eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
231 دنبال‌کننده
509 عکس
237 ویدیو
23 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
*باسلام واحـــترام* *باعـث افــتخار اسـت که عـــرض شــادبـاش و تــبریـڪ اینـجانـب زودتـر از بــهار طــبيعت خدمــتتان شرفـیاب شـود،نامــتان در انـدیشه و مـــهرتـان هـمیشه در قلـــب ماسـت،در واپـسين روزهــــاے پايانــے ســال جــارے از خــداونـد بـزرگ امـــيد وتــوفيق و ســلامـتے براي شــماوخــانواده مــحترمــتان خواهـــانم.* حلال بفرمایید... *پيـشاپـيش ســــــال نو بر شما و خانواده محترمتان مــــــــــبارڪ .* •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
👇👇👇👇 🔻 س زنی است که به او بواسطه جبرییل امین سلام رساند. 🔵 زنی متواضع و با ایمان که تمام ثروتی که از راه بدست آورده بود خاشعانه برای اسلام هزینه کرد و همه ما اسلام خودمان را مدیون این بانوی عزیز هستیم. ✅ مادر بزرگ و افتخار سادات که بواسطه دختر عزیزش زهرا س که است یازده امام س در دامنش پرورش پیدا کرد. 💟 خدیجه س زنی بود که توانست همسری و مادری نمونه و از زنان برتر بهشتی بود که از دست دادنش در سال عام الحزن ، غمی همیشگی بر دل پیامبر ص گذاشت. ◾️ روز دهم ماه رمضان سالروز رحلتش را گرامی می داریم و شاخه گلی از برایش می فرستیم "از طرف فرزند کوچکت ف.س.حسینی" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
13.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اذان پسر بچه ۵ساله در برنامه محفل ماشالله •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
یک سینی گذاشته بودیم وسط، حلقه زده بودیم دورش. داشتیم جمعیتی غذا می‌خوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد. جا باز کردیم نشست. لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد. کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود. تا نیمه آب داشت. بطری را برداشت. درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد. انگار نه انگار که یکی قبلا از آن خورده. ما رزمنده عراقی بودیم ، حاجی هم فرمانده ایرانی مان ، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم ؛ عرب و عجم ، رزمنده و فرمانده🌼💐🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‎ @salman_media1 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
♦️دستور مهم و یادگاری شب قدر دستورالعملی مهم برای امشب ، از آیت الله فاطمی نیا ، که فرمودند : سری دارد و نمی توانم سرش را برایتان بگویم : ▫️یک سوره واقعه ▫️ یک سوره توحید ▫️هفت مرتبه یا الله سپس هر چه میخواهید بخواهید که دیگر امشب تکرار نمیشود. 💠جامع ترين دعا در شب قدر 🔹استاد فاطمي نيا: "از پيامبر اكرم (ص) سوال كردند شب قدر چه چيزي از خدا بخواهيم؟ حضرت فرمودند : عافيت طلب كنيد" در عافيت همه چيز وجود دارد بيماري ضد عافيت است ، قرض و گرفتاري ضد عافيت است ، فرزند ناصالح ضد عافيت است، بي آبرويي ضد عافيت است همه ي حوائج خود را همراه عافيت بخواهيد " اللهم عافنا في جميع الامور" @shefavahajat •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فراز ۲۰ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
