دوباره در خیال کودکی روی تو را دیدم که در درگاهِ در بودی و طوفانِ حوادث می‌وزید و صورتت را سخت می‌آزرد! و تو چون سروِ محکم ایستادی در مصافِ او چه طوفانی که از هر سوی می‌آورد با خود: خار و خاشاکی چه خاشاکی؟! که در باریکی و تاریکیِ کوچه سدی بر راهِ اهلِ آسمان بسته چه خاری در گلوی عشق بنشسته! چه سوزی می‌وزد در باغ یا رب! این چه طوفانی‌ست؟ زمستان آمده تا باغ را در خود بخشکاند زمستان آمده تا هر چه گُل را در هجومِ برفِ بی‌دادش بسوزاند! و تو در این مصافِ نابرابر در هجومِ مردمِ نامرد مردانه خروشیدی تو خورشیدی! تو خورشیدی که می‌تابی _به‌رغمِ ناسپاسی‌ها_ به هر خاری! تو خورشیدی که می‌خندی به خوابِ ظلمتِ خفّاش در غارِ جهالت‌هاش!