#باهمبخندیم 😁
#مسابقهایازخاطراتِخندهدارِشما 🤩
#شماره17💥
سلام.
یکی از خاطراتی که من در دوران دانشجویی دارم و اکثر مواقع که یادم میاد خندم میگیره اینی هست که تعریف میکنم امیدوارم که شما هم بخندید.
من و یکی از بچه های خوابگاه همشهری هستیم قرار شد که با هم بریم شهرمون و بعضی مواقع مزاحمشون می شدم و من رو میرسوندن خونه،ایندفعه از اون دفعه ها بود میخواستن من رو برسونن ولی عجب رسوندنی😁😄
ما قبل از اینکه به خود ترمینال برسیم اتوبوس جایی توی شهر توقف کرد خانواده دوستم همونجایی بودن که اتوبوس توقف کرده بود و براش زنگ زده بودن دوستم بلند شد و سریع خداحافظی کرد👋🏻👋🏻 و رفت اصلا یادش نبود که قراره منم همراش برم🙄😐
منم چیزی نگفتم توی این موقعیت احتمالات متفاوتی توی ذهن آدم میاد که یا امکانش براشون نبوده یا جای دیگه میخواستن برن و....
*ادامه ماجرا از زبان دوستم:*
خب من از بیرون اتوبوس ؛بابامو دیدم هیجان زده شدم😅 دیگه اصلا حواسم نبود به این فکر میکردم که تا اتوبوس حرکت نکرده پیاده شم دیگه اصلا دوستم یادم رفت🙈 سریع ازش خداحافظی کردم رفتم سوار ماشین شدم دیگه بابام یه کمی که حرکت کرد یه لحظه یادم اومد 🙊دیگه گفتم ای وای سریع به بابام گفتم که سریع بره ترمینال بعدم سریع برای دوستم زنگ زدم که دارم میام پشت سر اتوبوس هستم😅😅
همانطوری که فهمیدید دوستم وقتی پیاده شده بود یادش اومد خلاصه برای من زنگ زد و پشت سر اتوبوس تا ترمینال اومدن و منو سوار کردن
از قضا توی همون اتوبوس یکی از اقواممون هم بود که تعارف کرد که برسونیمت و اینا، منم گفتم با دوستم میرم در صورتی که دوستم کنارم ننشسته بود و پیاده شده بودنمیدونم بنده خدا توی ذهنش چیزی دربارم گفت یا نه🙈🙈
بعدم که سوار شدیم کلی خندیدیم😅
و هر از گاهی یادش میارم که منو جا گذاشتی😄😃
🌟
@uniquran_shz