💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۷۲
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥
محمد طاها وارد آشپز خونه شد و گفت:
آبجی خانم مامان نیاد شما ام نمیشه بری!
مرضیه اخمی کرد و دست به کمرش گرفت
مرضیه۰:خان داداش یادت رفته از من کوچیک تری؟شما نباید برای من تایین تکلیف کن!
محمد طاها سمت دیگه من،نشست و گفت:
نه دیگه ابجی!نشد به هر حال تنها جایی نمیری شما!
مرضیه:مامان ببینشششش؟!
لبخند زدم و گفتم:
میام باهات دخترم،طاها تو ام انقدر به مرضیه پیله نکن ،بهش احترام بزار اون ازت بزرگتره ها!
محمد طاها لبشو گاز گرفت و گفت:
چشممم
مرضیه گونه امو محکم بوسید و رفت تا ضرفارو بیاره!
-محمد پاشو به خواهرت کمک کن!
محمد چشمی گفت و بلندشد.
نهار رو خوردیم به بچه ها نگاه کردم هر دوشون شببه امیر طاها بودن!
اصلا انگار نه انگار اینا بچه های منم هستن!
-دخترم دستت درد نکنه،ببخشید زحمتش افتاد گردن تو
مرضیه:خواهش میکنم قربونت برم!
محمد،پاشو پاشو این ضرفارو جمع کن باهم بشوریم
محمد با حالت زاری گفت:مرضیه جون تو من حال ندارم،خودت بشور دیگه!
مرضیه اخطاری گفت:یا پا میشی یا مخ مامانومیزنم نزاره بری راهیان نور!
محمد طاها:مرضی قربونت برم خودت بشور دیگه ابجی!
مرضیه اینبار چشماشو ریز کرد و زل زد به محمد
محمد باز خواست مخالفت کنه که گفتم:
نمیخواد،نخواستم خودم میشورم شما دوتا تا گیس و گیس کشی راه نندازین ضرف نمیشورین خودم میشورم
امدم بلند شم که مرضیه دست گذاشت رو شونم و منو نشوند
مرضیه:عه مامان میشوریمشون...مگه نه محمد طاها؟؟
محمد هم پوکر گفت:اره مامان جون من و مادمازلتون میشوریم ضرفارو!
نشستم و به ظرف شستنشون نگاه کردم گه محمد طاها دست به کمرش گرفت و گفت:
یعنی دست هر چی دختره از پشت بستم و ابروی هر چی پسره بردما..
مرضیه:حرف نزن بدو لیوانارو اب بکش!
بعد از شستن ظرفار
محمد طاها امد پیشم و گفت:
مامان؟
-جان؟
محمدطاها:میخوام منو عروس کنید !
مرضیه:چی؟
محمدطاها:مامان جون؟ کدبانویی ام برای خودم!
ظرف میشورم غذا میپزم لباس میشورم جارو برقی میکشم..دیگه وقتش نرسیده شوهرم بدین مامان؟
مرضیه اول خندید و بعد گفت:محمد طاها تو عمرت یبار این،کارارو کردی حالا کد بانویی ام شدی؟
شوهرت بدن؟اخه تو دختر هم بودی کسی نمیومد تورو بگیره!
محمد طاها:ای والا هیچکس نمیاد منو بگیره برم از دست توی کوچولو راحت شم!
-بچه هااا
بزرگ شدین الان جای جر و بحثه؟
الان،که فصل امتحانا تموم شده باید فکرتون رو امتحانای بعدی باشه مرضیه تو ام داری دانشجو میشی این چه سن این کاراست بچه نیستین،که همیشه بحث دارید!
***
چهار روز گذشت و روز موعود رسید،روزی که مرضیه منتظرش بود!
یه تیپ،مشکی زدم و با سر کردن چادرم از اتاقم،امدم بیرون مرضیه یه کت و سارافون جیگری تنش کرده بود روسریش هم قرمز طرح دار بود با چادر لبنانی!
من و محمد طاها هم با همون قطار میرفتیم
ولی مرضیه میش ما مینشست و دوستاش یه جا دیگه
سوار ماشینم شدیم و به سمت راه آهن رانندگی کردم
ماشین رو تو پارکینگ راه اهن گذاشتم و به مسئولاشون اطلاع دادم!
سه نفری به سمت قطار رفتیم
وارد رکن شدیم و نشستیم مرضیه اول چادرشو در اورد !
زل زده بودم بیرون اون دوتا هم یا میگفتن و میخندیدن یا بازی میکردن،یا حرف میزدن!
با یاداوری ماه عسل و اتفاقایی که تو قطار افتاد!
اشک بود که پی در پی از چشمم میریخت اما چون روم،به سمت پنجره بود بچه متوجه نمیشدن
زل زده بودم به منظره خاکی اطرافم گاهی از شهر ها و روستاها رد میشدیم انقدر اشک ریختم که خوابم گرفت!
سرمو رو دستم که روی میز کوچیک کنار پنجره بود گذاشتم خوابم برد!خیلی زود خوابم برد!
حس سبک بودن بهم میداد این خواب!
شاید چون قبلش دل پرمو با گریه کمی خالی کرده بودم!
داݝون بودم!دوری از اون من و پیر کرده بود نه سن و سال و زمان!
خوابیدم و وقتی چشم باز کردم اون دوتا هم خواب بودن!
موقعیت و مناسب دیدم!
گوشیمو باز کردمو عکسای ۱۵.۱۶سال پیش و اوردم عکس تولد ۱۹سالگیم!
کنار طاها با لبخندی که دلم براش ضعف میرفت
با عکس بعدی که با مرضیه انداخته بودیم،حجوم اوردن اشک مثل یه سیل به چشمام رو حس کردم!
هق هقم رو تو گلوم خفه میکردم اشکام رو صفحه گوشی میچکید!
یک...دو...سه...
و چهارمی رو صورت امیر ریخته شد!
لعنتی هیچ میفهمی دارم میمیرم از دوریت؟؟؟
نهه تو نمیفهمی!نمیفهمی امیر!
دستمو رو قلبم گذاشتم و لحظه ای از اون عکس چشم بر نمیداشتم صورتم خیس بود از اشک انقدر تو خودم،بودم و تو ذهمم با امیر حرف میزدم که متوجه بیدار شدن مرضیه و محمد طاها نشدم!
خیلی بده نه؟انگار جلو بچه هام حقیر شدم ـهیچوقت جلوی اونا گریه نکرده بودم و فقط بغض میکردم!
سرمو بلند کردم با طاهایی روبرو شدم
ڪانال•roomanــہـہـ۸ــہـ♥
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀
م چنگ میانداختم انگار نمیشنیدم،چی میگن فقط نفسم،تنگ شده بود...
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۷۳
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥
قلبم داشت به سینم با اخرین قدرتش میکوبید و فرصت نفس کشیدن از من گرفته بود"
صدای گریه مرضیه رو میشنیدم!
نمیتونستم جوابشونو بدم و فقط میدونم اخرین لحظه داشتن بلندم میکردن و چشمامو بستم!...
*
چشمام رو که باز کردم دورم پرده کشیده بودن ومرضیه بالا سرم،بود وقتی دید چشمام بازه باذوق گفت:مامان جون؟دورت بگردم الهی بیدار شدی؟
دکتر..دکتر مادرم بهوش امد..
چند ثانیه بعد پرستاری امد و وضعیتم رو چک کرد بعد گفت:دکتر الان میاد معاینه اشون کنه اگه حالشون خوب باشه ترخیص میشن
لبخندی زد و خارج شد اینجا شبیه اتاق نبود انگار تویه قسمت باشی که دورت پره ادمه
مرضیه دستمو فشرد و گفت:
مامان...من خیلی دوست دارم!
لبخند کوچیکی رو لبام نشست!خواستم حالش بهتر شه بامهربونی گفتم:
منم مامان جان! محمد طاها کو؟
مرضیه نگاهشو به پایین دوخت و گفت:جلو بیمارستانه!
گفت نمیتونه شمارو تو این شرایط ببینه !
نگرانش شدم و گفتم:
-مرضیه داداشت گم نشه؟
مرضیه لبخند شیرینی زد!
مرضیه:قربونت بشم نگران نباش تو!منظورم تو محوطه بیمارستانه!یعنی جلوی در ورودی!
دکتر امد و مکالمه مون ادامه نداشت معاینه ام که کرد گفت میتونم ترخیص بشم ولی خب نباید حالم بد شه دوباره!
نفسی از سر آسودگی کشیدم.
مرضیه کمکم کرد بلند شدم و چادرمو پوشید
-مرضیه چیشدم چرا اوردینم اینجا!
-مامان بازم حالت بد شده بود!اخه دورت بگردم چرا اینطوری میکنی وقتی میدونی قلب قشنگ ناراحته؟
-خدا نکنه!
بارها گفتم مرضیه..خودتم میدونی!
سرشو تکون داد و حرفی نزد !
رفتم تو محوطه و محمد طاها امد کنارم!
-محمد ما الان تو تهرانیم؟
محمد:اره مامان جان!بهترین؟
لبخند زدم
-اره پسرم دلنگران نباشید من خوبم!
مرضیه:مامان میخوای برم سه تا لیوان قهوه از این بوفه بگیرم؟
سرمو تکون دادم!
-نمیدونم دخترم منکه بدم نمیاد اگه محمد هم میخواد باشه!
محمد با لبخند سر تکون داد!
محمدطاها:مرضیه کارتو بده من میرم میخرم!
مرضیه :تویه فسقلی بری گمشی؟لازم نکرده خودم میرم!
محمد طاها با اخم گفت:مرضیه من۱۶سالمه،بعدم تو خودت خیلی بزرگی انگار!
با صدای پر تحکم من به طرفم برگشتن!
-بچه ها..
مرضیه لبخندی زد و رو به محمد گفت:
-خب،پس بیا باهم بریم،مامان شماهم بشین تا ما میاییم
-باشه مرضیه!
باهم رفتن،چند دقیقه نشستم و خیره بودم به مردم که نمیدونم چه دردی داشتن!
فقط ای کاش حالشون خوب بشه...
محمد و مرضیه امدن و روی صندلی کنارم نشستن
محمد طاها:مامان جان بفرما!
یه لیوان قهوه با شکر و قاشق گرفت سمتم!
ازش گرفتم!
-ممنون عزیزم
مرضیه:مامان جون بعد بریم هتل یا گلزار!
-من مشکلی ندارم فقط میدونید که..
حرفم تو دهنم ماسید وقتی فردی رو دیدم که از یه ماشین پژو نوک مدادی با کمک دو نفر پیاده شدو شبیه امیر طاها بود
ناخداگاه ایستادم قهوه از دستم افتاد و ریخت!
بچه ها هینی کشیدن و با تعجب نگام کردن
اما خشک شده بودم!
یعنی این،امیر طاهاست؟
نه من،من شک دارم!امیر موهاش به رنگ شب بود.
مشکی خالص! اما این مرد موهاش سفید شده بود و موی مشکی کم تو سرش دیده میشید و محاسنش بلند بودچشمم خورد به پاش
یه پاش خونی بود و نمیت نست راه بره!
اما امیرم سالم بود.
مرضیه تکونم میدادو محمد دستاشو جلو چشمام تکون میداد
بی توجه بودم،به مردمی که با تعجب نگام میکردن
هیجان زده بودم!
انگار واقعا امیر بود امیر بود که به سمت بیمارستان میرفت و مدام چهره اش در هم،میشد
مردم اما انگار با نگاهشون تحقیرم میکردن!
کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا
گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟
*
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۷۴
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐣
با ورودش به بیمارستان سر خوردم تو بغل مرضیه و طاها رو زمین نشسته بودم یه عده دورمون بودن و مرضیه جیغ میزد و صدام میزد
ای کاش میمردم و بچه هامو انقدر عذاب نمیدادم
محمد طاها:مامان ،جان بابا یه حرفی بزن!
همین جمله کافی بود تا لب باز کنم.
-امیر!
مرضیه سکوت کرد!
مرضیه:امیر؟امیر کیه مامان؟
-امیرطاها..اون بود!
دستم و به زمین گرفتم کمکم کردن بلند بشم
فکر کردم خواب دیدم،شایدم توحم زدم؟
چند بار به صورتم سیلی زدم عین یه دیونه مرضیه میخواست مانع شه ونمیتونست
یعنی اونی که من دیدم امیرم بود؟
مگه میشه !باید به یقین برسم!
دویدم به سمت سالن بیمارستان با عجله راه میرفتم،و اطرافمو نگاه میکردم
چند بار به بقیه خوردم و نزدیک بود بیوفتم!
کل بیمارستان و زیر پا گذاشتم انگار واقعا توحم زده بودم!
چه خیال خامی!امیرطاها تهران چیکار میکرد اخه؟
اون باید الان یجایی دیگه باشه نمیدونم،کجا ولی تهران نه!بابیجونی راه برگشت و پیش گرفتم
انگار نه انگار که چند دقیقه پیش با چه سرعتی راه میرفتم.
وارد محوطه شدم بچه ها روی همون صندلی نشسته بودن و تو خودشون بودن!
باید حالشونو خوب کنم
رفتم نزدیکشون و با لبخند پر انرژی گفتم:
امییر طاها پسرم؟
مرضی جان؟
با نگاه خیره محمد تازه فهمیدم به جای محمد گفتم امیراول کاری خراب کردم که!💔
-ببخشید محمدم،میشه دوباره برام قهوه بخرین
مرضیه با غم گفت:چشم مامانم!
(رو به محمد طاها)پاشو محمد!
محمد بدون حرف بلندشد و باهم رفتن روی صندلی نشستم!
امیرم االان باید ۴۴سالش باشه!
اره دیگه من ۳۷سالمه و امیر۴۴
اخدین بار که دیدمش ۲۸سالش بود من اون زمان تازه محمدطاها باردار بودم ۲۱سالم بیشتر نبود که از کنارم رفت.
بچه ها امدن اینبار باهاشون قهوهرو خوردم
رفتیم و تاکسی گرفتم.
بچه ها گفتن بریم هتل اما من،میخواستم بریم خونه یکی که خیلی دلتگش بودم!
خونه مریم!
بعد از ازدواج با ماهان و بدنیا امدن پسرشون امدن تهران!
سال هاست اینجا زندگی میکنند و اسم دخترشون
دلارامه و ۱۴سالشه پسرشون هم اسمش سعیده درست همسن محمد طاهاست!
ادرس خونه مریم رو گفتم و ماشین حرکت کرد!
میخواستم،سوپرایز شه ولی بدون دعوت جایی رفتن خیلی کار زشتی بود!
بهش زنگ زدم و تو ماشین بهش گفتم داریم،میریم خونش!
راننده پونک نگه داشت.
-بچه ها پیاده شین!
بچه ها پیاده شدن و منم با اونا پیاده شدم کرایه رو حساب کردم!
برگشتم سمت خونه شون یه ویلا بود!
ماهان یه کارخونه دار بود که پولش از پارو بالا میره!
رفتم نزدیک و زنگ رو فشردم صدای دخترونه ای به گوشم رسید!
دختر:بله؟
لبخند زدم
-دلارام جان تویی؟
دلارام:سلام خاله سوگند!بیایین بالا الان مامان هم میاد استقبال خوش امدین
-ممنون عزیزم!
در و زد و وارد شدم محمدو مرضیه پشت سرم امدن داخل!
مرضیه که چشمش به سگ نگهبان خونه خورد ترسیده امد این سمت من و دستمو گرفت.
