👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part 12
عاشقی زودگذر
صورتم رو با دستمال پاک کردم...
وارد خونه که شدم با اهالی خونه سلام علیک کردم روسری و چادر رو انداختم ماشین لباس شویی....
داشتم مشق ها زبان رو حل میکردم که دیدم در اتاقم باز شد و طبق معمول کارن خان اومد(شما تعجب نکردین؟؟که چند روزه از کارن خبر نبوده؟؟😂😂😂دیگه اونشو خودم میدونم😜...خب بسه شوخی بریم سراغ بقیه قضیه )
هوففف بازم این کارن
+بله چی میخوای؟
کارن=اوممم هیچی نمیخوام ولی یک سوال خیلی خیلی مغزم رو درگیر کرده
+هههه مگه توی سر جناب عالی چیزی به عنوان مغز وجۅد داره؟؟؟
کارن=یا خدا وایی به حال اون خاک رس خورده ای که بخواد بیاد سراغ تو😝
+اولاخیلی دلش بخواد دوما زیادی حرف نزن دورم بگردی😉 حالا چی میخوای بگی فقط سریع... کار دارم
کارن=مامان میگه بدو بیا شام از موقعه ای که اومدی رفتی تو اتاق دَرم رو خودت بستی ...
این حرف رو زد و رفت منم آخرین جمله رو نوشتم و رفتم سر سفره..
.
.
این چند روز مثل برق و باد رفت منم که استرس داشتم، آخه خیلی دوست داشتم توی این مدرسه باشم چون همه دوستام اونجا بودن..داشتم آشپزخونه رو مرتب میکردم که تلفن زنگ زد و مامانم تلفن رو برداشت...
تلفن که قطع شد گفتم=مامانییی کی بود؟چی خواست؟؟
-یاحسین باز این سوزن گیر کرد...وایسا میگم..
+خب بگو..
_از مدرسه بودن گفتن که قبولی مامان
+واییی اصلا باورم نمیشه...
اون موقع داشتم از ذوق سکته رو میزدم😇
.
.
یک هفته گذشت و من داشتم حاضر میشدم برا روز اول سال تحصیلی جدید سالی که قرار بود در مقطع جدید باشم و بیش از نهایت خوشحال بودم🦋🦋
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#N