eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
404 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 Part11 عاشقی زود گذر سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم .... دوست نداشتم
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 12 عاشقی زودگذر صورتم رو با دستمال پاک کردم... وارد خونه که شدم با اهالی خونه سلام علیک کردم روسری و چادر رو انداختم ما‌شین لباس شویی.... داشتم مشق ها زبان رو حل میکردم که دیدم در اتاقم باز شد و طبق معمول کارن خان اومد(شما تعجب نکردین؟؟که چند روزه از کارن خبر نبوده؟؟😂😂😂دیگه اونشو خودم میدونم😜...خب بسه شوخی بریم سراغ بقیه قضیه ) هوففف بازم این کارن +بله چی میخوای؟ کارن=اوممم هیچی نمیخوام ولی یک سوال خیلی خیلی مغزم رو درگیر کرده +هههه مگه توی سر جناب عالی چیزی به عنوان مغز وجۅد داره؟؟؟ کارن=یا خدا وایی به حال اون خاک رس خورده ای که بخواد بیاد سراغ تو😝 +اولاخیلی دلش بخواد دوما زیادی حرف نزن دورم بگردی😉 حالا چی میخوای بگی فقط سریع... کار دارم کارن=مامان میگه بدو بیا شام از موقعه ای که اومدی رفتی تو اتاق دَرم رو خودت بستی ... این حرف رو زد و رفت منم آخرین جمله رو نوشتم و رفتم سر سفره.. . . این چند روز مثل برق و باد رفت منم که استرس داشتم، آخه خیلی دوست داشتم توی این مدرسه باشم چون همه دوستام اونجا بودن..داشتم آشپزخونه رو مرتب میکردم که تلفن زنگ زد و مامانم تلفن رو برداشت... تلفن که قطع شد گفتم=مامانییی کی بود؟چی خواست؟؟ -یاحسین باز این سوزن گیر کرد...وایسا میگم.. +خب بگو.. _از مدرسه بودن گفتن که قبولی مامان +واییی اصلا باورم نمیشه... اون موقع داشتم از ذوق سکته رو میزدم😇 . . یک هفته گذشت و من داشتم حاضر میشدم برا روز اول سال تحصیلی جدید سالی که قرار بود در مقطع جدید باشم و بیش از نهایت خوشحال بودم🦋🦋 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #N
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
دوره میکردم که با صدای تلفن رفتم تو حال و جواب دادم که صدا ابوالفضل اومد=سلاممم بر دختر خاله باهوش
ادامه رمان قسمت 56 مبینا بی معرفت یادی نمیکنه ، حتما امتحانم تموم شد باید باهاش حرف بزنم کلا معلومه اخلاقش عوض شده.... بابا اینا ساعت ۱۱ بود اومدن و سلام کردم بهشون رفتم تو اتاق و شروع کردم خوندن ساعت ۲ تموم شد گرفتم خوابیدم..... صبح زود بلند شدم و امتحان و دادم و اومدم خونه که مامان گفت=کیانا چه طور بود؟! +وایی مامان انقدر راحت بود که نگو اصلا از آب خوردن هم راحت بود به جان کارن کارن که داشت فیلم میدید گفت=من جونم رو دوست دادم از خودت مایه بزار +اِ تو اینجایی؟ چه عجب ساکتی مامان گفت=واییی کیانا تا الان داشته شلوغ کاری میکرده به زور ساکت شده +اوهههه باشه ، مامان من لباس عوض مییکنم شما ناهار رو اماده کن مامان=باشه گلم برو +دستت طلا آروز جون😁 مامان=پروووو نشو +راستی مامان کیان؟ مامان=حوزه اس تا اخر هفته هم نمیاد +Ok 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