eitaa logo
ڪانال•roomanــہـہـ۸ــہـ♥
103 دنبال‌کننده
385 عکس
23 ویدیو
6 فایل
‹ مثـلـا‌آرامـش‌بـا‌یـہ‌لیـواݩ‌آبمـیوه... › #بزن‌بـی‌صـدا https://harfeto.timefriend.net/16789757871311 مدیر: @Bhvgcfcf زاپاس؛ https://eitaa.com/joinchat/2187002315C4b02196e00 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 مرضیه نشسته بود رو پام ولی من،حالم،خیلی بد بود همیشه گریه زیادباعث،میشه سرگیجه بگیرم حالا هم که باردارم بدتر بعد از یک ساعت و نیم،روضه سنگینی که داشتم از شدت سردرد و سرگیجه میمردم سینه زنی شروع شد. تو سینه زنی دخترای نوجوون و جوون بلند میشدن و حلقه درست میکردن و سینه میزدن بهار دوستم و مسئول هیئت امد سمتم بهار:بلند شو لبخند کم جونی زدم و دستمو تو دستش گذاشتم ایستادم یه آن سرم گیج خورد و افتادم تو بغلش که خوب شد نیوفتاد زمین بهار:وای چیشدی سوگند؟ -سرم..گیج،میره! بهار:وای بشین بشین،نمیخواد پاشی کمک کرد نشستم سر جام با نگرانی گفت:وایسا واست ابقند درست کنم -نمیخواد بهار:میخواد نزاشت جواب بدم و رفت. مرضیه ایستاده بود کنار پام دستشو گرفتم و نشوندمش کنارم با همون دستم رو سرش میکشیدم بهار یه اب قند برام اورد که با خوردنش کمی بهتر شدم. به حلقه ای که با شور محرمی سینه میزدن خیره بودم و لذت میبردم نشسته سینه میزدم! بعد سینه زنیـ،چند تا از دخترا چایی و قند دادن با لقمه نون پنیر سبزی که عاشق این لقمه های نذری بودم! بعد از خوردن چاییم و گرفتن ݝذای نذری بلند شدم و با خداحافظی از بهاره و چندتایی از دخترا رفتم،مرضیه رو گذاشتم،توماشین و خودمم نشستم،تو ماشین قفل و زدم و راه افتادم! هیئت یکم،از خونمون دور بود اما خوشبختانه ماشین امیر طاها بود و با اون میرفتم هیئت تا رسیدم خونه مرضیه خوابش برده بود ماشیمو توپارکینگ پارک کردم و در پارکینگ و بستم مرضی رو تو بغلم گرفتم قفل ماشین و با سوییچ زدم و رفتم سمت اسانسور وقتی وارد خونه ساکتمون شدم حالم بد شد مرضیه رو گذاشتم تو اتاق خودمون برق و روشن،گذاشتم زیر لب یه ایته الکرسی خوندم و فوت کردم سمت مرضی،رفتم سمت کمدو لباس راحتی پوشیدم اول در خونه رو قفل کردم بعد درو پنجره اتاقم رو بعدشم کنار مرضیه دراز کشیدمو خوابیدم. *** سه هفته بعد: از شدت دلتنگی نمیتونستم درست غذا بخورم چجوری گرفتار امیر طاها شدم و انقدر دلبستش نگاهم به عکس امیر توی قاب عکس عروسیمون رو دیوار اتاق بود حدودا نیم ساعته بهش خیره شدم و مرضیه هم خوابه زنگ در و زدن رفتم پای ایفون یه موتوری بود که از شمایل خودشو موتورش پیدا بود پستچیه شال سرم کردمو با چادر رنگی رفتم جلو در پستچی:سلام خانم این نامه برای شما رسیده نامه رو گرفتم -از طرف کی؟ پستچی:از خارج از کشور فکر میکنم،نامه یکی از رزمنده ها باشه! ذوق زده مگاهی به نامه کردم یه کاغذ جلوم،گرفت که باید امضاش میکردم بعد از تشکر سریع دویدم،بالا در و باز کردم ورفتم تو اتاق جلد نامه رو پاره کردم نامه رو باز کردم اخ قربون خطت بشم امیرم! 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 متن نامه به این،شکل بود: سلام،سوگند خانم.،امیدوارم حال خودت و مرضیه خوب باشه! دلم،خیلی براتون تنگ شده! اکه خدا بخواد این،ماه برمیگردم ولی یه مدت کوتاه کنارتون میمونم. سوگند جان خوب استراحت کن و به خودت فشار نیار نیام،ببینم مریض شدی ها مرضیه رو هم از طرف من ببوس و به همه سلام،برسون و بهشون بگو خیلی دلتنگشونم! دوستدارتو،امیـرطاها‌! " از ذوق چشمام پره اشک شده بود وای خدایا شکرت امیرم داره میاد انقدر خوشحال بودم که خدا میدونه ـنامه روکناره وسایلای خیلی مهمم گذاشتم رفتم،و از اشپزخونه شروع کردم،تمیز کردن خونه اشپزخونه که برق افتاد حال و تمیز کردم که دیگه جونی برام،نمونده بود! ـمرضیه بیدار شده بود! از شیر گرفته بودمش،واسه همین دیگه شیر نمیخورد و ݝذا میخورد! موهاشو شونه زدم و دست صورت غنچه کوچولومو شستم مرضیه همینطور که چشماشو میمالید گفت: مامان!گوشنمه! خندیدم -چشم مامانی الان برات غذا میارم دیشب که شام نخورده خوابیدم و ݝذای هیئت تو یخچاله درش اوردم و داغش کردم ریختم تو ظرف مخصوص مرضیه با یه لیوان اب کنارش مرضیه امد تواشپزخونه گذاشتمش رو صندلی خودش و ݝذاروگذاشتم جلوش خودمم کنارش نشستم! قاشق،قاشق بهش دادم ولی همه شو نخورد و خیلی کم خورد بعدش هم رفت تا با عروسکاش بازی کنه دلم خیلی هوس بستنی سنتی کرده بود بعد از خوردن غذا و شستن ظرفا وسایل درست کردن بستنی رو حاضر کردم ! اون رو تو فیریزر گذاشتم تا ببنده -مامان ،دخترم کجایی! مرضیه :بَیِه؟(بله) لبخند زدم،و همینطور که میرفتم سمت اتاق مرضیه صداشو بیشتر میشنیدم که با عروسکاش حرف میزد رسیدم جلو در اتاق و زل زدم،به دخترکم -قربونت بشم،منکه خوشگل خانـم مرضیه نگام کرد و شیرین خندید چقدر شببه امیر طاها میخنده فسقلی دستمو کشیدم رو شکمم که خیلی کم برامده شده بود. -یعنی تو دختری یا پسر عسل مامان؟ لبخند شرینی زدم و رفتم کنار مرضیه تا باهاش بازی کنم! دختر داشتن چقدر خوبه ها میتونیم،یکی عین خودمون بدیم تحویل ملت! *** اون چند روز خیلی زود تموم شدو هر روز منتظر امیر بودم تا اینکه بالاخره یروز که تو خونه با مامان و مرضیه و سمیرا نشسته بودم زنگ و زدن رفتم پای ایفون! -بله؟ صدا:خانم یلحظه میایید جلوی در تصویر کسی پیدا نبود. -شما؟ یهو امیر طاها امد جلوی ایفون که جیݝ خفیفی کشیدم امیرطاها:اقاتون! -امییییییییر واااای وایسا امدم! اصلاحواسم نبود در و بزنم سریع شالو انداختم سرم و با چادر ر‌نگی پله هارو پرواز کردم ـدر و باز کردم و با صورت خسته ی مرد زندگیم روبرو شدم از شوق نمیدونستم چیکار کنم فقط اشک بود که از چشمم جاری شده بود! پریدم بغلش و گریه کردم امیر:سلام علیکم سوگند خانوم خوبی خانوم؟ امیر با لبخند نگاهم میکرد دوباره با اعتراض گفت: عه سوگند،گریه نکن خنده وگریه ام قاطی شد -سـ سلااام امیر طاهااا واای خیلی خوشحالممم امیر:بانو من از تو خوشحال ترم حالا بیام تو حاج خانم؟ با ذوق رفتم کنار و امیر امد تو پله ها و رفتیم بالا و وارو خونه شدیم که سمیرا و مامان هم با خوشحالی باطاها احوال پرسی کردن رو ابرا بودم امیر رفت تا یه دوش بگیره و بیاد که رفتم یه غذای خوشمزه واسش درست کنم که اون غذا هم قطعا دلمه بود میدوم که چقدر عاشق دلمه است سمیرا:سوگند رو ابرایی ها خندیدم ،از ته دل! 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💬ادامـــہ دارد...