با ترس گفت:مامان سگه رو نگاه!انگار میخواد مارو بخوره.
-مرضیه اون سگه بستست،بعدم خوابیده ببینش!
ناگهان سگه بیدار شد و با دیدنمون شروع کرد به پارس کردن!
مرضیه که شروع کرد به دویدن و منو دنبال خودش میکشید!
محمد طاها هم بهمون میخندید ودنبالمون میومد
قیافه مرضیه بامزه شده بود حتما خیلی از سگ میترسه!
-مرضیهههه آبروریزی نکن از سگه دور شدیم!
مرضیه سرعتشو کم،کرد ولی همچنان به من چسبیده بود و رنگ به رخ نداشت!
اطراف پر از درخت بود و فضای ارومی داشت!
دلارام ومریم به همراه سعید امدن بیرون با خوشحالی به ما نگاه کردن به محض رسیدن بهشون مریم و به آغوش کشیدم!
مریم:سوگند!..
-دلم برات تنگ شده بود مریم جون!
ازش جدا شدم و بهش لبخند زدم چشمم به دلارامو سعید افتاد که از دو سال پیش بزرگتر شده بودن!
اون موقع دلارام ۱۲سالش بود و سعید۱۴
لبخند زدموو نگاهش کردم.
-خوبین شما دوتا؟
دلارام:خاله دلتنگتون بودیم!
سعید:منم همینطور،البته دلتنگ محمدطاها هم بودم!
سعید و محمد همو بغل کردن و احوال پرسی...
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۷۴
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐣
با ورودش به بیمارستان سر خوردم تو بغل مرضیه و طاها رو زمی نشسته بودم یه عده دورمدن بودن و مرضیه جیغ میزد و صدام میزد
ای کاش میمردم و بچه هامو انقدر عذاب نمیدادم
محمد طاها:مامان جان بابا یه حرفی بزن!
همین جمله کافی بود تا لب باز کنم
-امیر!
مرضیه سکوت کرد!
مرضیه:امیر؟امیر کیه مامان؟
-امیرطاها..اون بود! دستم و به زمین گرفتم کمکم کردن بلند بشم
فکر کردم خواب دیدم
چند بار به صورتم سیلی زدم عین یه دیونه مرضیه میخواست مانع شه ونمیتونست
یعنی اونی که من دیدم امیرم بود؟
مگه میشه !باید به یقین برسم!
دویدم به سمت سالن بیمارستان با عجله راه میرفتم،و اطرافمو نگاه میکردم
چند بار به بقیه خوردم و نزدیک بود بیوفتم!
کل بیمارستان و زیر پا گذاشتم انگار واقعا توحم زده بودم!
چه خیال خامی!امیرطاها تهران چیکار میکرد اخه؟
اون باید الان یجایی دیگه باشه نمیدونم،کجا ولی تهران نه!بابی جونی راه برگشت و پیش گرفتم
انگار نه انگار که چند دقیقه پیش با چه سرعتی راه میرفتم.
وارد محوطه شدم بچه ها روی همون صندلی نشسته بودن و تو خودشون بودن!
باید حالشونو خوب کنم
رفتم نزدیکشون و با لبخند پر انرژی گفتم:
امییر طاها پسرم؟
با نگاه خیره محمد تازه فهمیدم بجای محمد گفتم امیراول کاری خراب کردم که!
-ببخشید محمدم،میشه دوباره برام قهوه بخرین
مرضیه با غم گفت:چشم مامانم!
(رو به محمد طاها)پاشو محمد!
محمد بدون حرف بلندشد و باهم رفتن روی صندلی نشستم!
امیرم االان باید ۴۴سالش باشه!
اره دیگه من ۳۷سالمه و امیر۴۴
اخدین بار که دیدمش ۲۸سالش بود من اون زمان نازه باردار بودم محمد طاهارو ۲۱سالم بیشتر نبود که از کنارم رفت.
بچه ها امدن اینبار باهاشون قهوه ارو خوردم
رفتیم و تاکسی گرفتم
بچه ها گفتن بریم هتل اما من،میخواستم بریم خونه یکی که خیلی دلتگش بودم!
خونه مریم!
بعد از ازدواج با ماهان امدن تهران!
سال هاست اینجا زندگی میکنند و اسم دخترشون
دلارامه و ۱۴سالشه پسرشون هم اسمش!سعیده درست همسن محمد طاهاست!
ادرس خونه مریم رو گفتم و ماشین حرکت کرد!
میخواستم،سوپرایز شه ولی بدون دعوت جایی رفتن خیلی کار زشتی بود!
بهش زنگ زدم و تو ماشین بهش گفتم داریم،میریم خونش!
راننده پونک نگه داشت.
-بچه ها پیاده شین!بچه ها پیاده شدن و منم با اون میاده شدم کرایه رو حساب کردم!
برگشتم سمت خونه شون یه ویلا بود!
ماهان یه کارخونه دار بود که پولش از پارو بالا میره!
رفتم نزدیک و زنگ رو فشردم صدای دخترونه ای به گوشم رسید!
دختر:بله؟
لبخند زدم
-دلارام جان تویی؟
دلارام:سلام خاله سوگند!بیایین بالا الان مامان هم میاد استقبال خوش امدین
-ممنون عزیزم!
در و زد و وارد شدم محمد مرضیه پشت سرم امدن داخل!
مرضیه که چشمش به سگ نگهبان خوته خورد ترسیده امد این سمت من و دستمو گرفت.
با ترس گفت:مامان سگه رو نگاه!انگار میخواد مارو بخوره.
-مرضیه اون سگه بستست،بعدم خوابیده ببینش!
ناگهان سگه بیدار شد و با دیدنمون شروع کرد به پارس کردن!
مرضیه که شروع کرد به دویدن و منو دنبال خودش میکشید!
محمد اها هم بهمون میخندید ودنبالمون میومد
قیافه مرضیه بامزه شده بود حتما خیلی از سگ میترسه!
-مرضیهههه آبروریزی نکن از سگه دور شدیم!
مرضیه سرعتشو کم،کرد ولی همچنان به من چسبیده بود و رنگ به رخ نداشت!
اطراف پر از درخت بود و فضای ارومی داشت!
دلارام ومریم به همراه سعید امدن بیرون با خوشحالی به ما نگاه کردن به محض رسیدن بهشون مریم و به آغوش کشیدم!
مریم:سوگند!..
-دلم برات تنگ شده بود مریم جون!
ازش جدا شدم و بهش لبخند زدم چشمم به دلارامو سعید افتاد که از دو سال پیش بزرگتر شده بودن!
-خوبین شما دوتا؟
دلارام:خاله دلتنگتون بودیم!
سعید:منم همینطور،البته دلتنگ محمدطاها هم بودم!
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۷۶
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥
روشنش کردم
یه سینی اوردم و استکان هارو توش چیدم!
چایی که دم امد ریختم توی استکان ها!
-مریم بیا چایی رو ببر!
مریم امد سمتم،اروم گفت:
خب خودت ببر دیگه!من قند و میارم!
خیلی معذب بودم واسه همین گفتم:
نه مریم من قند و میارم تو ببر!
مریم هوفی کشید باشه زیر لبی ای گفت!
سینی و برداشت و راهی شد.
یه قندون متوسط و تقریبا بزرگ برداشتم،چادرم و مرتب کردم و پشت سر مریم راهی شدم !
از سمتی که مریم شروع کرد به چایی دادن منم قند پخش کردم!
برای یک از برادر شوهراش که فکر کنم سامان بود گرفتم ولی خیلی لفت داد تا قند برادره که نگاهش کردم و یادم امد نه این مهرانه!ـشک کردم ولی چیزی نگفتم!
قند برداشت،قندون رو روی عسلی گذاشتم،و به سمت آشپزخونه رفتم!
