eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
518 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
501 ویدیو
207 فایل
⭕ پل ارتباطی شما با ما : @mezmar128
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 یه روز سالن کنفرانس جلسه بود.ما ۴نفر بودیم..۳نفرمون زودتر رفتیم(اون یکی سلف بود)میخواستیم کنار هم بشینیم. ۴تا صندلی گرفتیم.. همون موقع یه خانم (baby face)! تشریف آوردن جای دوست ما نشستن🙃اون دوستمون که اومد بهش گفتیم به *این* (اشاره با دست به اون خانم) بگو پاشه بره یه جای دیگه بشینه!(از نگاه اون خانم نگم براتون..احتراممون کجا رفته بود اون موقع؟؟)🙄 بعد دیدیم چند نفر میگن سلام *استاد*!!... فقط خداکنه هیچ ترمی باهاشون نداشته باشیم😉 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 زندگی دفتری از خاطره هاست یک نفر در دل خاک یک نفر در دل شب یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همسفر سختی هاست چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد ما همه همسفریم 🥺🥺🥺🥺 میدونم یکم غمگین بود اولش دل خودمم گرفت 😭 ولی ربطی به متنم نداره 😂😝(الان قشنگ احساساتتون به بازی گرفته شد😂😂 ) نمیدونستم چجوری شروع کنم گفتم اینجوری اولش پیاز داغش و زیاد کنم 🤪 عرضم به حضورتون ما یک اکیپ چهار نفره هستیم تو دانشگاه🧟‍♀🧟‍♀🧟‍♀🧟‍♀ حالا این اکیپه که میگم آتیش پاره💥💥💥💥 خودمم باورم نمیشه چه ها که نکردیم 😅 شیطوننننن👹و... خودتون تا تهش و برید دیگه 😛 از نظرم یک جمعیت زیادی تو دانشگاه میشناسنمون😎 دخترای خوبی هستیما🧛‍♀️🧛‍♀️🧛‍♀️🧛‍♀️ ای بابا چه کنیم همین خوب بودنمون باعث شده همه بشناسنمون😅(سقف ترک خورد خودم میدونم😂) بماند😛 بله داستان ما از اینجا شروع میشه که یک روز جهت انجام کارهای بسیج (مثلا خیلی فعالیم 😜)داشتیم دنبال گل کاغذی می گشتیم چهارتاییمونم رفته بودیم تو اتاق دنبال گل نگو گلا اتاق بغلیه درشم قفله😒 همینطور چادر چاقچول کرده گفتیم یک دختر بسیجی هیچوقت کارش و عقب نمیندازه😊😉 یکی از دوستام قدش بلنده حالا نمیدونم ما کوتاهیم یا اون خیلی بلنده ولی بماند گفت من میرم روی میز ،صندلی میزارم میپرم اونور گلا رو میارم قابل توجهتون که اتاق بسیج دانشگاه ما سقف نداره😂😂😂😂 این سقفم باز خودش داستان ها داره که چه سوتی هایی ندادیم بلند بلند غیبت میکردیم عمرا بگم چیا میگفتیم 🤫 هعی میگیما درست کنین زیر سر مسئولینه من میدونم 🙁 درست نمیکنن که 🧐 خب داشتم میگفتم راهرو دانشگاه و چک کردیم کسی نباشه مثلااااااا دوستم یه صندلی گذاشت روی میز رفت روی صندلی اومد بره بالا که بره اونور گفتم که بلنده قدش یه دفعه ای گفت ای داد بیداد پاهام بلنده یکم سخته من بپرم اونور (خوشحالم که قد بلند نیستم😍 فکر بد نکنینا کوتاهم نیستما😒متوسطم😝 ولی خب مشکل از این بنده خدا هم نیست کلا کنار هم قرار میگیریم مثل این تبلیغ دونه های برنج میشیم) من و کشوند بالا من بپرم اونور منم کلا شانس ندارم تو زندگیم🙁اومدم برم اونور دیدم گفت پشتت و نبین فقط برو (اینجاست آدم ها میفهمن چقدر یک دوست میتونه نامرد باشه به خودشم گفتم نامرددددد چطور دلت اومد😏😕 ) چی فکر کرد با خودش نمیدونم ولی من درحال پریدن بودم گفتم تا کامل نپریدم ببینم چه خبره