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 با کلی ذوق دلمه رو اماده کردم امیر طاها و حال نشسته بود و با مامان اینا خوش و بش میکرد انقدر دلم براش تنگ شده بود که از تو اشپز خونه همه حواسم به اون بود لیوانارو گذاشتم تو سینی غوری رو برداشتم داشتم چایی میخریختم که بازم سرمو رگردوندم و نگاهش کردم لبخندی زدم که حس سوزش بدی رو دستم حس کردم که با جیݝ غوری و کوبیدم کنار سینی که باز ازش چایی پرید و ریخت روم داشتم میسوختم وقتی متوجه شدم که امیر طاها پماد سوختگی و اورد و دستمو گرفت حس خوبی بهم منتقل شد انگار دیگه درد نداشتم با صداش به خودم امدم طاها:اخه خانومم چیکار میکنی با خودت؟ ببین دستت چقدر سوخته دختر؟ تو دلم قیلی ویلی میرفت و با خجالت سرمو پایین انداختم و میدونم گونه هام رنگ گرفته بود از خانومم گفتنش لبخند محوی رو لبام جا گرفته بود و حالا حالاها پاک نمیشد طاها:سوگند خانوم؟کجایی؟ نگاهش کردم با به لبخند شیطنت امیز نگاهم میکرد انگشت اشارمو تو هوا چرخوندم وتا یه سانتی قلبش نزدیک کردم -فکر کنم اینجام نه؟ خندید و گفت:اره دقیقا!به جای خوبی اشاره کردی با سرفه سمیرا به طرف مامان و سمیرا که جلو ورودی آشپز خونه ایستاد بودن و با لبخند معنی داری به ما نگاه میکردن چرخیدیم سمیرا:اوم ...چیزه میگم حالا بزارید واسه بعدا ها؟ از خجالت اب شدم یعنی دوتا حرف عاشقانه نمیتونیم بزنیما طاها هم با خجالت تک خنده ای کرد و دست میکشید تو موهاش با سر پایین گفتم: -مامان جون..برین..بشینید..شربت بیارم مامان و سمیرا رفتن برگشتم سمت امیر طاها و یه نیشکون از بازوش گرفتم که آخ ارومی گفت طاها‌:سووووگند،به من چه خب؟😁 -بی تربیت یه خبر بده اینجا وایسادن خب منکه از خجالت مردم طاها خندید و گفت: -شرمنده سوگند خانوم! حالا بیا دستاتو پماد بزنم اصلا واسه چی خودتو سوزوندی؟ به تته پته افتادم ولی گفتم: -هی..چی..همینطوری لبخندی زدبه معنی اینکه :منکه میدونم ولی نگو اما خودش،چیزی نگفت پماد زد و درشو بست بعدم گفت: بیشتر مراقبت کن خانومم از اشپزخونه رفت و با لبخند به جای خالیش نگاه کردم لبخندی از سر اسودگی زدم بیخیال چایی شدم لیوانارو گذاشتم سر جاش و مجدد چایی دم کردم و اونجارو تمیز کردم بعدش خواستم شربت زعفرون درست کنم و دنبال شهد شربت بودم ولی پیدا نمیشد -سمیرااا؟ سمیرا از تو حال گفت: -بله ابجی؟ -این شهد زعفرون کجاست؟ سمیرا:زعفرون میخوای چیکار؟ -میخوام شربت درست کنم! سمیرا هینی کشید سمیرا:دیونه چی میگی مگه تو باردار نیستی چه زعفرونی میخوای بچتو بکشی؟ خودمم با یاداوری بارداریم یکی زدم تو سرم و گفتم: خاک بر سرم خوب شد گفتیییی سمیرااا سمیرا سری تکون داد و منم رفتم تا با شهد البالو شربت درست کنم. داشتم شهد و میریختم تو لیوانا که دیدم صدای امیر طاها بلند شد ترسیدم ولی با حرفش تازه فهمیدم چیشده! امیر:واقعاااا سوگند بارداری؟؟؟؟ نگاش کردم وسط حال وایساده بودو یه دستشو گذاشته بود رو سرشانگار وه تو ماهاش کشیده باشه ولی برندانشته باشه خندیدم و گفتم : بله اقا امیر طاها سه ماهمه اونموقع شما رفتی دوماهم بود😉😂 امیر طاها انگار دنیارو بهش داده باشن خوشحال مرضیه رو که تازه بیدار شده بود بغل کردو تو هوا میچرخوند نگران شدم و گفتم: طاها بچه نیوفته نکن! ،طاها اروم مرضی و بوسید وگذاشتش زمین امد جلو اپین با اخم گفت: چرا تو اشپزخونه ای پس؟ چرا داری کار میکنی؟؟ بیابیرون ببینم! از اهمیت دادنش تو دلم کیلو کیلو قند اب میشد! ولی گارد گرفتم:اقااا من دوست دارم خودم ازت پذیرایی کنم! سمیرا امد کنارم تو اشپزخونه سمیرا:بیابرو اقاتون راست میگه من اصلا حواسم نبود. بیا برو من پذیرایی میکنم -اخه سمیرا من دوست دارم... تا خواستم ادامه بدم نفهمیدم امیر طاها از کجا امده بود تو اشپزخونه که بازومو گرفت یه دستشم،گذاشت پشتم و هدایتم کرد بیرون و روی مبل نشوندم! قدم که ده،بیست سانتی ازش کوتاه تر بود! داشتم به حساسیتش زیر زیرکی میخندم خودش کنارم نشست و مرضیه هم گذاشت تو بغلش مامان:مگه به حرف تو گوش بده پسرم به حرف ماکه به خرجش نمیره نباید کار کنه امیربا چشم غره نگام کرد که باز خندیدم -امیییر خوب نمیشه یجا بشینم که! با حرفی که زد چشام درشت شد... 💕🎀💕🎀💕💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 امیرطاها:عه از این،به بعد میبندمت به تخت که تکون نخوری -طاهااااا امیرطاهاصداشو نازک کرد و مثله لحن خودم گفت: -جووونم؟ خندیدم:تو جرئت داری منو ببند به تخت حاجییی چشاشو ریز کرد. طاها:ندارم؟ خندیدم و گفتم:نوچ! بچرو داد بغل مامان و امد سمت منکه بلندم کنه که جیغ زدم دستامو بلند کردم وگفتم: غلط کردم داری ،داریییی🙅‍♀ مامان خندید و گفت: خب تو دیونه ای وقتی میترسی زبون درازی میکنی دختر؟ امیر طاها گفت: اول دور از جونت دوم افرین حالا شد همون لحظه سمیرا با سینی شربت امد نشست و گذاشت رو میز که با چشمای درشت شده گفتم: سمیرا پاشو بچرخون! سمیرا:عه سوگندچهار نفر بیشتر نیستیم که بعدم همه خودیی هستیم بخورید دیگه دستمو جلو دهنم مشت کردم و گفتم: -سمیرا زشته پاشو! سمیرا:سوووگند! سری از تاسف تکون دادم و خواستم،خودم پاشم که گفت:بشین میچرخونم! همینطور غرزنان بلند شد و سینی رو چرخوند وهر کدوممون یکی برداشتیم -مرضیه بیا دخمل مامان! مرضیه امد پیشم و گفت: دووونم؟ با تعجب نگاش کردم الان چی گفت؟ -ها؟ چی گفتی مامان؟ مرضیه دوباره گفت :دوفتم دونممم یزره تجزیه تحلیل کردم و بعد گفتم: یعنی داری میگی، جونم؟ سرشو تکون داد که با ذوق قربون صدقش رفتم -فسقلی از کجا یاد گرفتی !؟ سمیرا اینبار گفت:از باباشونـ رو کردم سمت طاها -به به چشمم روشن باباش به کی گفته جونم ها؟ چشم،ݝره رفتم به طاها و طاها گفت: به یه خانومی که خیلی دوسش دارم! ایندفعه فکر کردم واقعا من شوخی کردم ولی نکنه طاها داره جدی میگه چهرم متعجب شد که همشون خندیدن تازه فهمیدم منظورش با من بود ! لپام گل انداخت و خجالت کشیدم سمیرا:عینه دخترای ۱۴.۱۵ساله ای تا یچیزی میگن لبو میشی خواهر خانوم! کلی خوش گذروندیم شب هم همه رو دعوت کردم تا یه مهمونی کوچیک بگیریم هم بخاطر بارداریم هم بخاطر امدن طاها خلاصه که این ده ۱۵روز و طاها کلا پیش ما بود و خیلی خوش گذشت و بازم امروز صبح راهی سوریه شد با کلی گریه و غصه برگشتم خونه ماه محرم که تموم شد و هر روز چشمم به در بود طاها دوباره برگرده خونه مرضیه رو با مامان فرستادم،خونشون چون دل و دماغ مداشتم بچه رو نگه دارم حالم،خیلی بد بود و از دلتنگی داشتم،میمردم یه تعریفی از دلتنگی بود که میگفت: یه حالیه که انگار میخوای بمیری ولی نمیمیری💔 *** ۴ماه بعد:' دکتر بهم گفته بود نباید انقدر بیتاب باشم شاید ۶،۷بار راهی بیمارستان شدم تو این ۵ماه که طاهارو ندیدم حتی هیچ خبری ازش ندارم چجوری توقع دارن حالم خوب باشه بچه پسر بود واسه همین راحت تر بودم و راحت تر اینور اونور میرفتم ! امروزم مثله همیشه نشستم و زل زدم به عکسمون نفس عمیقی کشیدم و گوشیمو برداشتم یه اهنگ پلی کردم اهنگی که این روزا باهاش زندگی میکردم! آهنگ: من ارزو هامو کشتم رفت گل رز خشکم بیا بیا بیا بیا بزار تو بیاد یباربه یادت اون شبارو عشقم اینو واسه تو نوشتم: فکر تو ام همش هر جا میرم میگیره دلم تا تنها میشم کجایی تو دورت بگردم من هواتو کردم خودمو هی به اون راه میزنم صدات میپیچه هی تو سرم مثله یه گل سمی تو رگای مݝزم بگو چیشد چی به سرمون امد؟چرا یهو دلت ازم بدش امد اخرشم دیدی هر چی که فکرشو نمیکردم یه شب سرم امد هربار که میگذرم از جلو چشمات میدونم دلت میخواداما میدونیم هر دومون بر نمیگردن روزای اولمون خوابم؟یا بیدارم؟ نمیــــدونم واقعا سردر نمیارم؟! چجوری دلت امد بگذری از رابطمون ولی بازم حقم نبود! کاشکی نبودی تو زندگیم تو اخه چی میشد یه شب از فکر تو درام کاشکی نبودی از اولش چقدر تاریکو بی روحه این شبا برام کلافه تر از همیشم،شبارو کابوس میبینم نمیدونم چرا نمیمیرم نمیمیرم!... "
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 با صورتی که تازه متوجه خیسیش شده بودم یه قسمت از اهنگ که حال واقعیم بودو لب زدم: خواـبم؟یابیــدارم؟ نمیدونم واقعا،سردر نمیارم...🖤 هوف خدا خسته شدم امیر چرا یه زنگ نمیزنه؟ یه نامه نمیفرسته؟اخه یعنی چی خب؟یه تلگرافی چیزی؟ یه خبری مثلا من دارم میمیرم اینجا خواستم دوباره اهنگی پلی کنم که زنگ در زده شد پاشدم رفتم روبروی ایفون! -بله؟ سارا و ستاره جلوی ایفون بودن سارا:سلام سوگند جان امدیم یه سری بهت بزنیم مهمون میخوای ؟ با اینکه دل و دماغ نداشتم اما با روی خوش استقبال کردم. امدن بالا در و باز کردم و امدن داخل ستاره:سلام سوگند جون خوبی؟نی نی کوچولوت خوبه؟مرضیه کجاست؟ به صورت شادابش خیره شدم -سلام خوش امدین،ممنون من خوبم بچه ها هم خوبن مرصیه،هم فرستادم خونه مامانم نمیخواستم پکر شه! ساراناراحت نگام کردو با دوتا دستاش شونه هامو فشرد سارا:سوگند انقدر خودتو اذیت نکن مطمئن باش حال طاها خوبه زودم بر میگرده پیش خانوم خوشگلش و بچه هاش ! همین حرفا کافی بود تا دوباره بغضم بترکه اخه اینا چه میفهمیدن عشق چیه؟ میفهمیدن ولی تو این مورد انگار نمیفهمیدن نمیدونم شاید میخواستن جلو من وانمود کنند چیزی نیست و حالشون خوبه! سارا بݝلم کردو تو بغلش گریه کردم و هق میزدم ستاره هم با غم نگاهم میکرد درسته خواهرشوهرم بودن ولی واسه من مثل یه خواهر بودن سارا ۲۵سالش بود و ستاره ۲۱درست همسن من اما امیر الان ۲۸سالش بود ستاره دیگه صداش در امد ستاره:سـوگند چرا گریه میکنی داداشم حتماحالش خوبه چرا انقدر نگرانی خودتو از دخترت دور کردی از خواهرت دور کردی از همه جدا کردی؟ که چی بشه سوگند؟طاهابرمیگرده تو اینجوری کنی؟ خودتو کنترل کن واسه پسرتم شده اینکاروبکن با گریه گفتم:ستاره!یکماهه امین از سوریه برگشته ولی شوهر من حتی یه نامه هم نفرستاده ولی امین هر ۱۵یا بیست روز نامه میداد؟ چرا هیچکس منو نمیفهمه،من باردارم تو شرایطیم که دلم میخواد شوهرم کنارم باشه و نیاز دارم بهش هم دلتنگشم هم ناراحت از اینکه توودوران بارداری کنارم نیست! همش ترس دارم یکی زنگ بزنه بگه شوهــرم، اقــای خونم،...(به اینجا که رسیدم مکثی کردم و باز گفتم)بگه بگه امیرطاها.. شهید شده ! با بݝض و اروم گفتم: حالام اگه ناراحتین که منو با این قیافه مبینید باشه الان میرم صورتمو میشورم براتون شربت و هر چی بخوایید میارم تا ناراحت نشین میدونین چرا؟ چون بوی امیر طاهارو میدین حس،میکنم ناراحت باشین اون ناراحته ! بدون حرف رفتم طرف اتاقم در و بستم و خودمو کشیدم سمت سرویس بهداشتی اب یخ و باز کردم و به صورتم پاشیدم داغی درونم زیاد بود دوباره پاشیدم به صورتم همینطور اب پاشیدم که لباسم خیس شد اب و بستم و نفس عمیق کشیدم به چشمای قرمزم تو ایینه نگاه کردم ولی ستاره راست میگه از همه دور شدم،دلم برای مرضیه ام تنگ شد سردرد داشتم و،چشمام،میسوخت! از سرویس امدم بیرون لباسمو با یه تیشرت ابی که هدیه امیرم بود واسه پارسال سالگرد ازدواجمون عوض کردم پارسالم که امیر رفت،سوریه اوضاعم همین بود ولی بیشتر از دوماه نموند برگشت! چرا امسال پنج ماهه رفته و نیومده/ نگرانیم وقتی بیشتر شد که حرف ستاره تو ذهنم طلایی شد،(طاها برمیگرده تو اینجوری کنی؟) طاها برمیگرده؟