💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت سی و پنجم)
ادامه...
روحالله و
#رضا مانند دو برادری که انگار سالها از هم دور بوده اند🌷
همدیگر را در
#بغل فشردند واحوال پرسی کردند.❤️
زینب وقتی وارد شد، با صورت مهربان و لبخند
#مادر_رضا مواجهه شد. سلام واحوال پرسی کرد وشیرینی را دستش داد.☺️
مادر رضا خیلی از دیدنشان
#خوشحال بود. مدام احوال روحالله را می پرسید.
_ "زینب خانوم این روحالله خیلی ماهه، مثل پسر خودم دوسش دارم. وقتی شنیدم
#ازدواج کرده، خیلی خوشحال شدم. به رضا گفتم حتما باید یه روز دعوتشون کنی بیاند
#خونمون. قدم سر چشم ما گذاشتین، خونمون را منور کردین.🌸
زینب که از همون برخورد اول از صمیمیت و
#سادگی مادر رضا خیلی خوشش آمده بود، تشکر کرد. "ممنونم حاج خانوم، شما لطف دارید. اتفاقا توی راه ذکر خیر شما بود، روحالله خیلی ازتون
#تعریف می کرد.🌺
صحبت ها گل انداخته بود و حسابی برای هم تعریف می کردند. روحالله از سر کارش و مراسمات
#عقدش برای رضا تعریف می کرد و او هم از اتفاقاتی که در این مدت افتاده بود.
مادر رضا حسابی
#تدارک دیده بود. زینب رفت آشپزخانه تا کمکش کند. وارد آشپزخانه که شد، چشم گرداند تا
#سجاده ای را که روحالله می گفت ببیند، اما چیزی ندید.😳
#نگاهش به مادر رضا ثابت ماند. تند تند غذاهایی را که آماده کرده بود، در ظرف ها می کشید. به رویش
#لبخند زد و گفت: "حاج خانوم، چرا این قدر خودتون را تو
#زحمت انداختین؟😔
_ چه زحمتی دخترم؟! به خدا تو هم با عروسم هیچ فرقی نداری. گفتم که
#روحالله مثل پسرم می مونه، تو هم مثل
#عروسم.🌸🌸
زینب تشکر کرد و مشغول چیدن میز شد.
در حین خوردن
#ناهار از خاطرات گذشته گفتند و خندیدند. بهشان خیلی
#خوش گذشت، هم به رضا و مادرش که بعد از دو، سه سال باز هم روحالله سر سفره شان
#مهمان بود و هم به زینب که این قدر روحالله را شاد می دید و از مهمان نوازی و خوش اخلاقی حاج خانوم
#لذت می برد.😊
بعد از صرف غذا روحالله از
#بچه های شهرک که ازشان بی خبر بود، می پرسید و رضا هم تند تند برایش از تک تک بچه ها می گفت. این که: کی ازدواج کرده، کی خانه اش جا به جا شده .🇮🇷
از هر دری حرف زدند. روحالله پرسید: راستی رضا، از رسول چه خبر؟ "چند وقتیه ازش بی خبرم."🌷
_ مثل این که تو با رسول همکار شدیدا ! من باید ازش بهت خبر بدم؟🤨
_ نه بابا هنوز مونده تا باهاش همکار بشم. بعضی وقت ها می بینمش، اما نه به اندازه تو.
_ حالا یه روز
#دعوتت میکنم بیایی....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