اون پشت برگشتم دیدم به به یه جمعی تو راهرو با چشمای بسی گرد🤥 دارن میبینن کیه با چادر اویزون شده (دماغه درازش به خاطر غیبتاییه که پشتم کردن) فک کردید پریدم نه اشتباه میکنید به جای اونوری اینوری پریدم 😁 در ضمن یک دختر مذهبی میتونه بسی آتیش پاره باشه 😉 بماند که ابروم رفت امیدوارم اونطور که من اون جمع و به وضوح دیدم اون ها من و ندیده باشن😂😂😂😂 اون دوست نامردمم رفته بود پایین غش غش با اون دوتای دیگه میخندید (دارم براتون ☹️) در هر صورت چون من یه دخترِ خانومی هستم گفتم اصلا مهم نیست کار نباید روی زمین بمونه(آره جون خودم🤪) دوباره راهرو و چک کردم و دیدم کسی نیست رفتم عملیات و شروع کردم و پریدمممممم اونور البته نحوه پرش اینگونه بود یه صندلی از میز اینور گذاشتم رو میز اونور ولی چشمتون روز بد نبینه صندلی لیز خورد با کله شوت شدم اونور باز اینا غش غش خندیدن ولی بالاخره گلا رو پیدا کردم 😍😍😍😍 خب دیگه من که خودم دارم مینویسم غش غش دارم میخندم در هر صورت چون نبودین ببینین نمیتونین بخندین😂😂😂😂 ولی ماها کلا زیاد اتیش سوزوندیم پهن کردن حصیر وسط دانشگاه و نگاه های 😒 اینجوریه ریاست دانشگاه تولد گرفتن تو دستشویی(جا نبود خب جا بدن به ما کی دوست داره بره تو دستشویی☹️) و یه عالمهههههه دیگه... چهارتا دوست ترم چهارمی😍ولی باهم حماسه ها که نیافریدیم میدونم نخندیدید😭 متنم خیلی طنزتر بود گفتن جا نمیشه کوتاهش کردم😭متنم خراب شد😔 ------ از دانشکده علوم قرآنی تهران🌸 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 يه دوستي داشتم معماري ميخوند و ترم اول كارشناسي درس طراحي داشت و ... اين دوست ما خيلي شلخته بود خلاصه اخر هفته همين كلاس طراحي رو داشت استادشون هم خانم دكتر بود و خيلي سخت ميگرفت گفت ك نقشه اين ساختمون رو برام بكشين و بيارين دوست ما هم ديد كه اينجوريه اخر هفته رو اومد خونه و يكي از دوستان اونو براش كشيد ... و با خوشحالي زياد رفت دانشكده حالا بنظرتون طراحي رو چجوري برد با خودش كاغذ a4 رو ته كرد و گذاشت تو جيب پشت شلوارش😂 خلاصه روز موعود فرا رسيد و رفت سر كلاس 😐😉 يهو ديد كه همه دانشجويان كيفاي بزرگ و تخته و انواع مداد و پاك كن و ... رو ميزشونه😂 حالا خودش ي مداد داشت با ي برگه ي چرك😂 ديد كه همه تكاليفشون رو ميبرن پيش استاد و ايشون هم برگه هاشون رو ميندازه دور و ميگه بدرد نميخورن ، با اينكه مال اونا تميز و مرتب بود اينجوريشون ميكرد 😂 خلاصه فهميد،كه بايد فرار كنه دانشجوها نزديك استاد بودن يواش يواش اومد كه بياد نزديك در كلاس گفت خب آقا پسر تو بيا 😂😂😂 اونم رفت جلو و دست گذاشت تو جيب شلوارش و برگه رو بهش داد خانم دكتر برگه رو ك ديد جيغ كشيد و گفت نگاه بچها نگاه چقد چركه اين كاغذ گفت فقط برو برو ك نبينمت😂😂 اين دوستمون سر همين قضيه ميخواست انصراف بگيره اما خانواده و دوستان جلوشٰ گرفتن و تلاشش رو كرد و الان داره دكتري ميخونه😍😂 🌸🌸 جشن روز دانشجو بود از چند شب روز كه مشغول تهيه فيلماي دوبله و فيلم دانشكده بوديم و شب قبلش هم تا صبح بيدار بوديم و فيلمها و بقيه موارد رو درست ميكرديم ي گروه بوديم و ساعت 8 ي كلاس داشتيم خلاصه خسته و كوفته رفتيم سر كلاس حدود سه ماه از كلاسا گذشته بود و منم دومين بار بود ك سر