با مریم پذیرایی کردیم ـبعدش
من و مریم کنار خانمی که همسر اقا سامان بود نشستیم!
همشون گرم صحبت بودن و من ساکت نشسته بودم!
اون خانم که پیشم بود گفت:
سوگند خانم،حالتون خوبه؟
نگاهش کردم و لب زدم:ممنونم بله خوبم!
لبخند شیرینی زد و گفت:اخه خیلی ساکتی یچیزی بگو حوصلم سر رفت این مریم هم که نمیشه باهاش حرف بزنم چون داره با مادر حرف میزنه!
لبخند محوی زدم:خب اسم،شما چیه؟
با ذوق نگاهم کرد و گفت:من هدیه هستم!
اون دوتا پسر بچه هم بچه هامن سهیل و سینا
شما بچه هاتون کجان!؟
لبخند زدم.
-خوشبختم هدیه جان!خدا نگهدار پسراتو!
بچه هام رفتن گلزار شهدا!فکر نکنم فعلا بیان!
هدیه:عزیزم...اسمشون چیه چند سالشونه؟
- مرضیه ۱۸سالشه و..محمدطاها۱۶سالشه:)
بچه های شما چطور!؟
هدیه با لبخند گفت:اونا همسن هستن هردو ۱۷سالشونه!
از دوقلو بودن بچه هاش کمی ذوق کردم!
-خدا نگهشون داره!
با سوالی که هدیه کرد یخ زدم!
هدیه:سوگند ببخشید ولی همسرت کجاست؟
سکوت کرده بودم که اروم صدام زد!
-همسرم..نیست..خیلی وقته نیست..۱۶ساله ندارمش!
هدیه با تعجب و ناراحتی گفت:یعنی جدا شدین؟یا...ببخشید ولی فوت کردن؟
تو دلم،خدا نکنه ای گفتم و به سمت هدیه برگشتم.
-۱۶ساله پیش محمد طاهارو باردار بودم که رفت سوریه،بعد از پنج ماه متوجه شوم مفقودوالاثر شده و تا حالا هم منتظرش هستم!..
زیر لب زمزمه کردم:
-تا ابد هم منتظرشم...
هدیه که ظاهرا ناراحت شده بود دستشو روی دستم که رو پام بود وچادرمو سفت فشار میدادم و متوجه اش نبودم گذاشت و فشرد!
هدیه:متاسفم سوگند فکرشم نمیکردم!
باهاش حرف زدم و حرف زدم!
خیلی خانم خون گرمی بود!مهربون و دوست داشتنی!
متوجه نگاه سنگین مهران بودم وخوب میفهمیدم این نگاه چه معنی ای داره اما کور خوندن!
شب شام خوردن و رفتن!
بعد از دوروز که اونجا بودم خواستم،برم مزار شهدا
و بعدش راهی خونه بشیم!
پامو که روی سنگ فرش گلزار شهدا گذاشتم!
قلبم خورد شد!
به همین راحتی دوباره یاد امیر افتادم که شاید الان منم باید دنبالش همینجا میگشتم ولی شکر که شهید نشد!
اول سمت مزار شهید بلارک قدم برداشتم!
شهیدی که ارزوم بود سنگ مزارش و ببینم !
مرضیه و محمد کنارم قدم بر میداشتن رفتم قطعه ای که شهید بلارک اونجا بود!
مرضیه پوشیه زده بود ویه چفیه روی چادرش انداخته بودمحمد هم لباس خاکی تنش کرده بود و شلوار مشکی!
تیپ شهدایی که امیر هم عاشق این تیپ بود!
به مزار شهید بلارک که رسیدم خداروشکر کردم که کسی سر مزارش نیست
نشستم کنار مزار،دست کشیدم رو قبرش
مزارش خیس بود و بوی گلاب میداد!
مرضیه:مامان من امدم اینجا قبر این شهید گلاب میده بیرون!
چفیه رو از سرش برداشت و کشید یه سمت قبر که خشک کنه خشک شد ولی دوباره خیس شد!
الحق که فاطمه الزهرا این شهید و خریده!
مرضیه با ذوق گفت:ببین مامان چفیه ام خیس شد ولی اینجا دوباره داره میده بیرون!
به ذوقش لبخندی زدم!دوبار روی قبر زدم و فاتحه خوندم!
بعد از دقایقی که با شهید بلارک حرف زدم سمت مزار های دیگه رفتم!
دیگه خواستم برگردیم سمت بچه ها رفتم!
-بچه ها بریم؟
محمدطاها نگاهم کرد.
محمدطاها:مامان میشه ما یزره بیشتر بمونیم؟
مرضیه سر تکون داد و گفت:
-اره مامان شما برین خونه خاله مریم ما خودمون بر میگردیم!
نمیخواستم دلشون و بشکنم دل کندن از گلزار شهدا سخته!
-باشه فقط زودبرگردین نگرانم نکنیدا،تاکسی هم سوار شید ماشین شخصی سوار نشین!
باهاشون خداحافظی کردم و از گلزار زدم بیرون!
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۷۷
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥
تا نزدیکی خونه رو با تاکسی امدم و سر خیابون خونه مریم اینا پیاده شدم!
میخواستم،تو کوچه اشون راه برم اخه پره درخت بود!منم که درخت و فضای سبز حالم و خوب میکنه!
داشتم راه میرفتم که یهو صدای مردونه ای شنیدم که اسممو صدا میزد برگشتم که با دیدن مهران برادر ماهان کپ کردم!ـ
این اینجا چیکار میکنه؟منتظر موندم تا رسید جلو!ـنفس نفس میزد و سعی داشت شمرده،شمرده حرف بزنه
مهران:سلام..سلام سوگند..خانم
دستم و تکون دادم و گفتم:چیشده اینجا چیکار میکنید چرا داشتین میدوییدین؟
یکم که نفس کشید زل زد بهم نگاهم و با اخم به زمین دوختم که لب باز کرد!
-امدم اینجا چون با شما کار داشتم تا یه چیزی بهتون بگم!
با شک گفتم:خب؟
اروم گفت:من و همسرم ازهم جدا شدیم ۶سال پیش!
من دقیقا دوسال قبل تو همین کوچه از فاصله دور شمارو دیدم که از خونه ماهان میومدید بیرون سوار تاکسی شدین رفتین!
اون موقع فقط کنجکاو شدم و دربارتون،از ماهان سوال کردم متوجه شدم همسرتون و از دست دادین..
عصبی تو حرفش زدم!
-نخیر،من از دستش ندادم..فقط گم شده!
دستشو اروم،تکون داد
مهران:بله حالا همون!واینکه من کلا منتظر بودم شما بیایید و من بتونم بیینمتون!از شما چه پنهون از وفایی که داشتین نسبت به همسرتون خیلی خوشم امد!
تادوروز پیش که دیدمتون و فهمیدم چقدر از حیاتون هم خوشم میاد!
واسم مهم نیست بچه دارین من ۴۲سالمه!
بچه دار شدم ولی همسرم اونو با خودش برد خارج از کشور و نتونستم کاری کنم!
خلاصه با خودم گفتم چقدر خوب میشد همچین همسر با وفا و با حیایی داشتم و این شد که امدم بهتون درخواست ازدواج بدم!..
همینجوری نگاش میکردم!
از این همه وقاحت به وجد امده بودم!داره میگه وفا بعد نمیگه ازدواج با اون عین بی وفایی و خیانت به همسرمه؟
بعد این با خودش نمیگه من حتما تو این همه سال خواستگار داشتم،اگه میخواستم خب ازدواج میکردم؟
پس حدسم درست بود این اقای محترمم چشمش دنبال من بود!
