🌎
تولد در سائوپائولو
قسمت:7⃣1⃣
🌅🕌
من یک مسلمانم 🕌🌅
🔷به علی اطمینان دادم که فرهنگ مردم برزیل خیلی شبیه مردم ایران است.
حدودا یکماه دیگر به ایران برمیگشتم.هم دلتنگ قم بودم و هم دلِ دلکندن از پدرومادر را نداشتم.اما این راهی بود که باید میرفتم.🍃
🔹با صحبتهای زیاد علی بالاخره تبلیغ در برزیل را پذیرفت.گرمای درونم آرامآرام به آتشی از جنس علاقه تبدیل میشد و به دنبالش نگرانی میآمد. که به نرسیدن ختم میشد.میدانستم یکی از قوانین جامعهالمصطفی این است که ازدواج خارجیها با ایرانیها ممنوع است.اصلا فکرش را نمیکردم یکروز با یک مرد جوان ایرانی آشنا شوم و به قصد ازدواج با او صحبت کنم.هرچند در دل چنین آرزویی داشتم.🍃
🔹ترجیح میدادم همسر طلبهای که از امامرضا(ع) خواستهام ایرانی باشد.چون هدفم تبلیغ در برزیل بود،به نیت راهنمایی برزیلیها.
اگر نه،طلبههای لبنانی هم برای تبلیغ به برزیل میآمدند.ولی هدف آنها بیشتر خود لبنانیها بود.من با یک همسر ایرانی میتوانستم به هدفم نزدیک شوم و فارسی را هم بهتر بیاموزم.🍃
🔷برای بار دوم به ایران آمدم.اینبار اصلا احساس غریبی نمیکردم.حجاب بعضی از خانمها برایم عجیب نبود و رانندگی ایرانیها برایم عادی شدهبود.انگار به کشور خودم برگشته بودم.دلتنگ حرم حضرتمعصومه(س) بودم و دیدن دوستانم و علی...که انگیزه جدید زندگیام بود.🍃
🔹بعد از آمدن از ایران،بالاخره دفتر تبلیغات با من تماس گرفتند.موقع ثبتنام برای رفتن به تبلیغ قصدم محک زدن خودم بود و آمادگی برای زمانیکه قرار است برای تبلیغ به برزیل بروم.
به عنوان تبلیغ، من را به تهران فرستادند.هیچوقت هدفم از صحبت کردن با دیگران و بیان داستان زندگیام به دست آوردن پول نبود.در واقع اصلا نمیدانستم به کسی که تبلیغ میرود پول میدهند.من را به یک حسینیه بردند.🍃
🔹پشت میکروفن نشستم ضربان قلبم تندتند میزد.شروع کردم به تعریف داستان زندگیام.اول به چشم گسی نگاه نمیکردم،اما به مرور احساس کردم نگاههای حاضران من را به سمت خودش میکشاند.🍃
🔹در مورد امامحسین(ع) که گفتم: نمیدانم اول از چشم من اشک آمد یا آنها.روضه نمیخواندم اما اسم امامحسین(ع) که آمد قلبها رقیق شد و اشکها روی گونهها چکید.🍃
🔷از آن روز به بعد از جاهای مختلف نامه میزدند که خانم کامیلا را برای تبلیغ به مدرسه یا دانشگاه ما بفرستید.صحبت کردن برای دختران جوان و نوجوان را خیلی دوست داشتم.🍃
🔹به خصوص وقتی چند روز بعد از آن به اینستاگرامم پیام میدانند که: مدتی بود نماز نمیخواندم،یا مدتی بود چادر از سرم برداشتهبودم.
از وقتی شما صحبت کردید،دوباره نماز میخوانم یا دوباره حجاب میگیرم.🍃
من همیشه به آنها میگویم شما مثل
#ماهیدرآبهستید قدر این آب را نمیدانید.دین اسلام ،کاملترین دین است.خوشبهحالتان که در کشوری زندگی میکنید که این دین مستقیما در زندگی شما تاثیر دارد.🍃
🔷چندروز از برگشتنم از ایران میگذشت که با علی قرار گذاشتیم همدیگر را ببینیم.از در شماره پنج وارد شدم .علی و مادرش دقیقا مقابل در استاده بودند.آنها را فقط یکبار در تماس تصویری دیدهبودم ولی فورا شناختم.🍃
🔹خیلی خجالت میکشیدم.اصلا نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و در چشمانشان نگاه کنم.حرم خیلی شلوغ نبود.علی یک گل به طرف من گرفت و من از شدت استرس با لرزش دست فراوان گل را گرفتم.🍃
🔹پیشنهاد مادر علی این بود که به زیر زمین حرم برویم که یک مکان خانوادگی است.گوشهای از رواق نجمهخاتون نشستیم.مادر علی با محبت نگاه میکرد احوال خانواده به خصوص مادرم را پرسید.مادرش به بهانه نماز و زیارت ما را تنها گذاشت.بعد از رفتن مادر علی، خادمهای حرم یکجوری ما را نگاه میکردند.🍃
🔹علی متوجه مغذب بودن من شد.گفت: میخواهند متوجه شوند ما زنوشوهریم یا نه!! و خندید.من هم لبخند زدم.تقریبا دو ساعت طول کشید تا مادر علی برگردد.با اینکه ما بیشتر حرفها را زدهبودیم اما تمام دو ساعت را حرف زدیم.🍃
🔷علی دوباره مسائل مالی را مطرح کرد و اینکه شهریه کمی از حوزه دریافت میکند و تمام وقتش را به درسخواندن و تبلیغ میگذراند و دیگر زمانی برای کار کردن ندارد.من به او اطمینان دادم که مشکلی پیش نمیآید و گفتم: توکلبرخدا
من میتوانم کتاب ترجمه کنم یا تدریس کنم و از این طریق به شما کمک کنم.🍃
🔹علی مسئله خرید طلا را مطرح کرد و من گفتم: به طلا علاقهای ندارم و واقعا هم اهمیتی نمیدادم.علی در مورد مهریه هم پرسید.من گفتم: مهریه نمیخواهم.علی گفت: نمیشود.🍃
🔹من گفتم: هرچه مهریه حضرتزهرا(س) بودهاست.علی گفت: طبق عرف چهارده سکه خوب است؟
من پذیرفتم.علی گفت: باز هم فکر کن.نمیخواهم نظرم را به شما تحمیل کنم.🍃
ادامه دارد...
#من_یک_مسلمانم
🥀
@yaade_shohadaa