#تمرین_مهربانی
✍️ زینب سنجارون
ساعت نه و نیم صبح است و من نشسته ام توی اتوبوس. تقریبا شلوغ است. معلوم است دخترهای جزوه به دست توی اتوبوس میدان جمهوری - خوراسگان چه میکنند.
دی ماه است یک دی ماه متفاوت. قرار بود دیروز سردارمان را دفن کنند همان جایی که خودش گفته بود. خیلی ها برایش دیشب نماز لیلةالدفن خواندند و من حالا که به صفحه خبرهای توی موبایلم نگاه میکنم میفهمم امشب باید نماز را بخوانیم. نشسته ام کنار یکی از همان دخترها، حجابش با من متفاوت است مثل بیشتر دانشجوهای توی اتوبوس. میتوانم سر صحبت را باز کنم با یک سوال: «امتحان داری؟»
سوال احمقانه یی ست و جوابش برای کسی که دلش میخواهد دقیقه ها و ثانیه ها کشدار شوند تا بتواند همه جزوه اش را بخواند، زجر آور است.
حرفی نمیزنم. میتوانم برایش بگویم ده سال پیش من هم جای تو بودم و الان فکر میکنم اگر با هشت ترم شهریه ثابت دانشگاهم سکه خریده بودم حالا حسابی پولدار شده بودم.
یا بهش بگویم بعضی وقت ها فکر میکنم اگر وقتی که فقط توی راه دانشگاه ازم تلف شده را گذاشته بودم روی زدن گرهی به دار قالیی حالا چیزی داشتم که اسمش قالی بود.
هیچکدام را نمیگویم. میگذارم کشفش بماند برای ده سال بعدش.
چیزی در وجودم شده شبیه لبخند. توی این چند روزه که تلویزیون مدام تصویر لبخند سردار را نشان داده چیزی در وجودم رنگ لبخند گرفته.
توی دلم برای خوب شدن امتحانش صلوات میفرستم و میگویم لابد همین کافیست برای تمرین کردن مهربانی سردار.
موقع پیاده شدن بالاخره دلم را راضی می کنم و به دختر نگاه میکنم میگویم: «ایشالا امتحانت خوب بشه» ذوق میکند و میگوید «ایشالا، سلامت باشی»
#سردار_همدلی_و_مهربانی
#داستان
اگر میپسندید به اشتراک بگذارید
از طريق لينك زير ميتوانيد به كانال يادداشتها بپيونديد
✅
https://eitaa.com/yad_dashtha