این سرِ پُرفتنه پیشِ خانه‌ات خَم بود و هست حالِ من از لحظه‌ی میلاد دَرهم بود و هست از همانِ بَدوِ تولّد شادی از من دور بود نانِ من در خون و قوتِ غالبم غم بود و هست در بهارِ پُرطروات نیز ماتم داشتم سقفِ باران‌ریزِ چشمم اشکِ نم‌نم بود و هست زندگی را بو کشیدم زنده‌ام با شوقِ مرگ در بساطم بیم با امّید توام بود و هست ظلم و جهلِ خویش از ارثِ پدر دارم به‌دوش این‌که آدم نیستم تقصیرِ آدم بود و هست کعبه رفتم تا تو را جویم ؛ خودم را یافتم خودشناسی بر خداجویی مُقدّم بود و هست نَفسِ لاکردار غیر از خویش ، حقّی را ندید وَهم رفت و حق هویدا گشت ؛ دیدم بود و هست! غَرّه بر چشمِ جهان‌بین بودم اما عاقبت قلب واقف شد که عقلِ ناقصم کم بود و هست...