كلاس اون استاد ميرفتم و نميشد،كه غيبت كنم اولش شروع كردم به گوش دادن و جواب دادن بعدش ديگه رد دادم😂 ساعت 8 و بيست دقيقه خوابيدم تا 8 و چهل بيدار شدم و رفتم كه صورتم بشورم رفتم ديدم يه صندلي خوبي تو سرويس بهداشتيه (صندليه واسه گذاشتن كيف و اينا بود و خلاصه تميز بود) و هواشم خوب بود😂 خوابيدم تا 9 و ربع رفتم تو كلاس تا استاد نيست و كلاس تموم شده خلاصه لپتاپ برداشتم رفتم تو سالن كابل پروژكتور رو وصل كرديم ب لپتاپ و بعد ديدم ك لپتاپه سوخته😞😐 فايلهاي مربوطه هم روش بود چندين جا رو گشتيم و ي لپتاپ ديگه پيدا كرديم و فايلها رو از تو گوشي پيدا كرديم و فرستاديم رو لپتاپ و يه نفس راحت كشيديم 😄😉 راستي لپتاپي كه خراب شده بود هم مال دانشكده بود و خودشون زحمت درست كردنش رو كشيدن 😃👏 و بعدش هم رفتيم ناهار ، كنار دكتر همتي عزيز ، جوجه زديم و از خاطرات فوتبالي و كوهنوردي ايشون كه تمامي نداره بهره برديم 😂 به هر حال جشن خوبي بود و خاطره شد۔ 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 توی خوابگاه تکه کلاممون شده بود آغای خانوم 🤣 یه روز عصر رفتیم اُلیمو بستنی بخوریم داخل بودم میخواستم بپرسم ک چی میخورن هرچی بچه هارو ب اسم صدا زدم کسی جواب نداد یهو گفتم آغای خانووووم همشون برگشتن و هیچکس نتونست جلو خندش بگیره🤣 هروقت میرفتیم اُلیمو یه نگهبان که همونجا بود تا میخواستیم وارد بشیم ب کسایی ک داخل الیمو کار میکردن میگفت یاااا الله😐 ... ماه رمضان بود میومدیم توی راه رو سحری بخوریم نزدیکای اذان بود اتاق کناری بیدار نشده بودن رفتم دیدم همه خوابن و همه جا تاریک فلش گوشیم زدم رفتم ی نفرو بیدار کنم نگو فلشم افتاده بوده تو صورتم فک کرده بود جنم انقد جیغ زد 😐😂😂 هرچی میگفتم منم من نگام کن بیشتر جیغ میزد خلاصه کل خوابگاه رو بیدار کرد 🙄 و تا همیشه بم میگفت خدا بگم چیکارت کنه با اب قند و... حالش خوب شد😂😂😂 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 با یکی از دوستان قصد مردم آزاری کردیم این دوست ما ریزه میزه اتاقمونه خلاصه رفت تو کیسه زباله و نشست کنار در اشپزخونه ،منم از داخل اتاق کشیک میدادم که هر کی رد شد ،ریزه میزه رو خبر کنم که از کیسه زباله بپره بیرون ،خانم xرد شد و ریزه میزه با اشاره من پرید بیرون ،خانم x وحشتناااک ترسیده بود و با آب قند و ماچ و عذر خواهی راهی اتاقش کردیم ،دیگه از این کارا نکردیم که نکردیم ---------------- ترم 2بودیم و به جمع اتاقمون یه ترمک اضافه شد 🧕 تو خوابگاه یه دفتر بود که خروجیا رو ثبت میکردیم ،آخر هفته میشه و ترمکمون قصد رفتن به منزل میکنه ،هم ترمی ما بهش میگه باید خروجیتو ثبت کنی ،خلاصه می ره پیش خانم زهد و میگه من دارم میرم یاسوج 😐😐 این ترمک ما یه بارم می ره پیش آقای مروجی خدا بیامرز و میگه لطفا کتابای ترم یک رو بدین برم 🤦‍♀ماجرا به آخر ترم میرسه و ترمک خانم سراغ کارنامشو از اموزش میگیره😂 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 ترم یک بودیم آسانسور برامون معضلی شده بود. آسانسوری‌ که مارو میبرد خوابگاه، برادرا رو میبرد سلف😐 آسانسوری ک مارو میبرد سلف، برادرا رو مییرد سر کلاس😶 ما زمانی ک از سلف برمیگشتیم و منتقل میشدیم به اون اسانسور ک بریم خوابگاه، معمولا یه دور به سلف برادرا هم اجباری سر میزدیم😑🤦‍♀(چون منتظر اسانسور بودن ک باش بیان همکف) من نمیدونم واقعا از سلف تا همکف مگه چقدر راهه؟ 