باز با یاداوری اینکه من فقط برای امیر طاهامو هیچکس حق نداره حتی داشتن منو به ذهن خودش بیاره رو بهش توپیدم:
شما خیلی بیجا کردی از این فکرا کردی!خیلی غلط کردی حتی به ذهن خودتون اوردین این حرفارو خیلی بیخود کردین امدین جلوی منی که شوهرم زندست و بزودی هم برمیگرده این اراجیف و بافتی
به ولای علی یبار دیگه همچین حرفایی بشنوم
دیگه ساکت نمیمونم و به پلیس معرفتیتون میکنم!
منتظر جواب نموندم دویدم سمت خونه مریم و زنگ و زدم مریم در و که باز کرد
کل راهو دویدم بدون جواب به مریم،به اتاقم پناه بردم
در و قفل کردم و پشت در نشستم شروع کردم بلند بلند گریه کردن.
چشمم به گوشیم خورد!اره همینه حالا که دارم میترکم بزار حالم تکمیل شه
رفتم از رو عسلی برش داشتم!اولین اهنگ لیست و زدم!
"
آرام جان،از عشقمان چیزی نمانده
دوری تو جان مرا به لب رسانده
بی اشیان از غم تو ویرانم
در این هوا بغضی پر از تکرارم...
آرام جانم میرود
از سینه جانم میبرد
اتش و خاکستر شدم
اخر نماندی..باران عذابم میدهد
دریا عذابم میدهد
از ماه تنها تر شدم اخر نماندی
ارام جانم میرود از سینه جانم میبرد
اتش و خاکستر شدم اخر نماندی
باران عذابم میدهد،دریا عذابم میدهد
از ماه تنها تر شدم...اخر نماندی!
اخر همان شد که نبـــاید میشداه
اخر همان رفت که نبایـــد میرفت
بی اشیان از غم تو ویرانم
در این هوا بغضی پر از تکرارم...
ارام جانم میرود از سینه جانم میبرد
اتش و خاکستر شدم ـاخر نماندی..
"
وسط اتاق با همون چادر و روسری نشسته بودم و زانو امو بݝل کرده بودم گریه میکردم و و زجه میزدم!
جیغ میزدم:امییییر کجایی امیر کجایی که هر مردکی پیدا میشه میاد از زنت،از محرمت از مادر بچه هات خواستگاری میکنه؟؟؟
کجاییی لعنتییییی خسته شدم!!
خسته شدمممم دیگه بسه خدایااااا چرا زمونه انقدر با من بده،...چرا من،نمیمیرمممممم
اخ دلممم اخ از سوز دلم به کی بگم؟؟؟
اخه به کی بگممممم من منتظرم زنده شم!
من بدون امیر مردمممم تموم شده امممم
خدایا میخوای انتقام بگیریییی؟ارههه؟
حق دارییییی!خدایا غلطططط کردمـ
بیجااا کردم خدایاااااااا تو ببخش😭
خدایا فقط بگو کجاستتت بگو کجاستتتت
بگو تورو قراننننـ ...
توسرم میکوبیدم!
-اخه چرا؟چرا نمیمرممم اخه منکه جز عذاب واسه کسی چیزی نیستممم خدا چرا من و نمیکشی
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۷۸
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥
یچیزی خورد به دستم،و شیشه پرت شد و با دیوار برخورد کرد بعدش افتاد زمین،همین که برگشتم ببینم کی زد به دستم
مریم سیلی محکمی به صورتم،زد به طوری که صورتم متمایل شد به همون سمت که شیشه افتاده بود.
همونطور موندم انگار اشک اضافه اورده بودم پشت هم از چشمم میومد به زمین میخورد
صدای گریه اشون میومد ولی قدرت کاری و نداشتم و دستم میسوخت
رو زمین نشستم!انگار هیچی نمیدیدم
مریم روبروم نشست چشمم که حالا کاسه خون شده بود به صورت خیسش افتاد انگار داشت حرف میزد ولی نمیشنیدم.
شاید کر شدم!از شدت جیݝ هام
مرضیه قرمز شده بود و طاها جلوی در رو زمین نشست و دستاش و تکیه گاه کرده بود اونم مثل ابر بهار گریه میکرد
توان گله و شکایت از خدارو نداشتم انگار کمی ارومتر شده بودم
به خودم نهیب زدم!سوگند تو میخواستی خودتو بکشی؟چرا صبر از کف دادی؟کم درد کشیدی میخواستی اخرتت رو هم تباه کنی و درد بکشی ؟
بست نیست؟
تو دلم از مریم تشکر کردم که نذاشت کار از کار بگذره و خداروشکر کردم!
قلبم درد میکرد،میترسیدم دوباره حالم بد شه و نفس کم بیارم!
لب زدم نمیدونم شنیدن یا نه؟
-قر..صام..
ولی انگارشنیدن مرضیه با عجله از اتاق خارج شد .
با یه لیوان اب و قوطی قرصا برگشت به زور بهم قرص داد شاید بگم با سختی قورتش دادم.
مریم دستم رو گرفت با اشک گفت:
بی معرفت میخواستی تنهام بزاری؟میدونی نباشی چی میشه؟
صدام از ته چاه میومد!
-ممنون
مرضیه با گریه!:مامان..دستت داره خون میاد!
محمد طاها سریع سر بلند کرد و نگاهش به دستم خورد با عجله کنارم نشست دستمالی از جیبش در اورد و گذاشت رو دستم و اون رو فشرد
ولی من انگار دردی نداشتم،حتما چون خیلی داغم!
مریم گفت:مرضیه بدو جعبه وسایلی که تو کابینت بݝل گازه بیار عجله کن
مرضیه:چشم خاله!
و از اتاق رفت بیرون محمد بݝلم کرد!
نگاهم رو بهش دوختم!
-ترسیدی محمد؟نترس پسرم..هنوز زندم!
محمدطاها:مامان دیگه این حرفو نزن!
نفس پر دردی کشیدم!
-باشه پسرم..چشم!
مرضیه امد داخل و وسایل و داد به مریم!
مریم،پزشک بود!
امد و دستم رو گرفت و پانسمان کرد.
میخواست منو بخندونه برای همین گفت:
یبار دیگه از این ݝلطا کنی،خودم تورو تبدیل به باقاله قاتوق میکنم!
هیچی نگفتم،حتی تکون نخوردم!
مریم که دید چیزی نمیگم ناراحت شد.
مریم:مرضیه کمک کن دخترم چادر مامانتو دربیار بزاریمش رو تخت!
بعد چادرشو بزار تو سبد کنار ماشین لباسشویی محمد جان تو ام برو جارو و خاک انداز و بیار تو اشپزخونه است!
مرضیه و محمد کارایی که مریم و گفتو انجام دادن و تنهام گذاشتن!
تا شب خوابم نبرد،مثلا قراربود من امروز برگردم!
مریم به ماهان هم گفته بود زودتر بیاد واسه خداحافظی!
ولی من اینجا سربار مریم شدم.
چشمام میسوخت خیلی زیاد،پتورو کنار زدم روی تخت نشستم!
خواستم بلند شم و برم صورتم بشورم ولی اتاق به حدی تاریک بود که نمیدیدم اونا هم چون فکر میکردن خوابم نیومدن تو اتاق!
به هر سختی بود خودم رسوندم به سرویس تو اتاق خواب و صورتم رو با اب یخ شستم.
نور چراغ خواب رو زدم!
دفترچه امو از تو کیفم در اوردم دیگه اخرین صفحه اش بود
هر روزی که میگذشت و طاها نمیومد یه خط میزدم!
دیگه داشت پر میشد!
با خودکار قرمز یه چوب خط دیگه ام کشیدم!
با هر چوب خط انگار روی قلبم خط میانداختم و حالا انگار دیگه قلبم جایی نداشت.
در زده شد که جواب ندادم اروم باز شد که نور به چشمم برخورد کرد و چشمام رو روی هم گذاشتم.
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۷۹
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥
چی میشد امام حسین اینبار هم حاجتم رو میداد اونکه همیشه کمکم کرد.
