[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 Part11 عاشقی زود گذر سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم .... دوست نداشتم
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 12 عاشقی زودگذر صورتم رو با دستمال پاک کردم... وارد خونه که شدم با اهالی خونه سلام علیک کردم روسری و چادر رو انداختم ما‌شین لباس شویی.... داشتم مشق ها زبان رو حل میکردم که دیدم در اتاقم باز شد و طبق معمول کارن خان اومد(شما تعجب نکردین؟؟که چند روزه از کارن خبر نبوده؟؟😂😂😂دیگه اونشو خودم میدونم😜...خب بسه شوخی بریم سراغ بقیه قضیه ) هوففف بازم این کارن +بله چی میخوای؟ کارن=اوممم هیچی نمیخوام ولی یک سوال خیلی خیلی مغزم رو درگیر کرده +هههه مگه توی سر جناب عالی چیزی به عنوان مغز وجۅد داره؟؟؟ کارن=یا خدا وایی به حال اون خاک رس خورده ای که بخواد بیاد سراغ تو😝 +اولاخیلی دلش بخواد دوما زیادی حرف نزن دورم بگردی😉 حالا چی میخوای بگی فقط سریع... کار دارم کارن=مامان میگه بدو بیا شام از موقعه ای که اومدی رفتی تو اتاق دَرم رو خودت بستی ... این حرف رو زد و رفت منم آخرین جمله رو نوشتم و رفتم سر سفره.. . . این چند روز مثل برق و باد رفت منم که استرس داشتم، آخه خیلی دوست داشتم توی این مدرسه باشم چون همه دوستام اونجا بودن..داشتم آشپزخونه رو مرتب میکردم که تلفن زنگ زد و مامانم تلفن رو برداشت... تلفن که قطع شد گفتم=مامانییی کی بود؟چی خواست؟؟ -یاحسین باز این سوزن گیر کرد...وایسا میگم.. +خب بگو.. _از مدرسه بودن گفتن که قبولی مامان +واییی اصلا باورم نمیشه... اون موقع داشتم از ذوق سکته رو میزدم😇 . . یک هفته گذشت و من داشتم حاضر میشدم برا روز اول سال تحصیلی جدید سالی که قرار بود در مقطع جدید باشم و بیش از نهایت خوشحال بودم🦋🦋 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #N