💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌
#پارت۷۴
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐣
با ورودش به بیمارستان سر خوردم تو بغل مرضیه و طاها رو زمی نشسته بودم یه عده دورمدن بودن و مرضیه جیغ میزد و صدام میزد
ای کاش میمردم و بچه هامو انقدر عذاب نمیدادم
محمد طاها:مامان جان بابا یه حرفی بزن!
همین جمله کافی بود تا لب باز کنم
-امیر!
مرضیه سکوت کرد!
مرضیه:امیر؟امیر کیه مامان؟
-امیرطاها..اون بود! دستم و به زمین گرفتم کمکم کردن بلند بشم
فکر کردم خواب دیدم
چند بار به صورتم سیلی زدم عین یه دیونه مرضیه میخواست مانع شه ونمیتونست
یعنی اونی که من دیدم امیرم بود؟
مگه میشه !باید به یقین برسم!
دویدم به سمت سالن بیمارستان با عجله راه میرفتم،و اطرافمو نگاه میکردم
چند بار به بقیه خوردم و نزدیک بود بیوفتم!
کل بیمارستان و زیر پا گذاشتم انگار واقعا توحم زده بودم!
چه خیال خامی!امیرطاها تهران چیکار میکرد اخه؟
اون باید الان یجایی دیگه باشه نمیدونم،کجا ولی تهران نه!بابی جونی راه برگشت و پیش گرفتم
انگار نه انگار که چند دقیقه پیش با چه سرعتی راه میرفتم.
وارد محوطه شدم بچه ها روی همون صندلی نشسته بودن و تو خودشون بودن!
باید حالشونو خوب کنم
رفتم نزدیکشون و با لبخند پر انرژی گفتم:
امییر طاها پسرم؟
با نگاه خیره محمد تازه فهمیدم بجای محمد گفتم امیراول کاری خراب کردم که!
-ببخشید محمدم،میشه دوباره برام قهوه بخرین
مرضیه با غم گفت:چشم مامانم!
(رو به محمد طاها)پاشو محمد!
محمد بدون حرف بلندشد و باهم رفتن روی صندلی نشستم!
امیرم االان باید ۴۴سالش باشه!
اره دیگه من ۳۷سالمه و امیر۴۴
اخدین بار که دیدمش ۲۸سالش بود من اون زمان نازه باردار بودم محمد طاهارو ۲۱سالم بیشتر نبود که از کنارم رفت.
بچه ها امدن اینبار باهاشون قهوه ارو خوردم
رفتیم و تاکسی گرفتم
بچه ها گفتن بریم هتل اما من،میخواستم بریم خونه یکی که خیلی دلتگش بودم!
خونه مریم!
بعد از ازدواج با ماهان امدن تهران!
سال هاست اینجا زندگی میکنند و اسم دخترشون
دلارامه و ۱۴سالشه پسرشون هم اسمش!سعیده درست همسن محمد طاهاست!
ادرس خونه مریم رو گفتم و ماشین حرکت کرد!
میخواستم،سوپرایز شه ولی بدون دعوت جایی رفتن خیلی کار زشتی بود!
بهش زنگ زدم و تو ماشین بهش گفتم داریم،میریم خونش!
راننده پونک نگه داشت.
-بچه ها پیاده شین!بچه ها پیاده شدن و منم با اون میاده شدم کرایه رو حساب کردم!
برگشتم سمت خونه شون یه ویلا بود!
ماهان یه کارخونه دار بود که پولش از پارو بالا میره!
رفتم نزدیک و زنگ رو فشردم صدای دخترونه ای به گوشم رسید!
دختر:بله؟
لبخند زدم
-دلارام جان تویی؟
دلارام:سلام خاله سوگند!بیایین بالا الان مامان هم میاد استقبال خوش امدین
-ممنون عزیزم!
در و زد و وارد شدم محمد مرضیه پشت سرم امدن داخل!
مرضیه که چشمش به سگ نگهبان خوته خورد ترسیده امد این سمت من و دستمو گرفت.
با ترس گفت:مامان سگه رو نگاه!انگار میخواد مارو بخوره.
-مرضیه اون سگه بستست،بعدم خوابیده ببینش!
ناگهان سگه بیدار شد و با دیدنمون شروع کرد به پارس کردن!
مرضیه که شروع کرد به دویدن و منو دنبال خودش میکشید!
محمد اها هم بهمون میخندید ودنبالمون میومد
قیافه مرضیه بامزه شده بود حتما خیلی از سگ میترسه!
-مرضیهههه آبروریزی نکن از سگه دور شدیم!
مرضیه سرعتشو کم،کرد ولی همچنان به من چسبیده بود و رنگ به رخ نداشت!
اطراف پر از درخت بود و فضای ارومی داشت!
دلارام ومریم به همراه سعید امدن بیرون با خوشحالی به ما نگاه کردن به محض رسیدن بهشون مریم و به آغوش کشیدم!
مریم:سوگند!..
-دلم برات تنگ شده بود مریم جون!
ازش جدا شدم و بهش لبخند زدم چشمم به دلارامو سعید افتاد که از دو سال پیش بزرگتر شده بودن!
-خوبین شما دوتا؟
دلارام:خاله دلتنگتون بودیم!
سعید:منم همینطور،البته دلتنگ محمدطاها هم بودم!