با زدن این حرف دفترچه ام رو بستم و چشمام رو باز کردم
هنوز هم روسری و مانتو تنم بود!
با دیدن مرد بلند قامتی که تو اتاق و کنار در بود
خواستم جیݝ بکشم ولی انگار لال شده بودم
فقط یه جمله گفت:
کسی خالی از در خونهیحسین بر نمیگرده!
لب زدم:کی..هستی؟
نمیتونستم چهرشو ببینم انگار هیچ نوری نبود و فقط اون بود که نور داشت
اصلا نور های اینجا دربرابر نور این انسان ناچیزه و دیده نمیشه!
لب زد:
حسین!
دستش رو به سمت تلفنم دراز کرد!
سرمو به اون سمت متمایل کردم !صدای گوشیم که یه مداحی حسابی دوستداشتنی بود بلند شد
یه قسمتش که دوستش داشتم.
"تو کل دنیا فقط
حسین دلسوزمه،یکی یکی هیئتا مسیر هر روزمه
السلام السلام ای شهید کربلاـماه روی نیزه ها
میکشی مرا...
"
همینکه سر چرخوندم سمت اون اقا دیدم اون اقا نیست!
چی؟من..کیو دیدم؟؟
سریع دویدم،سمت تلفنم!تنم لرزید!
آقای کریمی؟
اون با من چیکار داره سال هاست تماس نگرفته!
تماس و وصل کردم!
هنوز از شوک دیدن اون،اقا توان برام نمونده بود!
صدای اقای کریمی تو گوشم پیچید!
اقای کریمی:خانم عظیمی؟پشت خط هستین؟
لب باز کردم:
-سلا..سلام!شما؟...
نذاشت ادامه بدم و گفت:
- سلام ،خبر مهمی دارم براتون خانم عظیمی
ولی باید ببینمتون!
-چی..چیشده؟
اقای کریمی:گفتم که پشت تلفن نمیشه!
-کجا باید بیام؟
اقای کریمی:مشکل همینجاست،تهران!باید بیایید تهران!
خوشحال شدم!
-اقای کریمی من الان تهرانم!کجابیام؟
اقای کریمی:چقدر خوب چرا تهرانین؟
-بخاطر بچه ها کاری پیش امد مجبور بودم بیام
میخواستم،امشب برگردم!
اقایکریمی:نه برنگردید!ادرسو میفرستم براتون
-باشه فقط کی بیام!
کریمی:یا امشب یا فردا صبح!
-امشب میام فقط بگید در چه مورده!
سکوت کرد وبعد گفت:
درمورد امیره!
بیشتر دلهره بهم دست داد!سعی کردم اروم باشم!
-باشه باشه،همین الان میام!
خداحافظی کردم بلند شدم،حاضر شم،انگار کلا یادم رفته بود چند دقیقه پیش دوردونه اهل بیت ودیدم!
روسری سبز سرم کردم و مانتو مشکی!
کیفم و برداشتم و از تو چمدونم یه چادر ساده برداشتم!
به سرم کشیدم و از اتاق زدم بیرون پله هارو سریع رفتم پایین!
مرضی مریم و ماهان و محمد طاها نشسته بودن با دیدنم همه شون بلندش شدن!
بدون اینکه یادم باشه سلام کنم گفتم:
بچه ها پاشید بریم اقای کریمی زنگ زده!
صدای پیامک مصادف شد با صدای مریم
مریم:چی؟کجا برین؟اقای کریمی چی گفت؟
-درباره امیره مریم،نمیدونم دیگه چیشده
مرضیه چادرشو از رو مبل برداشت
مریم:ما ام میایمـ ماهان میری ماشین و روشن کنی؟
ماهان سرشو تکون داد و با عجله رفت بیرون مریم سمت اتاقش دویید و چادری برداشت
بدون توجه به کسی رفتم حیاط و به سمت ماشین اقا ماهان
نمیدونم بچه هاشون کجا بودن؟
بعد از چند دقیقه که اونا امدن نشستیم تو ماشین و ادرسو خوندم برای ماهان!
ادرس یه بیمارستان بود!
-اقا ماهان تند تر برین تورو خدا!
ماهان:اروم باشین سوگند خانم چشم!
مرضیه دستشو روی شونم گذاشتو بغلم کرد!
از استرس نمیدونستم،چیکار کنم!
تا بیمارستان هیچکس حرفی نزد،تو سکوت کامل وقتی رسیدیم بلافاصله در و باز کردم و به سمت بیمارستان دویدم
خودمو رسوندم به بخش که بعد از چند ثانیه اونام رسیدن بهم!
پر استرس گفتم:
-خانوم!خـانوم؟؟؟
خانمه دستشو تکون داد به معنی اینکه وایسا
چون داشت با تلفن حرف میزد!
-خااانم جواب منو بده بعد حرف بزن
باز دستشو تکون داد که اینبار خواستم سرش داد بزنم که صدای اقای کریمی و شنیدم که صدام کرد!
برگشتم طرف صدا!اقای کریمی هم پیر شده بود!
اقای کریمی:بیایین اینجا خانم عظیمی
بعد سلام کردن با همه گفت:
راستش،نمیدونم چطور بهتون بگم ولی..
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۸۰
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥
سریع میون حرفش پریدم!
-تورو خدا اقای کریمی جونم به لبم رسید،بگید چیشده!؟
دست کرد توی موهاش!
با استرس و کمی خوشحالی که از چشماش پیدا بود گفت;
-امیر طاها الان تو این بیمارستانه!
صدای جیغ مرضیه باعث شد همه به ما نگاه کنند!
واژه عجیبی بود براشون بودن پدر!
خصوصا برای دختری که خیلی باباییه و بدون بابا ش بزرگ شد و قد کشید!
حال همه شون دگرگون شده بود!
با حیرت لب زدم.
-یا حسین!
اقای کریمی :اگه میخوایید ببینیدش باید قبلش بگم!یه پاش رو از دست داده!
این مگه اهمیتی داشت واسه من؟ با اینکه ناراحت شدم ولی فقط بودنش برام کافطه فوقش پای مصنوعی میزاره!
-بریم..بریم اقای کریمی!
کریمی:پس بیایید دنبالم
مرضیه از اولش داشت گریه میکرد!
محمد طاها ولی تو شوک بود!حق هم داشت پسرم!
به سرعت حرکت میکردیم!
تا رسیدیم به یه اتاق،همه تنم،میلرزید!
کریمی:وایسین بهش بگم،شوکه نشه!
سر تکون دادیم انگار هیچکدوم نمیتونستیم حرفی بزنیم!
بعد از چند دقیقه اقای کریمی امد بیرون گفت بریم تو با پای لرزون قدم برداشتم!
میترسیدم دیگه من و نخواد حالا که براش میمیرم!
ترس مثله خوره افتاده بود تو جونم!
وارد شدم!مردی که روی تخت بود و پیدا بود یک پا نداره!
اروم سرشو برگردوند!
موهای سفید و محاسن بلند که چندین تار موهایی مشکی توش بود.
سر جام ایستادم!قلبم نمیزد!این مرد همون امیر طاهای من بود!همون مرد تخس و غیرتی من!
اینجا بود!بعد از ۱۶سال اینجا میدیدمش!
نفشم در نمیومد حتی گریه هم،نمیکردم
مرضیه به محض دیدنش جیغ زد و بهش بابا گفت
امیر شوکه شده بود و انگار داشت اشک میریخت اونم به من خیره بود!
بچه ها دویدن سمتش و بغلش کردن اما من تکون نمیخوردم
صداش به گوشم میپیچید!
صدای امیر طاها!که مداما اسم مرضیه رو تکرار میکرد و اسم پسرش رو نمیدوست که تکرار کنه واسه همین فقط میگفت پسرم
ناخواسته بدون تکون خوردن لب زدم!
