💠 #شهیدانه
🌹خاطرات طنز شهدا🌹
😂کارای بَد بَد....!😂
⭕️مراسم صبحگاهی بود.
روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت میکرد.
با بچهها خیلی صمیمی بود.
برای همین هم در کلاس درس و یا مراسم متکلم وحده نبود و بقیه مخاطب.
مثل معلم و کلاس های اول و دوم دبستان غالباً مطلب را ناتمام میگذاشت و بچهها آن مطلب را خودشان تمام میکردند.😉😇
مثلاً وقتی میخواست عبارت
«الغیبه اشد من الزنا» را قرائت کند😝
میگفت:
«دوستان میدانند که الغیبه اشد...؟»
😂😂😂😇😝😝😇😂😂😂
بعد بچهها با هم با صدای بلند میگفتند: 😵😜😄«من الکارهای بد بد.»⭕️
#خاطرات_طنز_شهدا
#شهیدانه
🌹خاطرات طنز🌹
😂خدایا مرسی!!😂
⭕️قبل از غروب آفتاب رسیدیم مهران.
خسته و کوفته با همان سر و وضع آشفته خودمان را به بهداری رساندیم. 😇
آنجا صحنه ای را دیدم که هرگز یادم نمی رود.
جلو در اورژانس،
یکی از اون بچه های شوخ که بهش بمب روحیه هم می گفتند،😉😁
نشسته بود و دست ها رو بالا برده بود و می گفت:😝😆😝
«خدایا ! از اینکه منو آفریدی، مرسی! دستت درد نکند، 😂شرمنده ام کردی!»⭕️
#خاطرات_طنز_شهدا
🌹خــاطــرات طنــز شـهـدا🌹
😂الاغ هــای جـنـگ جـو😂
در سنگر مسئولین یكى از تیپ ها صدا به صدا نمى رسید.
هر كس چیزى مى گفت و مى خواست طرف صحبتش را متقاعد كند.
اما مگر مى شد؟
ساز خودش را مى زد و مى خواست حرفش را به كرسى بنشاند:
باید زودتر از این جا حمله كنیم! چه مى گویى با كدام نیرو و مهمات؟
بهتر نیست عقب نشینى كنیم؟ زمین مى دهیم زمان مى گیریم.
تو هم كه حرف هاى بنى صدر را مى زنی.
نكند راست راستى باورت شده كه او از جنگ سر در مى آورد و براى خودش كسى است؟
پس چه كنیم؟ وایسیم عراقى ها بیایند برایمان نقشه و طرح عملیات بریزند؟
هیچكس عقلش به جایى قد نمى داد.
خبر رسیده بود كه عراقى ها قصد دارند از یك محور حمله كنند و این قضیه جدى است.
آن زمان بنى صدر هم رئیس جمهور و هم فرمانده كل قوا بود و از تصدق سر نامبارك او ایرانى ها فقط شكست خورده بودند.
حالا كه بسیجى ها پا جلو گذاشته بودند و كم كم جنگ داشت به سود ایران ورق مى خورد ، این خبر آمده بود.
آخر سرجوانى كه تا آن زمان ساكت بود گفت:
«اگر اجازه بدهید من راه حلى دارم!»
یك هو همه ساكت شدند و نگاه ها به او دوخته شد.جوان گفت:
«درست است كه ما نیرو و مهمات زیادى نداریم. اما مین هاى ضد تانك زیادى داریم كه از عراقى ها غنیمت گرفته ایم. سر راه تانك هایشان مین كار مى گذاریم و پیش روى شان را سد مى كنیم تا ان شاء الله نیروى كمكى برسد».
به به و چه چه بلند شد و جوان مأمور شد تا با نیروهاى تخریبچى كارش را شروع كند.
صفر نیم نگاهى به الاغ ها كرد و گفت:
«اكبر آقا راست راستى باید با این عالیجنابان پاى كار برویم؟»
اكبر آقا كه همان جوان جلسه فرماندهان بود.لبخندى زد و گفت:
«اگر توان بردن ده ها مین را دارى بسم الله»صفر گفت:
«من نوكر خودت و الاغت هم هستم!»
