eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و سوم) ادامه.... وقتی خبر دارشدکه🌷.... حسین به کربلا می رود، او را کنار کشید و هفتاد هزار تومان به او داد "بیا این پول رو بگیر، یه دونه عربی برای من بخر. به سلیقه خودت یه خوش رنگش رو بگیر.🌸 دستت درد نکنه. " به پول نگاه کرد و گفت:"آخه چفیه هفتاد هزار تومنه؟ اینکه خیلی زیاده!"😳 دستی به شانه اش زد و گفت:"بقیه اش هم تو راهی دیگه. " حسین وقتی به رسید، از کنار حرم حضرت (ع) یک چفیه کرم رنگ برای او و یک کفن هم برای خودش خرید. هر دو را هم به تمام زیارتگاه ها کرد.💚 وقتی برگشت و چفیه روح الله را داد، خیلی شد. از آن روز به بعد، چفیه در تمام مأموریت ها همدمش شد.😊 ایام را بیشتر هیئت بودند. آن سال تولد افتاده بود هفته آخر ماه صفر. روح الله معمولا با خودش می رفت برای خرید .🦋 چند روز قبل هم با هم رفته بودند و کادوی او را خریده بودند. زینب روز تولدش خانه بود و روح الله رفته بود با کار کند.🏍 زینب با او تماس گرفت و گفت:"داری می آی خونه، بخر. "🎂 _محرم و صفر چه کیکی بخرم؟! _تولد که نمی خوایم بگیریم. یه کیک بخر دور هم بخوریم. هر چه اصرار کرد، روح الله گفت نمی خرم. زینب هم به گفت:"بدون کیک خونه نیا!"😊 روح الله که به خانه برگشت، یک تی تاپ دستش بود. زینب با پرسید:"این چیه تو دستت؟! _ کیک دیگه!! مگه نگفتی کیک بخر؟! منم خریدم. زینب هاج و واج ایستاده بود و می کرد.😳 روح الله در مقابل چشمان متعجب او تی تاب را باز کرد و گفت:"خیلی هم خوبه، الآن روی همین، می ذاریم و تولد می گیریم. " همه دور از چشم زینب ریزریز می خندیدند.😁 زینب گفت:"واقعا که روح الله!"با ناراحتی رفت و نشست روی مبل که مثلا است. 😔 روح الله هم خیلی خونسرد روی مبل نشست. کنترل تلویزیون را گرفت دستش و بی توجه به او را عوض می کرد.📺 زینب می خورد و چیزی نمی گفت. روح الله زیر چشمی نگاهش کرد. خندید و از جایش بلند شد. در را که باز کرد، با خودش گفت:"کجا می ره؟!چرا در رو باز کرد؟"🚪 روح الله از پشت در که خریده بود، آورد و گرفت جلوی او. 🎂 زینب شوکه شد... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