا بود که اون سگا به سمتش رفتن