هدایت شده از 👈رهگذر اصلی👍
🌹خاطرات طنز شهدا🌹 😂یک صفر به نفع گودرز! 😂 «گودرز» از بر و بچه های شوشترِ دزفول بود. وقتی عراق شهرش را موشک باران کرد، با خانواده‌اش به قائمشهر کوچ کرد و در شهرک یثرب اسکان داده شد. بچه‌ی شوخ و شَنگی بود. پای شوخی که به میان می‌آمد، بین بچه‌های گردان حمزه سیدالشهدای لشگر ۲۵ کربلا، یک سر و گردن بالاتر بود. معرکه‌گیری‌هاش تماشایی بود. گل می‌گفت و گل می‌شنید. با بودن گودرز، بچه‌های گردان احساس غربت و دلتنگی نمی‌کردند. تا یکی را دمغ می دید، می‌رفت و سر به سرش می‌گذاشت.🙃 توی هفت تپه بودیم. بعد از عملیات فاو و تثبیت آنجا، فرصت خوبی برای استراحت بچه‌ها مهیا شده بود. یکی از همان روزها گودرز را دیدم. برق شیطنتی در جفت چشمهاش موج می‌زد.😋 پیش خودم گفتم: معلوم نیست این دفعه برای کی نقشه کشیده؟ چند دقیقه بعد گودرز خودش را به چادر ما رساند. بعد هم نقشه‌ای که حدسش را می زدم با ما در میان گذاشت. گودرز آن ساعت کلی از بچه‌ها خواهش و التماس کرد که تا ته نقشه با او باشند و تنهاش نگذارند. ما هم که دنبال فرصتی می گشتیم تا با بچه‌ها سر به سر بگذاریم و خوش باشیم، به گودرز اطمینان دادیم که نگران نباشد و با او هستیم.😉😉 گودرز چند دقیقه بعد با شکل و شمایل زنِ باردار به چادر برگشت. از دیدن قیافه‌ی گودرز همه‌مان زدیم زیر خنده.😂 بعد، یادمان آمد که اگر همین طوری بازار خنده را گرم نگه داشته باشیم، نقشه لو می‌رود. به هر زحمتی که بود، جلوی خنده‌مان را گرفتیم.🤐😑 گودرز از درد زایمان خودش را محکم به زمین می‌کوبید و هوار می‌کشید.😫 داد و فریادش که با لطافت زنانه همراه بود، تا چند چادر آن طرفتر هم رسیده بود. بچه‌ها از چادرهای کناری آمده بودند بیرون تا ببینند صاحب صدا کیه و ماجرا از چه قرار است؟ با یکی دو تا از بچه‌ها، دوان دوان رفتیم به طرف چادر فرماندهی. آقای یدالله کلانتری از بچه‌های بهنمیر و صادق رضایی از ساری آنجا بودند. ماجرا را که برایشان تعریف کردیم، بدون فوت وقت با تویوتا آمدند بالای سر گودرز که او را با خودشان به درمانگاه ببرند. وقتی رسیدند آن جا و صحنه را دیدند، خیال کردند، او از زنهای عرب روستاهای اطراف هفت تپه است که خودش را با سختی رسانده آنجا و حالا کمک می‌خواهد که بچه‌اش را به دنیا بیاورد. بچه های گردان، دور تا دور زن عرب را گرفته بودند تا ببینند آخر قصه چه می شود؟ صادق رضایی از زن خواست، هر طور شده بلند شود و خودش را به تویوتا برساند و با آنها به درمانگاه بیاید، اما زن زائو، گوشش بدهکار التماسهای 🙏🏻صادق نبود که نبود. او فقط داد می‌کشید 😩و به خاک چنگ می‌زد. زن با زبان عربی چیزهایی می‌گفت که نه من، نه بچه‌ها متوجه منظورش نمی‌شدیم. صادق رضایی وقتی دید اصرارهاش فایده‌ای ندارد و هر لحظه ممکن است زن از درد شدید پس بیفتد، از او خواست که آستین دستش را بگیرد و بلند شود. زن از این کار امتناع می کرد. صادق که دید دارد دیر می شود، با احتیاط، گوشه‌ی لباس بلند زن را گرفت و محکم او را از جایش بلند کرد. زن از زور زیاد صادق، توی هوا معلق شده بود. وقتی دید دارد بین زمین و آسمان تلو تلو می خورد، محکم خودش را ولو کرد توی آغوش صادق.😂😜 افتادن زن زائو تو آغوش صادق همانا و غش کردن صادق از سر حیا و نجابت همان. ما هم که دیدیم گودرز افتاده توی بغل صادق کلی خندیدیم.😂😂 اما خنده مان زیاد طول نکشید. بنده خدا صادق رضایی که اصلاً انتظار نداشت، زن عرب که تا چند دقیقه پیش از درد مثل مار به خودش می‌پیچید و حاضر نبود حتی برای بلند شدن به آستینش دست بزند، حالا خودش را محکم به او چسبانده است. گودرز که دید اوضاع بدجوری به هم خورده و شوخی‌اش، کار دست رضایی داده، هی می‌زد به صورت صادق و می‌گفت: بابا! منم گودرز. خواستم باهات شوخی کنم. پاشو! بیدار شو! صادق رضایی راستی راستی غش کرده بود. با کمک گودرز و بچه ها، زیر بغلش را گرفتیم و با همان تویوتایی که قرار بود گودرز را با آن ببریم، او را بردیم به طرف درمانگاه. پرستارها سریع بالای سرش حاضر شدند و به او سِرُم وصل کردند. خدا رو شکر صادق بعد از سرم و کمی استراحت، حالش جا آمد.🤒 تا چشمش به گودرز افتاد، گفت: گودرز! یک صفر به نفع تو!😂😂 📙به قلم ┄┅═══✼🌹✼═══┅┄