-امیرطاها؟!
همه حاضرین اشک میریختن و سکوت کرده بودن!
بچه ها کنار رفتن و طاها تو دیدم،قرار گرفت
اون با اشک گفت:
جانم!جانِ امیر طاها؟
شعر تو ذهنم بود
شعریکه دوسش داشتم!
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم!
دولت صحبت آن مونس جان مارا بس*
انقدر هیجان زده شده بودم که قدرت تکلم از دست دادم!
فقط یک لحظه قلبم تیر کشید،جیغ زدم و به زمین افتادم
امیرطاها با داد اسمم و صدا زد و با هول خواست بلند شه که از تخت افتاد پایین!
ولی دیگه چیزی نفهمیدم!...
**
امیرطاها:
با دیدنش لال شدم!هنوز باورش سخته که سختی و دوری تموم شد
الان زندگیم تو همون اتاقی بود که من هستم ـبا دیدن یه دختر جوون و یه پسر ۱۵،۱۶ساله ترسیدم که نکنه سوگند ازدواج کرده باشه!
ولی با بابا گفتن اون دوتا متوجه شدم اونا جگر گوشه های من هستن
من حتی نمیدونستم اسم پسرم چیه!
بغلشون کردم باورم نمیشد این مرضیه همون دختر یک ساله منه!
دختری که حالا قد کشیده بود و خانم شده بود
مدام اسمشون و صدا میزدم هر دو تو بݝلم گریه میکردن
به پسری که من پدرش بودم!پسرم میگفتم
چه تلخه که اسمشو نمیدونم!
با شنیدن صدای سوگند که خیلی ضعیف بود
بچه ها از بغلم امدن بیرون!
سوگند:امیرطاها؟!
از شنیدن صداش توی دلم عروسی بر پا شد!
از شوق رسیدن به یارم اشک میریختم!
با همه وجودم جوابش رو دادم!
-جانم؟جانِ امیرطاها؟!
بعد از چند ثانیه جیغ زد و با مچاله شدن صورتش به زمین فرود امد
قلبم توی سینم ایستاد!از ترس بدون فکر به لینکه یک پا ندارم!از تخت امدم پایین که با شدت روی زمین افتادم که مرضیه جیݝ زد و دستم و گرفت
با عجله گفتم:
مرضــیه مامانت،برو ببین چش شد؟؟؟
مرضیه بلند شد و دویید سمت سوگند ـاون پسر هم همینطور!
محمد علی امد سمتم بزور منو روی تخت نشوند چشم دوخت بودم به سوگندی که پرستارا داشتن میبردنش!
با نگرانی گفتم:
-محمد علی؟چیشد؟سوگند چش شده بود؟
محمد علی:نمیدونم طاها فقط وایسا خبرت میکنند
محمد علی خواست بره بیرون که گفتم:علی؟
برگشت
محمد علی:جانم طاها؟
-اسم پسرم چیه؟
محمد علی امد نزدیک و با لبخند گفت:
محمدطاها!
ناخوداگاه لبخند زدم!بخاطر من،اسمشو گذاشته بود محمد طاها؟
خوشحال بودم ولی با یاداوری حال سوگند دوباره نگران به رفتن محمد علی نگاه کردم!
نمیدونستم چیکار کنم!
یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟
دست تو موهام کشیدم و زل زدم به سقف!
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۸۱
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥
سوگند:
چشمام رو به سختی باز کردم
چندین بار پلک زدم ماسک تنفسی جلوی دهنم بود!
چند دقیقه به اطراف نگاه کردم تا یادم امد چه اتفاقاتی افتاده!
صدای چیزی بلند شد و بعدش دو یه تا پزشک وارد اتاقم شدن و شروع کردن به چک کردن وضعیتم
یه چند تا سوال پرسیدن و جواب دادم!
یکیشون گفت:خداروشکر اسیب جسمی ندیده و سالمه
یکی دیگشون هم دستی به پیشونیش،کشید و گفت:پس،خطر رفع شده مراقبت کنید ازشون
بعد رفت بیرون و اون دو تا خانم موندن نمیدونم همش با چیز میزا ور میرفتن
-خانم؟
یکیشون بدون اینکه نگاهم کنه همینطور که به کارش ادامه میداد گفت:
بله؟
-من چرا اینجام چیشده؟
خانمه نگاهم کرد وگفت:عزیزم نگران نباش سکته خفیف داشتی!سکته قلبی بود چون قلبت ناراحته خیلی هیجانی شدی پنج روز تو کما بودی الان الحمدالله حالت بهتر شده عزیزم!
چشمام از حدقه زد بیرون!
-کماااا؟؟؟
لبخند زد
خانم دکتر:اره متاسفانه البته الان اوضاعت نرماله نگران نباش!
-دکتر بچه هام؟همسرم؟کجا هستن؟
باز برگشت به چک کردن سرم و گفت:
-بیرونند.طفلیا خیلی نگرانت شدن!
مرددد گفتم:نمیشه ببینمشون!؟
کارش و تموم کرد و گفت:از پشت شیشه میشه ولی دااخل نمیتونند بیان!
اون یکی خانمه رو به این گفت:من میرم خانم عزیزی،کارتون تموم شد تشریف بیارین!
خانم عزیزی لبخند زد و باشه ای گفت
-باشه..پشت شیشه!
سرشو تکون داد و گفت:پس بهشون میگم!
رفت بیرون نفس عمیقی کشیدم
تو دلم خداروشکر گفتم!یادم،ابتاد اتفاقات اون شب رو!
اره این امام حسین بود که حاجت داد!
اخه من کجا دیدن امام حسین!
با صدای کوبیدن رو شیشه سرمو به ارومی چرخوندم!محمد طاها و مرضیه با...با امیرم!
پشت شیشه ایستاده بودن!
لبخند میزدن به امیرم نگاه کردم،از ذوق قلبم میخواست از سینم بیادبیرون
لبخند زدم!واسه اولین بار بعد این سال ها از ته دلم لبخند زدم!
محمد و مرضیه گریه میکردن!دردتون به جونم همه غمهاتون برای من !
ای الله شکرت!شکرت که اقای خونم رو بهم برگردوندی!
**
چند روز بعد:
امروز ترخیص شدم!میخواستیم برگردیم،اصفهان!
از در بیمارستان که امدم بیرون،به اطراف نگاه کردم!
یاد چند روز پیش افتادم،پس توحم نبود و من واقعا امیر و دیده بودم!!
تلو خوردم!هنوزم بی جون بودم!
امیر بازومو گرفت تا نیوفتم!انگار داغ کردم ـبعد از سالها گرمی دستاش و حس کردم!
مرضیه کنار امیر راه میومد ولی محمد هم این بازومو گرفته بود
وارد ونی که واسه اقای کریمی یا بهتره بگم،نیروی انتظامی بود شدیم
میخواستم زودتر برسم خونه به همه بگم که اقای خونم برگشته!
اقای کریمی;امیر؟
امیر کنارم روی صندلی ون نشست و بعد گفت:
بله داداش؟
کریمی:الان میری خونه اقا ماهان یا بریم راه اهن؟
امیر:بریم،راه اهن!ماهان و خانوادش قراره بیان اصفهان!
زل زده بودم به امیر طاها که
امیر نگاهم کرد و لبخند زد که سرمو انداختم پایین.
شاید تو این چند روز انقدر گفتم خداروشکر که به هزار بار رسیده باشه!
قسم میخورم بزرگترین سرمایه زندگیمونه بعد خدا امام حسینه!
به راه اهن که رسیدیم دیگه خیلی حالم،خوب بود!
رفتیم،و وارد رکن شدیم!
من و امیر کنار هم نشستیم و بچه ها کنار هم!
امیر پای مصنوعی گذاشته بود!
مریم و خانوادش تو دو تا رکن اونطرف تر بودن!