😐 یه بار تو همکف سوار آسانسور شدیم ک بریم خوابگاه، آقای ترابیان(کارشناس فرهنگیِ اسبق) هم همراهِ ما اومد که برن به یکی از طبقات. اسانسور اول رف سلف برادرا🤦‍♀ یکی از برادرای گمونم ترم یکی🤐 تعدادِ زیادِ مارو رو ک دید گرخید و گفت یا ابوالفضل😯 آقای ترابیان از گوشه که وایساده بودن اومد جلوشون گفتن ابوالفضل یارت😂✋🏻 لبخند ما و ضایع شدنِ اون تعداد با بسته شدنِ در همزمان شد.😁 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 تو ایام انتخابات یه استاد داشتیم گرفتار انتخابات بودند و نمیومد... من رفتم جاشون نشستم و ماژیک گرفتم دستم گفتم بچه ها شرایط نامزد اصلح رو بگین رو تابلو بنویسم... بچه ها... 1خوشتیپ باشد 2پولدار باشد 3تحصیلات بالا و.... 4....و.... خلاصه داشتم مینوشتم بچه هام یکی یکی میومدن ومینشستن یکی از دانشجوها اومد گفت کلاس استاد فلانی... گفتم بفرمایید، حالا چرا انقد دیر اومدین، اشکال نداره بفرمایید بنشینید که یهو گفتن من به جای استاد... اومدم اونجا بود که از خجالت سرخ شدم.. 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 با عرض سلام یه روز موقع امتحانا 📚همه توی سالن نشسته و مشغول درس خوندن بودن و دوتا از دوستای شیطونمون 👹گفتن فضا خیلی سنگینه بیاید یه کار کنیم 😁😈 گفتن بریم یه کتری خالی از اتاق برداریم با دستگیره دستشو بگیریم که همه فکر کنم توش آب جوشه (در صورتی که خالی بود) و دستش داغه بعد بریم از چندتاشون مثلا سوال بپرسیم 🤔😁و بترسونیمشون🧟‍♀ اینجوری که با کتری مثلا داغ میرفتن کنار طرف و یهو اونی که کتری دستش بود مثلا اینکه میخواست بخوره زمین کتری رو کنار طرف ول میکرد رو زمین اون بنده خدا هم دیگه تا مرز سکته میرفت که الان دیگه سوختم بعد دو نفری بلند میزدن زیر خنده🤣🤣 اون بنده خدا هم با اینکه از ترس جونی براش نمونده بود شروع میکرد خندیدن😂😂😂😂😂 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 سلام. یکی از خاطراتی که من در دوران دانشجویی دارم و اکثر مواقع که یادم میاد خندم میگیره اینی هست که تعریف میکنم امیدوارم که شما هم بخندید. من و یکی از بچه های خوابگاه همشهری هستیم قرار شد که با هم بریم شهرمون و  بعضی مواقع مزاحمشون می شدم و من رو میرسوندن خونه،ایندفعه از اون دفعه ها بود میخواستن من رو برسونن ولی عجب رسوندنی😁😄 ما قبل از اینکه به خود ترمینال برسیم اتوبوس جایی توی شهر توقف کرد خانواده دوستم همونجایی بودن که اتوبوس توقف کرده بود و براش زنگ زده بودن دوستم بلند شد و سریع خداحافظی کرد👋🏻👋🏻 و رفت اصلا یادش نبود که قراره منم همراش برم🙄😐 منم چیزی نگفتم توی این موقعیت احتمالات متفاوتی توی ذهن آدم میاد که یا امکانش براشون نبوده یا جای دیگه میخواستن برن و.... *ادامه ماجرا از زبان دوستم:* خب من از بیرون اتوبوس ؛بابامو دیدم هیجان زده شدم😅 دیگه اصلا حواسم نبود به این فکر میکردم که تا اتوبوس حرکت نکرده پیاده شم دیگه اصلا دوستم یادم رفت🙈 سریع ازش خداحافظی کردم رفتم سوار ماشین شدم دیگه بابام یه کمی که حرکت کرد یه لحظه یادم اومد 🙊دیگه گفتم