طاهابرمیگرده؟ چند بار این،کلمه رو تکرار کردم این..این چه معنی میده؟ نه دیگه نمیتونم صبور باشم به محض رفتنشون میرم ادارش از اتاق خارج شدم و مستقیم رفتم اشپزخونه دو تا لیوان شهد پرتقال درست کردم ویخ انداختم،توش بعدشم بردم برای سارا و ستاره حدود یک ساعت موندن بعدش پاشدن برن و کلی سفارش کردن که اروم باشمو گریه نکنم منم باشه ای گفتم و خداحافظی کردیم بلافاصله رفتم،تو اتاق باردار بودمو مانتو هام تنم نمیشد ولی یه مانتوعروسکی مشکی که داشتم،که تنم،میشد برش داشتم و با شلوار مشکی پوشیدم‌! یه روسری ابی تیره سبکی برداشتم،و مدل عربی بستم چادر ساده سرم کردم و با کیف،گوشی و کلید از خونه زدم،بیرون! وارد اسانسور شدمو و دکمه پارکینگ و زدم،با اینکه هوا گرم بود ولی نمیتونستم زیاد راه برم،و مجبور بودم ماشین ببرم با سوییچ در و باز کردم و نشستم،که بخار تو ماشین،حالمو بهم زد سریع روشنش کردم و کولرو زدم بعدم پیاده شدم و در راننده و شاگرد و باز کردم تا هوای ماشین عوض بشه بعد دو سه دقیقه که اونجا وایسادم درارو بستم و نشستم تو،ماشین و راه افتادم سمت،اداره امیر طاها!...
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 جلو اداره‌اش وایسادم چند لحظه به اداره نگاه کردم بعد پیاده شدم و قفل و زدم چادرمو محکم گرفتم اروم اروم راه میرفتم! نمیدونستم،از کی باید بپرسم نمیدونم واقعا! رفتم سمت نگهبانی،که اونجا بود -سلام سرباز بهم،نگاه کرد سرباز:سلام خانم! -میشه یه سوال بپرسم اقا؟ سرباز با شک،نگاهم،کرد و گفت: بله بفرمایید؟ -شما،اینجا سرگرد رضایی رو میشناسید؟ سرباز سری تکون داد و گفت: چطور؟باهاشون چیکار دارین؟ سرمو انداختم پایین! -با خودشون،کار ندارم،فقط دنبال یکیم که سرگرد رضایی رو بشناسه کسی و میشناسین؟ سرباز:خانم،من،نمیتونم درباره درجه دارای جنایی به کسی حرفی بزنم! -من،من عظیمی هستم همسر سرگرد رضایی! سرباز متعجب گفت: چطوری باید باور کنم؟؟ تنها چیزی که به ذهنم میرسید اقاجون بود پدر طاها -زنگ میزنم به سرهنگ رضایی که باز نشسته شدن! سرباز حرفی نزد ولی من گوشیمو در اوردم و شماره اقاجون و گرفتم با دومین بوق برداشت -سلام اقاجون خوبین؟ اقاجون:سلام دخترم تو خوبی بچه هات خوبن؟ -اره اقا جون به لطف خدا اقا جون یه زحمتی داشتم براتون! اقاجون:بگو عروس میشنوم" کمی مکث کردم اگه کمک نکنه چیکار کنم؟ نفس عمیقی کشیدمو گفتم: اقاجون امدم جلوی اداره طاها راستش یه اقای سرباز اینجاست که باور نمیکنه من همسر طاهام میخواستم شما صحبت کنید باهاشون تا باور کنند اقاجون با صدای متعجبی گفت: اونجا واسه چی عروس؟اصلا باور کنه که چی بشه ؟ قلبم تو دهنم میزد نمیدونستم چیکار کنم فقط خدا خدا میکردم کمکم کنه! -بـ..بگین که من میخوام !یه خبری از طاها بگیرم، خب کار دارم اقاجون خواهش میکنم اقاجون معلوم بود راضی نشده اما گفت:باشه عروس،ماکه یه عروس بیشتر نداریم ،تلفن و بده بهش خوشحال گفتم:ممنونم اقاجون امیدوارم جبران کنم تلفن و گرفتم سمت سرباز با اخم که حاوی تعجب بود به تلفن و من نگاه کرد -بگیرید سرهنگ رضاییه! اروم گوشیو از دستم گرفت که بعد از چند ثانیه ای گفت:قربان معذرت میخوام...چشم...بله..هر کاری بتونم انجام میدم!...معذرت میخوام قربان خدا نگهدار! گوشیو گرفت سمتم و گفت:ببخشید خانم عظیمی حق بدین که اعتماد نکنم ،الانم برید داخل بگید میخوایید اقای کریمی رو ببینید ایشون حتما راهنمایی تون میکنن! لبخند محوی زدم و تشکر کردم و بعد وارد اداره شدم چند نفر تو جایی بودن،مثله باجه های بانک رفتم سمت یه خانم که پشت همین شیشه ها بود -سلاام،خانم! خانم برگشت و سر تا پامو انالیز کرد بعد با لبخند گفت:سلام بفرمایید چیکار دارین -میشه اقای کریمی رو ببینم؟ خانم که درجه ستوان رو داشت گفت: با اقای کریمی چیکار دارین؟ -میخوام،درباره همسرم ازش سوال کنم! خانمه خواست حرفی بزنه که،با ورود یه اقایی با کت و شلوار به پشت همون،محل احترام نظامی کرد اون اقا بعد از خوش و بش با چند تا از مامورا امد سمت همین خانم اون اقا:سلام خانم شهسوارپرونده چیزی که خواستمو اماده کردین؟ شهسوار:بله قربان الان میدم خدمتتون اون اقا که تازه چشمش به من،افتاده بود گفت: خانم شهسوار اول کار خانم و راه بندازید بعد پرونده هارو بدین خانمه به من،نگاه کرد و گفت: چی میگفتین؟..اها..همسرتون کیه؟ با تردید گفتم:سرگرد رضایی! راستش میخوام،بدونم چه اتفاقی براش افتاده من همسرشم! اون اقا که داشت رد میشد با تعجب برگشت سمتم اون اقا:واقعا شما همسر امیر طاها هستین؟ تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم چادرمو محکم تو دست فشردم و اروم گفتم: -بله! اقا:پس چرا زودتر نفرستادینشون خانم شهسوار خانم بفرمایید من راهنماییتون میکنم نمیخواستم باهاش برم اما ناچار به دنبالش راه افتادم که تو راه پرسید: الان برای چی اینجا هستین؟ با سر پایین اروم لب زدم: با اقای کریمی کار دارم گفتن ایشون فقط میتونند کمکم کنند! ایستادو نگام کرد: خب من اقای کریمی هستم! متعجب شدم، واقعا؟ من فکر کردم پلیسی سرهنگی تیمساری چیزیه اینکه لباس نظامی هم،تنش نیست -شما..شما امیرطاهارو میشناسید نه؟میدونید کجاست؟چه اتفاقی براش افتاده؟ با نگرانی نگاش میکردم که گفت: بله مگه میشه رفیق بچگیمامو نشناسم طاها رفیق صمیمی منه! حالا باید سوریه باشه،مگه شما نمیدونید؟ با سر پایین جوابشو دادم: چرا اما...
