📙📘 (۶) 📗📕
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس"
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
ادامه در
ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱
_ سلاااام ما اومدیم.
با آمدن ویدا و سحر حرفم نیمهکاره ماند.
_ سلام و کوفت... سلام و درد... شادی کو؟
_ شادی عشقش زنگ زد رفت... حالا چرا مگسی میشی؟!
_ آخه مگه قرارمون اینجا نبود؟
_ والا به اون دخترهی عاشق گفتی که اصلا هوش و حواس نداره.
با صدای بوق تیز و خشک موتوری که یکهو انداخت داخل پیادهرو سمت ما، هر چهارنفرمان جیغ بنفشی کشیدیم.
_ هوووی الاااغ...
دو پسر جوان که روی ترک موتور بودند با قهقهای در جواب ژاییژ صدای الاغ درآوردند و دور شدند.
نفسم را راست کردم.
_ وااای ژاییژ! برو خداروشکر کن اینا هم مثل خودت بودن... وگرنه از خجالت حرفت در میومدن.
ژاییژ قرمز شد.
_ خب راست میگه دیگه... چندبار گفتیم برو یک کم بشین توی کلاس ادب... تا این بد حرف زدن از سرت بره بیرون... از آخر اگه کار دستمون نداد!
_ سحر تو ببند...
_ بیا... باز بهش برخو
روی حرف ویدا پریدم.
_ بیخیال بابا این ژاییژ که درست بشو نیست... حداقل کارمون رو انجام بدیم بریم، داره هوا سردتر میشه.
ژاییژ با غیظ آدامسش را تف کرد روی سنگفرشهای پیاده رو. وقتی دید همهی نگاهها منتظر اوست، خودش را زد به کوچه علی چپ. هرچند... حرف حساب جواب نداره!
_ حالا چی شد؟ تونستین فیلم بگیرین؟
سحر با ذوق زد روی شانه ژاییژ.
_ آره بابا معرکه بود... دمت گرم... خیلی خوب نقش بازی کردی.
_ کو ببینم؟
همانجا فیلم را نگاه کردیم تا چیزی کم نداشته باشد.
_ عالیه... بفرست تا منم براشون بفرستم.
جلوتر که رفتیم مثل قحطی زدهها اشارهای به مغازه ساندویچ سرد صدف کردم و گفتم: وااای انگار قندم افتاد... نه اینکه ترسیده بودم... چطوره عصرانه یک ساندویچ بزنیم بر بدن؟
_ باشه... پس همه مهمون تو... در ضمن باید بگی اومدیم زودتر افطار کنیم.
ویدا این را گفت و با سحر خندید.
_ نه بابا غلط کردم... مارو با این جماعت در ننداز.
با حرفم هرسه نفرمان خندیدیم. ژاییژ که کلا حواسش به ما نبود. کلهی مبارکش توی گوشی بود و به گمانم داشت کار ارسال نمایش چهارشنبههای سفید را انجام میداد.
ادامه دارد....
❌نشر بدون ذکرمنبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
❌ کپی ممنوع
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
╭┅─────────┅╮
🌺
@yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