ای وای سریع به بابام گفتم که سریع بره ترمینال بعدم سریع برای دوستم زنگ زدم که دارم میام پشت سر اتوبوس هستم😅😅 همانطوری که فهمیدید دوستم وقتی پیاده شده بود یادش اومد خلاصه برای من زنگ زد و پشت سر اتوبوس تا ترمینال اومدن و منو سوار کردن   از قضا توی همون اتوبوس یکی از اقواممون هم بود که تعارف کرد که برسونیمت و اینا، منم گفتم با دوستم میرم در صورتی که دوستم کنارم ننشسته بود و پیاده شده بودنمیدونم بنده خدا توی ذهنش چیزی دربارم گفت یا نه🙈🙈 بعدم که سوار شدیم کلی خندیدیم😅 و هر از گاهی یادش میارم که منو جا گذاشتی😄😃 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 سلام آخرین روزای خوابگاه بود . تو اتاق دیگه هیچی برا خوردن پیدا نیمشد😝 یه روز جمعه بود و هیچکدوم از بچه های آس و پاس اتاق بووووق ناهار نداشتن...😂 همه کمد هارو زیر و رو کردیم یه مش عدس(به جا مانده از ترم ۳) با یکم رب کپک زده و یه خورده برنج مال دو ترم پیش پیدا کردیم😝🍽️ قرار شد بنده برم آشپزخانه و یک عدس پلو درست کنم... عدس و رب را قاطی کرده و گذاشتم کمی جوش بخوره تا اون عدسای ۳ ترم پیش یکم پخته شن😝😝😝 به یکی از بچه ها که اومده بود کمکم گفتم برو در قابلمه رو بیار 😟 ولی اون یه در دیگه اشتباهی آورد و چون کوچیک بود روی قابلمه چِفت شد و هر کاری کردیم باز نشد😢 چشمتون روز بد نبینه قابلمه رو آوردیم وسط اتاق با چوب و چماغ افتادیم به جونش ( حتی از اتاق های بغلی اومده بودن کمک😆) ناگفته نماند آشپز بیچاره از حرص چند تا قطره اشک هم ریخت🥺 ....پس از سختی های فراوان در قابلمه باز شد و همه خوشحال و خندان به آشپزخانه باز گشتیم تا بزنج هارو بریزیم تو قابلمه☺️ .... نزدیکای ظهر بود همه گرسنه و خسته چشم انتظار عدس پلو کذایی بودیم که ناگهان یک خبر ناگوار از آشپزخانه رسید و اونم سوختن غذای ما🥴 عدس پلوی با خاک یکسان شده بود😢 خلاصه در نهایت یه مش برنج سوخته و با بوی دود غلیظ شد ناهار اون روز ما....☺️ 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 سلام سلام من اومدم یه خاطره کوچولو بگم براتون اگر توی اون لحظه بودید قطعا خیلی بیشتر جالب وخنده دار بود اما الانم بخندیدها ی بار توی خابگاه جشن بود. ازاین شربت هادادن ک رنگش زردهست. نفهمیدم انبه بودیاپرتقال. خلاصه من سرم درد میکرد ونرفتم. یکی ازبچه های اتاق که اصلا سابقه کار خیر درحق منو نداشت سه تا لیوان شربت توی ی سینی آورد گفت بیاعزیزم برات شربت آوردم. منم گفتم حتما راست میگه دیده سرم درد میکنه اذیتم نمیکنه. اول خودش یکی از لیوان هارو خورد که من مطمئن شم. یکیش هم داد به من. ای دل غافل ک همش نمک بود. خدامیدونه نمک کدوم بنده خدا بود ک سرش داده بود داخل این لیوانه ک آدم یادش شوره زار میومد.. اصلا هم نشد بخوری و رفت سطل زباله. 😁😁😁 🌟 @uniquran_shz
سلا رفقا🌸 ضمن تشکر از همراهی شما عزیزان و ارسال خاطرات زیباتون🙏✨ از عزیزانی که خاطره شون بارگذاری نشد(به دلیلِ رعایت نشدنِ یک سری قواعد یا طنز نبودنِ خاطره به دیدِ مسئول مربوطه) یا بالاجبار تغییراتی توش اعمال شد پوزش میطلبیم🙏 🌺همچنین لطفا تمام خاطرات رو مروری بفرمایید؛ ان شاءالله فردا نظرسنجی برای انتخابِ بهترین خاطره بارگذاری خواهدشد.✨ 🌟 @uniquran_shz