دور و بری ها خندیدند.
اكبر و نیروهایش در نیمه هاى شب افسار الاغ هاى حامل مین را گرفتند و راه افتادند.
ساعتى بعد آنها عرق ریزان زمین را مى كندند و مین كار مى گذاشتند.
ناگهان یكى از الاغ ها فین فین كرد و آواز گوش خراشش در دشت شبزده پیچید:عر! عر! عر!
صفر فریاد زد:
«جان تان را بردارید و فرار كنید!»
حالا ، دیگر همه الاغ ها عرعر مى كردند و یك اُركستر درست و حسابى راه انداخته بودند.
از طرف عراقى ها باران گلوله و خمپاره باریدن گرفت.
وقتى اكبر و دوستانش به خط خودى رسیدند ، هنوز صداى عرعر از لابه لاى انفجارها به گوش مى رسید.
در سنگر فرماندهان تیپ همه از خوشحالى یكدیگر را مى بوسیدند و به اكبر به خاطر درایت و هوشش آفرین مى گفتند.
چند روزى بود كه خبرى از عراقى ها نشده بود.
و صبح همان روز یكى از عراقى ها به ایران پناهنده شده و گفته بود كه وقتى یكى از الاغ ها با دهها مین به قرارگاه آنها آمده ، فرماندهان عراقى ترسیده اند و گفته اند كه ایرانى ها حتما آماده و حاضر به نبردند و آن قدر مهمات زیاد آورده اند كه حتى الاغ هایشان را مین گذارى كرده اند!
و از حمله صرف نظر كرده اند.😂😂😂
📚کتاب رفاقت به سبک تانک
#خاطرات_طنز_شهدا
💠 #شهیدانه
🌹خاطرات طنز شهدا🌹
😂کارای بَد بَد....!😂
⭕️مراسم صبحگاهی بود.
روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت میکرد.
با بچهها خیلی صمیمی بود.
برای همین هم در کلاس درس و یا مراسم متکلم وحده نبود و بقیه مخاطب.
مثل معلم و کلاس های اول و دوم دبستان غالباً مطلب را ناتمام میگذاشت و بچهها آن مطلب را خودشان تمام میکردند.😉😇
مثلاً وقتی میخواست عبارت
«الغیبه اشد من الزنا» را قرائت کند😝
میگفت:
«دوستان میدانند که الغیبه اشد...؟»
😂😂😂😇😝😝😇😂😂😂
بعد بچهها با هم با صدای بلند میگفتند: 😵😜😄«من الکارهای بد بد.»⭕️
#خاطرات_طنز_شهدا
🌹خاطرات طنز شهدا🌹
😂یک صفر به نفع گودرز! 😂
«گودرز» از بر و بچه های شوشترِ دزفول بود. وقتی عراق شهرش را موشک باران کرد، با خانوادهاش به قائمشهر کوچ کرد و در شهرک یثرب اسکان داده شد. بچهی شوخ و شَنگی بود. پای شوخی که به میان میآمد، بین بچههای گردان حمزه سیدالشهدای لشگر ۲۵ کربلا، یک سر و گردن بالاتر بود. معرکهگیریهاش تماشایی بود. گل میگفت و گل میشنید. با بودن گودرز، بچههای گردان احساس غربت و دلتنگی نمیکردند. تا یکی را دمغ می دید، میرفت و سر به سرش میگذاشت.🙃
توی هفت تپه بودیم. بعد از عملیات فاو و تثبیت آنجا، فرصت خوبی برای استراحت بچهها مهیا شده بود. یکی از همان روزها گودرز را دیدم. برق شیطنتی در جفت چشمهاش موج میزد.😋
پیش خودم گفتم:
معلوم نیست این دفعه برای کی نقشه کشیده؟
چند دقیقه بعد گودرز خودش را به چادر ما رساند. بعد هم نقشهای که حدسش را می زدم با ما در میان گذاشت. گودرز آن ساعت کلی از بچهها خواهش و التماس کرد که تا ته نقشه با او باشند و تنهاش نگذارند. ما هم که دنبال فرصتی می گشتیم تا با بچهها سر به سر بگذاریم و خوش باشیم، به گودرز اطمینان دادیم که نگران نباشد و با او هستیم.😉😉
گودرز چند دقیقه بعد با شکل و شمایل زنِ باردار به چادر برگشت. از دیدن قیافهی گودرز همهمان زدیم زیر خنده.😂 بعد، یادمان آمد که اگر همین طوری بازار خنده را گرم نگه داشته باشیم، نقشه لو میرود. به هر زحمتی که بود، جلوی خندهمان را گرفتیم.🤐😑
گودرز از درد زایمان خودش را محکم به زمین میکوبید و هوار میکشید.😫 داد و فریادش که با لطافت زنانه همراه بود، تا چند چادر آن طرفتر هم رسیده بود.
