💥 مردان خدا
🌺 باباغیبی و داستان شگفت او 🌺
🌸 آقا ع. ( یکی از دوستان اهل شهرضا = قمشه ) در ۳۰ صفر ۱۴۳۲ق. داستان پدربزرگ مادری خود را اینگونه برای نگارنده نقل کرد:
💧پدرِ مادرم که نامش "میرزاحیدر قادری" و شغلش خشتمالی بود، سوادی نداشت اما به درآمد حلال اهمیت میداد و موذّن هم بود.
💧روزی بیمقدمه به اطرافیان گفت: "من دیگر نمیتوانم در این عالَم و میان شما باشم" اما آنان حرف و مقصودش را نمیفهمیدند و او هم توضیحی نمیداد و فقط همین جمله را تکرار میکرد.
مدتی که گذشت، در خانه تختی گذاشت و آشنایان، از جمله شیخ ... [؟] که با او دوست بود، به خانه دعوت کرد و در حضور آنان وصیت کرد و وصیتش را نوشتند و اضافه کرد که علاوه بر دختری که دارد، همسرش به فرزند دیگری هم باردار است.
سپس روی رَفّ [= مانند تاقچه ] رفت و مشغول نماز شد و در همان حال و جلوِ چشم حاضران به بالا رفت!
همسرش فوراً برخاست و قسمت پائین قبا یا عبائی که شوهر پوشیده بود، گرفت اما عبا از دستش بیرون رفت و شوهرش بالا رفت و غیب شد!
حاضران، خانه و بیرون خانه و بیرون شهر را به دنبال او گشتند اما اثری از او نیافتند و کسی هم نگفت که او را دیده است.
و مدتها پس از آن روز نیز به جستوجوی خود ادامه دادند اما خبری نشد تا اینکه چهار سال گذشت و حاجآقا رحیم ارباب به مادربزرگم فرمود: "طبق احکام اسلام، شما دیگر میتوانی طلاق بگیری و با مرد دیگری ازدواج کنی." و مادر بزرگم نیز همین کار را کرد.
💧زمانی که خالهام، پس از غیبشدن پدربزرگم به دنیا آمد و برای گرفتن شناسنامه به ادارهی ثبت احوال رفتند و داستان غیبشدن پدر نوزاد و بیخبربودن از حال او را گفتند، مامور ثبت احوال در محل"نام پدر" ( که باید مینوشت: 'میرزاحیدر قادری' )، از پیش خود نوشت: "باباغیبی"!
از پدربزرگم عکسی هم بهجا مانده که در همان ادارهی ثبت احوال است.
💧سالها بعد که خودم داستان غیبشدن او را نوشتم و به مرحوم آیةالله میرجهانی دادم، ایشان پس از خواندن نوشتهام، گفت بعداً پاسخ خواهد داد و مدتی بعد گفت: "داستان پدربزرگتان باید پنهان بماند و نباید بدانید او کجاست؛ در کاشان هم رخدادی مانند این اتفاق افتاده است."
💧در این مدت [ فقط ] یک بار مادرم [؟] او را در خواب در جامهای سبز دیده است.
- - - - - - - -
✍ ۱. تا اینجا سخن آقا ع. ( دوستِ شهرضائی ) بود.
اما داستان آن مرد کاشانی هم این است:
در کاشان مردی بود که شمشیر و اسبی تهیه کرده و در انتظار ظهور امامزمان بود.
تا اینکه روزی مردی برای شوخی و دستانداختن او به وی گفت: "چه نشستهای که امامزمان ظهور کرده!" او پرسید: "کجا هستند؟" آن مرد گفت: "در قم."
مردِ منتظر با خوشباوری فوراً شمشیرش را برداشت و سوار اسبش شد و به سمت قم شتافت اما به قم نرسیده، ناپدید شد و دیگر خبری از او نیست!
💧 و مانند این دو نفر، عدهی زیادی را در کتابها و همین اواخر نوشتهاند که رفتند و ناپدید شدند ... طوبی لهم!
✍ ۲. آیا درجامهیسبزدیدنِ باباغیبی در خواب، نشانهی این است که به جزیرهی خضرا رفته است آنچنان که عدهای را در کتاب "در پی بی نشانها" نام بردهام که به آن جزیره رفتهاند؟ الله اعلم.