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 ،اما نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده اقای کریمی من ۵ماهه از طاها خبر ندارم نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده نگرانم!! سرشو زیر انداخت یه مرد موجه بنظر میرسید که همسن طاها باشه اقای کریمی:راستش خودمم نگرانشم قبلا تلگراف میداد و الان ازش خبری نیست ولی نگران نباشید یکم دیگه منتظر بمونید هر طور شده ازش خبری گیر میارم فقط یکی دوروز منتظر بمونید که بهتون زنگ بزنم سرمو تکون دادم: با..باشه فقط تورو خدا زودتر! اقای کریمی:چشم خانم عظیمی،فقط شمارتون رو لطف کنید! -بله بزنید! گوشیشو در اورد و گفت:بفرمایید! -۰۹۵۹۷۸۴۵*** شماره و سیو کرد. -من همه چشم و امیدم به اینه شما یه خبری پیا کنید اقای کریمی:همه سعیم رو بکار میبرم الانم بفرمایید تو اتاق من یچیزی بگم بیارن براتون گرمه ممکنه حالتون بد بشه! از اونجایی که به چیزی میل نداشتم گفتم: -معذرت میخوام اقای کریمی!به چیزی میل ندارم ،باید برم دنبال دخترم دوروزه بچمو ندیدم بازم،متشکرم یکم،دیگه اسرار کرد و بعد حریفم،نشد و کوتاه امد با تشکر دیگه ای اونجارو ترک کردم بلافاصله راهی خونه مامان اینا شدم بعد از اینکه یه دل سیر مرضیه رو بغل کردم و با مامان اینا احوال پرسی کردم رو مبل نشستم انگار یکم خیالم راحت تر شده بود! مامان برامون یخ در بهشت درست کرده بود که تا اخرشو خوردم و دلم خنک شد! اون شب خونه مامان موندم فردا اما با مرضیه راهی خونه خودمون شدم با اینکه مامان،اسرار داشت بمونم تا مراقبم باشه اما دووم،نمیاوردم از خونه ی خودم دور باشم. سه روز گذشت و خبری از اقای کریمی نشد مونده بودم،چیکار کنم شماره ای هم ازش نداشتم مرضیه داشت کارتون میدید و من نشسته بودم رو مبل و دستامو تو هم قفل کرده بودم و به جاهایی نامعلومی خیره شده بودم! نفس عمیقی کشیدم که مصادف شد با زنگ خوردن گوشیم. بلافاصله برش داشتم،بدون اینکه به شماره روی صفحه نگاه کنم! -الو،الوبله؟؟؟ صدای اقای کریمی تو گوشم پیچید! اقای کریمی:سلام خانم عظیمی!خوبید؟ ‌-سلام ممنون چیشد خبری گرفتین؟ سکوت بود گه گفتم:اقای کریمی؟ اقای کریمی:بله گرفتم! خوشحال شدم و گفتم :خب چیشد؟ با حرفی که زد دنیا دور سرم چرخید...
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 اقای کریمی:خب راستش!نمیدونم چجوری بگم! امیر طاها!(نفس عمیقی کشید و صداش بݝض دار شد)اون انگار که شهید شده!... خبری که میخواستم این نبود نه تلفن از دستم افتاد. امیر،امیرم کجاست دروغه همش دوروغه لب باز کردمو فکرمو داد زدم -دروغـــــه مرضیه با ترس بهم نگـاه کرد اشکام زاویه دیدمو تار کرده بود صدای اقای کریمی از پشت خط میومد که داد میزد:خانم،خانم عظیمی؟خانم کجا رفتید اروم باشید.... مرضیه رو تو آغوش کشیدم و شروع کردم به گریه کردن امیییر وای باورم،نمیشه اره حتما دارم کابوس میبینم،مرضیه رو از خودم،جدا کردم و به صورتم سیلی زدم ولی بیدار بودم صدای زنگ تلفن که قطع نمیشد و مدام زنگ میخورد و اصلا انگار نمیشنیدم با نگاه کردن به تابلوی عکس عروسیمون،انگار یه دبه ی پر از مذاب داغ ریخته باشن روم جیغ کشیدم و رو مبل افتادم نمیفهمیدم چیشد فقط تو لحظه اخر صدای گریه ی مرضیه به گوشم رسید و سیاهی... * چشم باز کردم،که با اتاق سفیدی رو برو شدم حس کردم قدرت تکون خوردن هم،ندارم در باز شد پزشکی به همراه سمیرا و مامان و بابا وارد اتاق شدند چشمای نیمه بازمو دوختم به دکتر! لحظه ای چشمم به شکمم که حالا دیگه برامده نبود خورد ترس تمام وجودمو گرفت بچم کجا بود؟پسرم چرا دیگه تو شکمم نبود؟ خواستم،سوال کنم ولی انگار توانشو نداشتم و تمام انرژیم تخلیه شده بود ولی با اخرین قدرتم با صدای خیلی ناواضحی گفتم:ب..بچه سمیرا با ناراحتی نگام،کرد:چی به سر خودت اوردی که نمیتونی حرف بزنی ابجی جونم ، نگران بچه ای؟نگران نباش بدنیا امد! میخواستم بپرسم،حالش چطوره ولی دکتر گفت:حالشم خوبه فقط تودستگاهه زایمان زوددرس داشتی،حتی مجبور شدیم،با ریسک بالایی که وجود داشت سزارین کنیم. مامان با چشمای خیسش نگام،میکرد با یاداوری اینکه چرا اینطوری شدم گولوله های اشک که از چشمم مثله دونه های مذاب رو صورتم،میچکید همه وجودم و به اتیش میکشید مامان گفت:شنیدم خبرو دخترم اقای کریمی گفت به ما! بمیرم واسه دلت مادر،بمیرم! مامان به گریه افتاد و از اتاق رفت بیرون سمیرا سعی داشت گریه نکنه ولی من،نمیفهمیدم چی به چیه و با سکوت اشک میریختم یعنی باور کنم امیرطاها دیگه،نیست؟ باور کنم که رفته؟ شهید شده؟ امیر این قرار ما بود؟قرار این بود که تا اخر کنارم بمونی؟بدون دیدن پسرت تنهامون گذاشتی امیر؟دخترت چی میشه؟ها‌؟ گریه میکردم اونقدری که لباسم خیس بود از اشکم از دل خونم... * یک هفته بعد: اقای کریمی:میگن امیر شهید شده ولی جنازش نیست! فقط میدونند امیرطاها نیست معلوم،نیست امیر بین شهدای گمنامه یا مفقود الاثر شده انگار یه نور تازه تو دلم روشن شده بود چشمای پف کرده ام انگار برق میزد که شاید امیرم زنده باشه -من..