بچهها از چادرهای کناری آمده بودند بیرون تا ببینند صاحب صدا کیه و ماجرا از چه قرار است؟
با یکی دو تا از بچهها، دوان دوان رفتیم به طرف چادر فرماندهی.
آقای یدالله کلانتری از بچههای بهنمیر و صادق رضایی از ساری آنجا بودند. ماجرا را که برایشان تعریف کردیم، بدون فوت وقت با تویوتا آمدند بالای سر گودرز که او را با خودشان به درمانگاه ببرند. وقتی رسیدند آن جا و صحنه را دیدند، خیال کردند، او از زنهای عرب روستاهای اطراف هفت تپه است که خودش را با سختی رسانده آنجا و حالا کمک میخواهد که بچهاش را به دنیا بیاورد.
بچه های گردان، دور تا دور زن عرب را گرفته بودند تا ببینند آخر قصه چه می شود؟ صادق رضایی از زن خواست، هر طور شده بلند شود و خودش را به تویوتا برساند و با آنها به درمانگاه بیاید، اما زن زائو، گوشش بدهکار التماسهای 🙏🏻صادق نبود که نبود. او فقط داد میکشید 😩و به خاک چنگ میزد. زن با زبان عربی چیزهایی میگفت که نه من، نه بچهها متوجه منظورش نمیشدیم.
صادق رضایی وقتی دید اصرارهاش فایدهای ندارد و هر لحظه ممکن است زن از درد شدید پس بیفتد، از او خواست که آستین دستش را بگیرد و بلند شود. زن از این کار امتناع می کرد. صادق که دید دارد دیر می شود، با احتیاط، گوشهی لباس بلند زن را گرفت و محکم او را از جایش بلند کرد. زن از زور زیاد صادق، توی هوا معلق شده بود. وقتی دید دارد بین زمین و آسمان تلو تلو می خورد، محکم خودش را ولو کرد توی آغوش صادق.😂😜 افتادن زن زائو تو آغوش صادق همانا و غش کردن صادق از سر حیا و نجابت همان.
ما هم که دیدیم گودرز افتاده توی بغل صادق کلی خندیدیم.😂😂 اما خنده مان زیاد طول نکشید. بنده خدا صادق رضایی که اصلاً انتظار نداشت، زن عرب که تا چند دقیقه پیش از درد مثل مار به خودش میپیچید و حاضر نبود حتی برای بلند شدن به آستینش دست بزند، حالا خودش را محکم به او چسبانده است. گودرز که دید اوضاع بدجوری به هم خورده و شوخیاش، کار دست رضایی داده، هی میزد به صورت صادق و میگفت:
بابا! منم گودرز. خواستم باهات شوخی کنم. پاشو! بیدار شو!
صادق رضایی راستی راستی غش کرده بود.
با کمک گودرز و بچه ها، زیر بغلش را گرفتیم و با همان تویوتایی که قرار بود گودرز را با آن ببریم، او را بردیم به طرف درمانگاه. پرستارها سریع بالای سرش حاضر شدند و به او سِرُم وصل کردند. خدا رو شکر صادق بعد از سرم و کمی استراحت، حالش جا آمد.🤒
تا چشمش به گودرز افتاد، گفت:
گودرز! یک صفر به نفع تو!😂😂
📙به قلم #شهید_مدافع_حرم_حاج_رحیم_کابلی
#خاطرات_طنز_شهدا
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