بچه ها با لبخند به من و امیر نگاه میکردن!
امیر با خنده گفت:چیه،خوشگل ندیدن شما دوتا؟
بچه ها خندیدن منم خندیدم!
محمطاها گفت:چقدر به هم دیگه میایین!
مثله یه دختر نووجون گونه هام،رنگ گرفت و خندیدم!
مرضیه دستشو با سینش زد و گفت:
الهی من،فدای خندیدنت بشم،مامانم که ارزوم براورده شد!
با لبخند و مهربون به دخترم،نگاه کردم،و گفتم:خدا نکنه دختر من!
امیرطاهادستمو گرفت و گفت:خوبه کمه واسه هم،نوشابه باز کنید حسودیم شد!
هممون خندیدیم!ره امیر نگاه کردم که گفت:
والا این،قیافه خندون تو قربون صدقه هم داره سوگنـد خانووم!
تو دلم قیلی ویلی میرفت و کیلو کیلو چیه؟کامیون کامیون قند اب میکردن!
باز شنیدم سوگند خانم گفتنشو اخ که دلم،تنگ شده بود براش!
محمدطاها:خب وایسید یه اهنگ عاشقانه بزارم لذت ببریم !
من و طاها خندیدیم و منتظر موندیم اهنگ بزاره که با صدای بلند اهنگ بخش شد
باید بگم،حالم و کامل کرد!
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۸۲
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥
متن اهنگ اینجوری بودو حالمو خوب کرد!!
*
من باشم،تو باشی..جاده ای باشه که پایانی نداره
این قلب و دریابش
دل غیر از تو طرفداری نداره!
تا اخر با من،باش!اخه دلواپسم،این دنیا حسوده
باور کن این عشقه،که پای چشماتو به این قصه کشونده!
ای ساحل ارامشم لب اگه تر بکنی
من خوده دریا میشم،با تو دیونه ترین ادمه دنیا میشم
ای داد ای داد از عشق
این ادم بی ادعـــا اسمتو میزنه با کل وجودش صدا!
عشقتو میبره قلب من و تا ناکجا ای داد ای داد از عـــشـق...
دل اگه عشقو نفهمه،میخوره به ته بن بست مثله
یه قایق چاهی،قلب عاشق شکنندست!
تو بری من میرم از دست
از کجا امدی ای عشق کودتا کردی تو قلبـــم...
*
امیر دستم و فشرد چشمام رو بستم غرق حس خوب بودم!
بعد از اهنگ تا خوده اصفهان گفتیم و خندیدیم!
بچه ها هم کلی شاد بودن!
با اینکه امیر از مریضی قلب من،خیلی ازرده شد!
ولی بازم بهش گفتم میرم دنبال درمان!
حالا که غصه ای ندارم چرا باید قلبم ناراحت بمونه!؟
قطار ایستاد.
با مریم،و خانوادش تاکسی گرفتیم،به سمت خونه ما!
-امیر..
امیر طاها از صندلی جلو نگاهم کرد واروم گفت:جانم؟
روی صندلی شاگرد نشسته بود و منم پشت صندلی شاگردبودم.
لبخند قشنگی تحویلش دادم بعد اروم گفتم:خونمون کثیف نشده الان بریم،اونجا؟اخه دو هفته ما نبودیم!
لبخند زد وگفت:شما نگران این چیزا نباش سوگندم!حلش کردم!
همینطورکه داشتم ذوق مرگ میشدم گفتم:چجوری اخه امیر جان؟
اونم انگار چشماش از امیر جان گفتنم برق زد!
بعد گفت:همه میدونند من امدم سوگند خانوووم!
خیلی تعحب کردم و اروم خندیدم و گفتم:وای تو از من هول تر بودیکه!
اونم خندیدو بله کشیده ای گفت.
مرضیه اروم دستمو تکون داد که نگاهش کردم!
اروم و با شیطنت گفت:خوب دل میدین قلوه میگیرین مامانا؟
با خنده نگاهش کردم و گفتم:بی تربیت!
مرضیه هم زیرزیرکی خندید!
هنوز باورنمیکنم امیر برگشته،انگار خوابم!
طبق اون چیزی که من شنیدم!
امیر از اسارت فرار کرده!وگرنه حالا حالا نمیومد
ولی نزدیک مرز تیر میخوره و تا برسه تهران مجبور میشن پاشو قطع کنند،اقای کریمی هم سریع خودشو میرسونه تهران و بعد از چند روز که امیر بهتر میشه و اوضاع روحیش کمی،بهتر میشه و از اقای کریمی میخواد مارو ببینه اقای کریمی،هم زنگ میزنه و به من میگه!
دقیقا همون شبی که امام حسین اون حرف رو بهم میزنه🫀🕊
امیر اون شبی که سکته میکنم، از تخت میوفته پایین و چند تا از بخیه های پاش باز میشه
و خونریزی میکنه
همین دیروز پای مصنوعی براش گذاشتن!
با ایستادن جلوی در خونمون از فکر خارج شدم
پیاده شدم .
بادیدن پرچم های تبریک مربوط به برگشتن طاها و مردمی که اونجا بودن بوی اسفند و گلاب وچراݝ هایی که به در و دیوار وصل بود بسی ذوق کردم که با پیاده شدن طاها صلوات فرستادن و بعدش ریختن سر طاهاو بغلش میکردن که ترسیدم واقعا!اخه پاش بخیه داشت و هنوزبه پاش خوب عادت نکرده بود
همه امده بودن کل فامیل!
چجوری رفتن توی خونه؟الله و اعلم!
بعد از کلی شادی جلو در رفتیم داخل خونه
و من به اسرار مامان رفتم تو اتاق تا لباس مناسبی بپوشم!
یه کت نارنجی و سارافون مشکی با روسری یاسی تنم کردم!
چادر رنگی ای که طرح گلای یاسی رنگ داشت و زمینه اش گلبهی بود و پره نگین واکلیل
روی سرم انداختم و درست کردم!
بهترین چادر رنگیم بود،
از اتاق خارج شدم که دقیقا بعد از دو دقیقه طاها با یه کت سرمه ای و شلوار همرنگش و تیشرت سفید که زیر کت بود و موها و محاسن مرتب از اتاقش خارج شد!
چقدر بهش میومد ـبا لبخند غرق تماشاش بودم و اونم به من زل زده بود!
اروم لب زدم:
"
خفته در چشم تو نازی است که من میدانم
نگهت دفتر رازیست که من میدانم..
"
دلم تنگ شده بود یه دل سیر نگاهش کنم!
مولودی شروع شد!
امیر کنارم قرار گرفت!چشماش هنوزم برق میزدن!
امیر:خیلی خوشحالم سوگند ،این همه انتظار کشیدم!خداروشکر که باز تورو دارم!بچه هامو دارم!
لبخند زدم از شادی زیاد بݝض کرده بودم.
-امیرطاها،حالا که فکرشو میکنم ارزش اینهمه درد و داشت که به امروز برسم!من..خیلی دوست دارم امیر!خیلی...من..خیلی عاشقتم...
سرمو انداختم پایین و اشک شوق از گوشه چشمم سر خورد که طاها دستامو با یه دستش گرفت و چادری که رو دوشم افتاده بود به سرم انداخت!
اروم و با لبخند ارامش بخشی گفت:بهت گفته بودم چقدر چادر بهت میاد؟
همسایمون😍✨
خانممیممیم:):
https://eitaa.com/MIM_MI
اگه خواستین همسایه بشین بیایین پیوی
https://harfeto.timefriend.net/16789757871311
ناشناس:👆
مدیر:
@Bhvgcfcf
زاپاس و جواب ناشناس؛
https://eitaa.com/joinchat/2187002315C4b02196e00
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
رمان هامون(البته فعلا):
#زهراےشهید
#یاقوت_خدا
#سرگرد_یاسین