باید..چیکار.کنم! بعد از اون اتفاق و زایمان زودرسی که داشتم یک هفته بستری بودم و همون روز که بهوش امدم ترخیص شدم!ولی از اون روز به بعد لکنت زبان،گرفته بودم و نمیتونستم راحت حرف بزنم! این یه هفته به قدر سی سال گذشت واسم افسردگی شدید گرفتم که امروز اقای کریمی امد خونه مادرم که حالا نمیزاشت برم خونه خودم که یاد طاها نیوفتم انگار تو شهید بودن طاها شک کردن که شاید شهید نشده باشه! دعا میکردم،که شهید نشده باشه و مفقود الاثر باشه با اینکه اینم دردش مثله جان کندن بود برام ولی بهتر از کلا نبودنش بود اقای کریمی لب تر کرد و گفت:شما لازم،نیست کاری بکنید ولی مادر طاها و یا پدرش باید بیان ازمایش بدن تا ببینیم امیر تو شهدای گمنام هست یا نه!؟ مادر امیر که تو خونمون بود و اونم یه چشمش اشک بود یه چشمش خون با برق تو چشماش گفت:چشم حتما کی بریم فقط؟ اقای کریمی لبخند کوچکی رو لبش امد و بعد گفت:هر وقت شما بتونید! مادرجون بلند شدو گفت:بریم! مامانم هم بلند شد رفت کنار مادر طاها ودستشو گرفت مامان با ݝم گفت:مطمئنی مهشید خانم؟اخه حالتون خوب نیست میخوایید فردابرید؟ مادر طاها:زهره خانم طاقت ندارم دل تو دلم نیست جگر گوشم پیدا شه! مامان ناراحت نگاش کرد و حرفی نزد ـ -منم..م..میا..م تو دلم به حرف زدنم خنده عصبی ای کردم که چه مسخره واسه کسی که روزی ازش متنفر بودم لکنت گرفتم،بسوزه پدر عشق که خونه خرابم کرد. مادرجون:سوگند جان تو کجا دخترم؟بمون مراقب بچه هات باش ! برگشتم سمت مامان -مـ..امان..ل..لط.فا مرا..قب..بچ..ه ها..باش..من..ب..باید..برم..نمیتونم..بم..ونم مامان هم با مهربونی گفت:باشه مادر فدات شه باشه دخترم رفتم تواتاق چادر مشکی عربیمو با گوشیم برداشتم و امدم بیرون! با مادر جون و اقای کریمی راهی شدیم نمیدونم اونجا که رفتیم اسمش چی بود ولی بالای صدتا ش
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 سه روز مثله برق و باد گذشت همه خانواده ها چشم دوخته بودیم،به در که اقای کریمی از راه برسه و خبری بده که دلمون اروم،شه انقدر نخوابیده بودم که هر از گاهی از حال میرفتم مرضیه تو بغل سارا بودو پسرم که هنوز اسمی واسش نذاشته بودم تو بغل سمیرا! پیمان هم کنار سمیرا بود سمیرا الان ۱۹سالش بود ،تو اوج جوونی اقای کریمی با عجبه به سمتمون امد ناراحت بود اما نه مثله همیشه چشم دوخته بودیم بهش تا حرفی بزنه اقاجون گفت:محمد علی بگو چیشد؟ اقای کریمی سرشک پایین انداخت و گفت: جواب ازمایش منفی بود هیچکدوم از این شهدا امیر نیستن...این یعنی امیر..امیر مفقود الاثر شد. تو شرایطی بودم که هم خوشحال بودم و هم ناراحت تو یه موقیت بد که نمیدونم اسمشو چی بزارم بازی سرنوشت که عاشقم کرد و عشقم و ازم دور کرد یطوری که اثری ازش نمونه؟ یا بدی روزگاری که منو با دوتا بچه به حال خودمون،گذاشته بود یا اصلا از امیر شاکی باشم ،که تنهام گذاشت و رفت سوریه و حالا باید روزی صد بار بمیرم و زنده شم حالا باید روزها منتظر چشم به در ببدوزم تا بیاد و دوباره صدام کنه دوباره بگه سوگند خانم؟ دلتنگ باشم و چشم انتظاری از این بدتر؟ با اینکه جای شکرش باقیه که امیر واسه همیشه از پیشم نرفته ولی جای خالیش و با چی پر کنم که هیچکس جاشو نمیگیره کار هر روز من شده بود نشستن جلوی پنجره اتاقم تا که امیر بیاد اسم پسرک نوزادم رو محمد طاها گذاشتم! تاکه هر لحظه بیاد امیر طاها باشم بیادمردی که من رو مجنون خودش کرد و تنهام،گذاشت! اصلا کی فکرش و میکرد سوگند با اون همه دبدبه و کبکبه سوگندی که ککش نمیگزید واسه هیچ مردی خصوصا ادمایی که مثله امیر طاهابودن سوگند شاد و شنگول و شیطون واوازه شیطنت و شر بودنش تو کل دانشگاه پیچیده بود دختری که همیشه از ازدواج،فراری بود و دنبال خوشگذرونی یروز با یه پسر حزب اللهی ازدواج کنه و تموم وجودش و روح و احساسش درگیر اون پسر بشه که ثمره این عشق بشه دوتا غنچه به اسم محمد طاها و مرضیه حالا به این،روز افتاده باشه اما،اوضاع اینطوری نموند ،بعد از یکسال به خودم امدم افسردگی بس بود حالا که شوهری نداشتم که سایه سرم باشه باید خودم دست به زانو بگیرم و بلند شم باید بچه هامو مثل طاها تربیت،کنم پسر یک ساله و دختر سه سالم زیاد از مادرشون دور بودن باید بر گردونم اوضاعو به شرایط قبل قسم میخورم لحظه ای امیرطاها از ذهنم پاک نشه ! کیفم رو برداشتم و گوشیمو انداختم توش روسری سبز سیدی رو به سرم بستم و پوشیه مشکی زدم چادر لبنانیمو به سرم کشیدم و محمد و مرضیه رو بردم خونه مامان ! یک ترم از دانشگاه مرخصی گرفته بودم اول رفتم تا واحد های ترم جدید و مشخص کنم بعدش رفتم سمت خیاطی عزیز جون تنها شغلی که میتونستم داشته باشم همین بود خیاطی!شغلی که مهارت خاصی توش داشتم ـ ولی حالا یادم رفته بود و میخواستم دوباره اموزش ببینم زنگ در و زدم که با صدای خانم مجد لبخند محوی رو لبام نشست. -سوگندم خانم مجد سوگند عظیمی! بعد از چند ثانیه صدای خوشحال خانم مجد رو شنیدم مجد:سلام سوگند جان خوش امدی دختر بیا بالا بدو! زنگ در و زد با فشار ارومی در و هل دادم و وارد حیاط شدم.
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 از کنار حوض گرد و آبی رنگی که دورش پره گلدون بود که هر کدوم گلای مختلف توش بود رد شدم حیاط با صفایی بود حیاط خیاطی سه تا درخت تو این حیاط بود و انگار تازه حیاط و شسته بودن! در ورودی رو اروم،هل دادم،کا باز شد با راه رویی که از ۱۳سالگی تا وقتی که وارد دانشگاه شدم هر روز ازش رد میشدم روبرو شدم چهار پنج سال گذشته عزیز جون مثله مادر بزرگمه و خیلی دلم براش تنگ شده راهرو رو قدم زدم،که خانم مجد یا همون ثریا خانم جلوم قرار گرفت و بلافاصله به آغوشم کشید مثل خواهر بزرگترم دوسش داشتم ۲۷سالش بود و از ۱۴سالگی پاشو گذاشت اینجا که دست بر قضا هفت سال پیش عروس عزیز جون شد یه خانم شمالی بودکه عاشق حرف زدنش بودم انگار حالم،خوب شده بود! ثریا خانم،که بهش میگفتم ثریا جون از خوشحالی داشت گریه میکرد منم،تقریبا از خوشحالی داشتم گریه میکردم خیلی دلتنگشون بودم! ثریا:سوگند جان،دختر تو کجا بودی خواهر؟ چرا نیستی..چرا نبودی..یه سر به ما نزدی بی‌مرام! سفت فشردمش به خودم،و مثل خودش گفتم: خواهر بدبختی امده بود سراغم... نگران شد انگار من و از خودش جدا کرد!با نگرانی گفت:چیشده بود مگه سوگند؟ -بیا یه لیوان اب به من بده تا برات بگم! لبخندی زد و بازومو فشرد هدایتم کرد سمت مبلا و رفت تو اشپزخونه چادرم و پوشیه امو در اوردم و با کیفم روی یکی از مبلا گذاشتم! منتطر بودم عزیز جون بیاد که حسابی بغلش کنم ثریا با یه لیوان اب از اشپزخونه امد بیرون که صدای در امد ثریا با لبخند گفت:عزیز جونه اب و رو میز کنار مبلا گذاشت و رفت سمت در برگشت و گفت:بدو بیا دیگه دختر با تردید و ترس قدم به جلو برداشتم خودمم دلیل دلهره ام و نمیدونستم! اروم اروم،رفتم که صدای دل انگیز عزیز جونوبه گوشم خورد عزیز جون:ثریا بیا مادر این سبد و از من،بگیر که از کت و کول افتادم مادر! ثریا رفت سبد و گرفت وگفت:سلام،عزیزجون ،قربون خستگیت بشم عزیز بیا تو برات یه لیوان چایی بریزم که مهمون داریم عزیز با لحن مهربونی گفت: مهمون؟قدمش سر چشم!فقط کی هست مادر؟ رفتم جلو و کامل تو دید عزیز قرار گرفتم،لبخندی زدم که قطره ای اشک از چشمم چکید. به سمتش رفتم و بݝلش کردم که با حیرت گفت:دخترم‌؟سوگندجان؟خودتی؟ ازش جدا شدم و با چشمای اشکیم گفتم:ـاره عزیز اره دورت بگردم! دلم برات یزره شده بود! عزیز بݝلم کرد بعدش رفتیم نشستیم و ثریا برامون چای اورد عزیز با خنده گفت: -خب عزیز تعریف کن دخترم این مدت نبودی چه ها شد هنوز عروس نشدی نه دختر؟ لبخند تلخی رو لبام نشست -چرا عزیز عروس شدم! عزیز متعجب گفت:توکه ازدواج نبودی مادر! حالا این اقای خوشبخت کی هست! ثریا:به به چه خوشبختیم که ارزومون براورده شد و بالاخره تو هم عروس شدی! دیگه داشت گریم،میگرفت دوباره -امیرطاها! عزیز:امیرطاها؟...نمیشناسم مادر یکم بیشتر ازش بگو! خواستم بغضم،و قورت بدم که موفق نبودم و بغضم،با صدای بدی شکست امیر طاها! اسمش تو سرم،اکو میشد! عزیزوثریا از کارم خیلی تعحب کرده بودن اما سعی داشتن ارومم کنند یکم که اروم شدم ازم خواستن همه چیزو براشون بگم منم از روز خواستگاری تا امروزو و براشون تعریف کردم از عشقی که تو وجودم بود گفتم! از مرضیه ای که دلتنگ پدرش بود،از پسری که ازوقتی بدنیا امد هنوز اݝوش پدرشو تجربه نکرده! گریه میکردم و دلداریم میدادن! عزیز:باید بگم که چقدر حیرت زده شدم از سوگند چادری ای که دیدم ولی فکرشم، نمکردم،این همه ماجرا داشته باشی! ثریا:سوگند مگه نگفتی لکنت داشتی پس الان که... -خوب شدم،بعد یه مدت خوب شدم! عزیز جون حالا از شما یه کمک میخوام! عزیز با مهربونی گفت:جانم مادر! -میخوام رو پای خودم،وایسم میدونم بعد یه مدت پولام،ته میکشه و بدبخت میشم میخوام،خیاطی و دوباره بهم یاد بدین که بتونم درامد زایی کنم سرمایه ای که دارم رو هم،میخوام بزارم تو بانک و بعد از چند سال برداشت کنم خونمونم میفروشم و یه جای کوچیک میخرم باید بچه هامو بزرگ،کنم و زندگیمو بچرخونم خواهش میکنم عزیز،بهم یاد بدین! عزیز لبخندی زد و گفت:مگه میشه یاد ندم دخترم متقابلا لبختد زدم ثریا:سوگند بچه هارم،بیار ببینیم باشه؟ با لبخند اروم،گفتم: -باشه.. بعد از اون روز هر روز خیاطی میکردم و اکثرا مرضیه و محمد طاهارو میبردم خونمون و ۸۵۰ملیون فروختم با پنجاه تاش وسایل خیاطی و تجهیزات خریدم با سیصدتومنش یه خونه کوچیک وسط شهر مابقی رو به همراه پول طلاهام و ماشینم تو بانک گذاشتم تا سرمایه شه خودمم از ماشین طاها استفاده میکنم. * دیشب تو را کنار خودم دیده‌ام به خواب کابوس دوریِ تو مرا پیر می‌کند... ** ۱۵سال بعد:
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 اروم اروم از پله های جلوی در ورودی پایین رفتم با سرمایه ای که تو بانک میلیاردی شده بود خونه بزرگتری تهییه کردم تو این سالا خیلی پیر شدم مثله هر روز انتظار کشیدم ! محمد طاها حالا ۱۶سالش بود و مرضیه۱۸ساله شده بود و تو کنکور قبول شده بود و میخواست پزشک بشه خودمم که رشته ام حقوق بود و الان وکیل بودم درامد خوبی داشتم و بعد از شش سال که پروانه وکالت گرفتم و رفتم سراغ وکالت دیگه خیاطی و گذاشتم کنار البته خیاطی میکنم ولی نه برای مردم! تواون سالای اول حتی گاهی شبا شام هم نداشتیم خیلی سختی کشیدیم خصوصا بچه ها کمک هیچکس وقبول نمیکردم،اونوقت میرفتم زیر منت بقیه! بچه ها خیلی بچه های خوبی بودن خیلی بهم احترام میزاشتن و قدر دان بودن از همه جونم مایه گذاشتم برای خوب تربیت کردنشون مرضیه دختر مهربون و احساساتی ای بود که فورا گریه اش میگرفت ولی همیشه به اینکه پدرش به سوریه رفته واسه جهاد افتخار میکرد فکر میکرد نمیدونم اما میدونم هر شب قبل از خواب اول برای امیرطاها گریه میکنه و عکسشو بݝل میکنه و بعد میخوابه" محمد طاها درست کپی برابر اصل طاها بود خیییلی غیرتی بود و تخس ولی خوش اخلاق بود و چشمش دنبال هیچ دختری نبود با اینکه الان خیلی از همسن و سالاش دنبال دختر مردم،بودن ولی اون متفاوت بود فرق داشت. خیلی وقتا اون به مرضیه گیر میداد که فلان کارو نکن و فلان جور حرف نزن وقتی میدیدمشون یاد امین و خودم میوفتم! درست عینه ما با این فرق که مرضیه دوسال بزرگتر بودو همیشه غر میزد که طاها که انقدر کوچیکه چرا باید بهش،گیر بده! تا دو سال پیش خواستگار داشتم واسه ازدواج یکیش یکی از درجه دارایی بود که طاهارو میشناخت ولی یه درصد هم مگه میشه من ماله کسی غیر از طاها باشم؟ فکرش هم عذابم میده ،شوهر من زنده است و نفس میکشه ،تاخون توی رگ هامه انتظارشو به جون میخرم میدونم که یروز برمیگرده... صدای در بلند شد و بعدم صدای مرضیه مرضیه:ماماان جون بیا که دختر گلت امده! از رو پله ها بلند شدم که متوجه من شد و امد جلو مرضیه:عه عشق مرضیه چرا تو سرما نشسته؟ -سلام مرضیه خانم! مرضیه یکی زد رو پیشونی خودش و صورتش رو مچاله کرد و گفت: ای واااااای ببخشید سلام عزییییز دلممم،خوشگللل مننن،عشققق من! فکرشم نمیکردم با اون همه ازاری که به مامانم دادم دخترم انقدر مطیعم باشه فکر کنم رضایت مامانم رو جلب کرده بودمو ازم راضی بود!الهی شکر راستش باورش سخته مرضیه ای سال ها پیش همیشه سرش غر میزدم این خانم چادری روبروم باشه لبخند زدم،لبخند تلخی که ۱۶سال مهمون لبام بوده! -خوبم دخترم! مرضیه کنارم نشست و کیفشو گذاشت روی پاش و بغلش کرد. مرضیه:مامان جون،میشه یزره حالت خوب باشه؟ یعنی میشه از ته دل بخندی؟ ارزو به دلم مونده خنده های دلبرونه‌ی مامانم و ببینم! نفس پر دردی کشید و دوباره گفت: منکه میدونم بخاطر باباست،مامان راستش گاهی از بابا ناراحت میشم که تنهام گذاشته،گاهی عصبی میشم که چرا برنمیگرده؟ مامان!من خورد میشم وقتی میبینم اینطوری ای ،من و محمد طاها کسی و جز شما نداریم مامان اینطوری نکن... با شکستن بݝضش سرشو رو شونم گذاشتم و به گریه هاش گوش کردم پابه پاش اشک میریختم ولی با سکوت! دلتنگ بودم،کسی نمیفهمید!از خودم دلخور شدم که باعث گریه‌ی‌ دخترم شدم شدم‌باعث‌ گریه عزیز‌ دوردونه ‌طاها! با لحن بݝض داری گفتم: -پاشو مامان!پاشو چشمای قشنگت و پاک کن ،پاشو مامان وگرنه دوباره حالم بد میشه ها مرضیه! تو خودتم میدونی دختر من! میدونی دست خودم نیست... مرضیه بلند شد و سرمو بوسید مرضیه:قربون دلت شم دستی به چشماش کشید و بازومو گرفت بلندم کرد! مرضیه:بریم تو که میخوام برای شما و اون محمد یه غذای خوشمزه بپزم مامان جون! لبخند کم جونی زدم و باهاش راهی شدم"
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 روی مبل تک نفره نشستم. مرضیه وارد اتاقش شد و بعد از دقایقی با یه شومیزشمیم قرمز و موهایی که دم اسبی بسته بودامد بیرون! لبخندی بهم،زد و رفت تو آشپزخونه! امیرطاها؟ کجایی اخه؟چرا برنمیگردی؟ دلت اصلا برای من تنگ شده؟تو حتی بزرگ شدن بچه هات رو هم ندیدی میدونم همیشه حسرت این رو میخوری! نگاهم چرخید سمت ساعت دوازده ظهر رو نشون میداد الان محمدطاها باید جلسه قران باشه! تلفنم که روی عسلی بود زنگ خورد و مرضیه برداشت و اوردش سمت من! مرضیه:بیا مامان جون لبخند کم جونی زدم که ازم دور شد به شماره نگاه کردم! خانم شهرزاد! دکمه تماس رو وصل کردم! -سلام،خوبیدخانم شهرزاد؟ شهرزاد:سلام خانم عظیمی،ممنونم شما چطورین تماس گرفتم بهتون بگم امروز میام دفترتون تا سه ساعت دیگه ! -متشکرم!برای چی؟ شهرزاد:راستش میخوام،بدونم پرونده به کجا رسیده؟ نفس عمیقی کشیدم! -خانم شهرزاد من دیروز همه چیز و براتون توضیح دادم،اتفاقی جدیدی نیوفتاده! شهرزاد:خانم،عظیمی تورو خدا کمک کن به پسرم بخدا اون بی‌گناهه... -عزیزم اگه بی گناهه خب چرا انقدر نگرانی؟ سر بی گناه تا پای دار میره بالای دار نمیره! گفتم که همه جوره هوای پسرتو دارم،همه سعیم رو میکنم بی گناهیش ثابت شه عزیزم! بعد از کمی دلداری دادن به خانم شهرزاد تلفن و قطع کردم و پوفی کشیدم. بلند شدم و رفتم سمت اتاقم!ـاز پرونده هایی رو دستم بود کلافه بودم،و یه حال بدی داشتم،انگار که میخوام گریه کنم سه تا پرونده دستم،بود باید با دقت میخوندمشون! رفتم از کشو میزم اولی رو در اوردم پرونده خانم شهرزاد وپسر ۲۵ساله اش که تو یه درگیری به شخص،مقابل اسیب زده بود حدود ۴۰دقیقه ،بار ها خوندمش و با یاداوری چیزی اون رو یادداشت کردم تا فراموش نکنم و به مدارک اضافه کنم تا تو داداگاه از،عمدی نبودن ماجرا مشخص شه خواستم برم پرونده بعد که مرضیه در زد -جانم؟ مرضیه در و باز کرد و امد داخل! مرضیه;مامان خسته شدی بیا بریم یه لازانیایی درست کردم انگشتاتم باهاش بخوری بیا مامان که الان محمد هم میرسه! لبخندی زدم و عینکم رو از چشمام دور کردم! آروم گفتم: -باشه دخترم برو الان میام. مرضیه لبخندی زد واز اتاق خارج شد جلوی میز ارایش قرار گرفتم! کرم مرطوب کننده به صورتم،زدم و ازاتاق خارج شدم گاهی جلو اینه که میرم داغ دلم‌تازه،میشه! یادم میوفته واسه چی انقدر شکسته شدم! حرف مادری که مادربزرگم،بود تو ذهنم طلایی میشه * الهی پای هم پیر شید * ما پیر شدیم ولی نه پای هم*دور از هم! به محض وروردم،به اشپزخونه بوی ݝذا به مشامم خورد،دستپخت مرضیه عین مادرم بود همونقدر خوشمزه و عالی! پشت میز نشستم که صدای در امد! محمدطاها بعد از یه سلام،بلند امد طرف اشپزخونه! کوله ای که رو پشتش بود به لباس طوسی رنگش میومد محمد طاها:به به ببین کی اینجاست ،سوگند خانوم! سلام سوگند خانوم خوبـین؟؟؟ ناخوداگاه لبخند پر بغضی زدم،با سوگند خانم،گفتنش من و بیشتر یاد امیر میندازه این پسر! مرضیه چشم غره ای بهش رفت که فهمید نباید این طوری بگه چون یاد پدرشون میوفتم! با بغض گفتم: -سلام محمد طاها!خوش امدی مامان بیا بشین غذاتو بخور عزیزم محمد طاها که حالا ناراحت شده بود امد دستمو تو دستش گرفت و بوسید! محمد طاها:مامان گلم؟ناراحت شدی؟ببخشید،غلط کردم! بغض و به زوور قورت دادم،شما از دل من خبر ندارین! من هر لحظه بیادشم حتی اگه چیزی دربارش نگید! -چیزی نشد پسرم!فقط شبیه بابات گفتی دلم بیشتر تنگ شد!خودتو ناراحت نکن برو دست و صورتتو بشور بیا نهار طاها با بوسه ای که روی پیشونیم،نشوند از آشپز خونه رفت بیرون! مرضیه با قاشقی که تو دستش بود کنارم جای گرفت: مرضیه:مامان جون؟ -جان؟ مرضیه:میگم چهار روز دیگه میخواییم با دوستام بریم مزار شهدای تهران صبح میریم دوروز بعدش میاییم،میشه شماهم بیایین مامان؟ لبخند زدم و تا خواستم،جواب بدم...