_ همه در حال انجام کارهای روزانه بودند که ناگهان در خانه باز شد. افرادی اسلحه بدست وارد شدند و مردان خانه را از یک کنار به رگبار بستند؛ جز پدر خانواده که جلویش کاغذی گذاشتند و گفتند امضا کن. پیرمرد تا دید سند بردگی دخترانش هست امتناع کرد. آن‌ها تهدید کردند اگر امضا نکنی جلوی چشمانش به دخترانش دست‌درازی خواهند کرد. پدر مجبور به امضا شد، بعد از آن پدر را هم به رگبار بستند و دختران آن خانه را به بردگی بردند. آری خواهرم... مراقب باش که داعش این بار با شعار زن، زندگی،آزادگی با سند بردگی، نه برای امضا گرفتن از پدرت، بلکه برای امضاگرفتن از خودت به میدان آمده است. دستم ناخودآگاه جلوی دهانم رفت و چشمانم برای خواندن عکس نوشته‌ی بعدی حریص شد. _ فردای روزی که دشمن بعثی خرمشهر را گرفت، جسد بی‌جان و عریان دختر خرمشهری را به تیرک بلندی بستند و آن‌طرف کارون مقابل چشم‌های رزمنده‌های ایرانی گذاشتند. رگ غیرت رزمنده‌های دلیر ایرانی به جوش آمد و تک آورهای نیروی زمینی ارتش چند شهید می‌دهند تا بلاخره جسد آن دختر را پایین آورده و به خاک می‌سپارند. آری خواهرم! ناموس‌داری ما پیشینه‌ای دارد. هرچند تلاش دشمن برای بی‌غیرت کردن ما ادامه خواهد داشت تا اگر خدایی ناکرده یک‌بار دیگر جسد بی‌جان و عریان یک دختر ایرانی را به تیرک بست، ما به خودمان بگوییم: اصلا به ما چه؟ مشکلات جامعه ما این‌ها نیست. اما بدان هرگز این اتفاق نخواهد افتاد و تو برای ما مهم هستی. اشکم این‌بار راحت سرازیر شد. _ مهدیا جان خوبی؟ نویسنده فهیمه_ایرجی برشی از رمان در حال تألیف عروسِ_ابلیس یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
تخفیف فروشِ ویژه از طرف خود مولف به مناسب طرح عفاف و حجاب 🔻🔻🔻🔻 پک سه جلدی آموزش احکام حجاب به روش سرگرمی آموزش احکام وضو به روش سرگرمی آموزش احکام نماز به روش سرگرمی ✅️ مورد تایید حوزه علمیه ایده ای جدید در آموزش احکام به روش سرگرمی 👈مناسب برای گروه‌های جهادی، مدارس، دارالقرآن‌ها، فروشگاه‌ها و مراکز فرهنگی و... 🔻جهت سفارش کلمه را به شماره زیر پیامک کنید. ۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴ یا به همین شماره به مرکز پخش مستقیم آثار مولف در پیام دهید. @montaghem3376 ✅مناسب دوم تا پنجم ابتدایی ✅ جشن های تکلیف 🔻🔻🔻🔻🔻 ❌کودکان را دریابید قبل از این که در دام دشمنانِ دین گرفتار شوند.❌ ✅نشر دهید تا ان شالله باقیات الصالحات برایتان باشد و بقیه بتوانند از این فرصت استثنایی استفاده کنند. •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
برشی از رمان درحال تألیف و بدون ویرایش کوچه‌ها را طی کردیم و به یک محوطه خلوت و خاکی وارد شدیم. دسته‌ی کیفم را محکم تر گرفتم. درست روبروی ویلایی ایستادیم که صدای پارس سگ از چند متری‌اش شنیده می‌شد. پیاده شدم، هزینه تاکسی را دادم. تاکسی دنده عقب گرفت و رفت. نگاهی به ویلا انداختم. نمای شیک و زیبایی داشت. نمی‌دانم چرا دستم می‌لرزید تا این‌که دکمه آیفون را زد. در باز شد. وارد شدم. سرسبزی و لاکچری بودن باغ دهانم را باز کرد. با لرزش مدام گوشی‌ توی دستم، متوجه تعداد تماس‌های بی پاسخ محسن شدم؛ ۲۰ تماس بی‌پاسخ! انگار چند پیام هم داشتم. صندوق پیام‌ها را باز کردم. _ به به... درود بر بانوی زیبا. نگاهم سمت ساشا رفت. _ س... سلام. ساشا روبرویم ایستاد. نگاه خیره‌اش دوباره لرز به تنم انداخت. _ نمی‌خوای بیای داخل؟ نگاهم را گرفتم و گوشی توی دستم که هنوز می‌لرزید را فشردم. _ چرا... اما انگار... زود اومدم. صدایم بدجور خش داشت. _ ترسیدی؟ _ نه نه... یعنی... _ بیا داخل. این را گفت و جلو تر راه افتاد. با لرز گوشی‌ام یک لحظه ایستادم. باز هم ۱۰ تماس بی‌پاسخ از محسن. صدای لرز پیام آمد. صندوق پیام‌ها راباز کردم. ۲۰ پیام خوانده نشده از محسن. اسمش را لمس کردم تا پیام‌هایش باز شد. _ چرا ایستادی؟ دوباره حواسم به ساشا رفت. آهسته راه افتادم و همان‌‌طور پیام‌ها را خواندم. _ مهدیااا جواب بده لطفا. _ مهدیااا... گوشی رو بردار کار واجب دارم. _ تو نباید به اون آدرس بری. _ مهدیا خواهش می‌کنم گوشی رو جواب بده. ایستادم. یک لحظه قلبم به تکاپو افتاد. سعی کردم پیام های دیگر محسن را سریع تر بخوانم. _ فهمیدی چی گفتم... تو نباید بری به اون آدرس. _ مهدیا اون یک تله اس... برگرد. با صدای پارس سگ جیغ کوتاهی کشیدم. نفسم تند شده بود و قلبم به شدت می‌زد. _ نترس... زنجیرش دست منه. ساشا نزدیک در ورودی خانه باغ ایستاده بود و زنجیر یک سگ سیاه و بد هیکل توی دستش. لبخند زورکی زدم. _ می‌شه... اون رو ببندی به جایی... آخه من از سگا... خیلی... می‌ترسم. _ آره معلومه... رنگت حسابی پریده. اما ساشا فقط به من زل زد. لحظه‌ای ذهنم لای واژه‌ها و جملات محسن گیر افتاد و رفتار ساشا آتش ترسم را بیشتر ‌کرد. نمی‌دانستم باید چه‌حرکتی انجام دهم. در آن حالت باید سعی می‌کردم روی خودم مسلط باشم. لبخند زدم و با یک لحن شیطنت‌آمیزی گردنم را کج کردم و گفتم: خواهش می‌کنم ساشااا... روزمون رو خراب نکن... اون رو برو ببند یه جا که من نبینمش... بعد بریم داخل که حسابی تشنه‌ام. ساشا لبخند موزیانه‌ای زد. _ چششششم... الان می‌بندمش. این را گفت و به سمت لانه‌ی سگ رفت. درست چند قدمی در ورودی باغ. من هم آهسته پشت سرش راه افتادم تا نزدیک در ورودی باغ شدیم. با لرز گوشی‌ام، یک لحظه ساشا برگشت. _ وااای... ترسیدم... ببخشید گوشی‌ام زنگ می‌خوره... فکر کنم ژاییژه. سریع جواب دادم. _ بله ژاییژ تو کجایی؟ _ مهدیااا هر طور شده از اون خونه بیا بیرون... اون تله اس مهدیااا... ساشا آرام آرام به سمتم آمد و من عقب عقب با لبخند که انگار رگه‌های ترس نمایان شده بود. _ باشه ژاییژ... آره... _ ما با بچه‌ها داریم میایم مهدیااا... فقط فرار کن... می‌خوان بکُشنت... فهمیدی؟ با وحشت گوشی را قطع کردم. آب دهانم خشک شده بود. _ ببخشید... ژاییژ... گفت... الان میاد. با جمله آخر خودمم لرزیدم. برای همان باور نکرد و آهسته آهسته به سمتم می‌آمد و من عقب عقب می‌رفتم. نفسم حبس شده بود. _ چیه... ساشا؟ او چیزی نمی‌گفت و فقط با همان چشمانی که انگار جادو داشت به من زل زده بود. پشتم به چیز تیزی خورد. نویسنده کپی= پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 🌴رفیق جا نمونی 🌴بره اسم تو بین جامونده ها 🎙 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
تخفیف فروشِ ویژه از طرف خود مولف به مناسب هفته کتابخوانی 🔻🔻🔻🔻 پک سه جلدی آموزش احکام حجاب به روش سرگرمی آموزش احکام وضو به روش سرگرمی آموزش احکام نماز به روش سرگرمی ✅️ مورد تایید حوزه علمیه ایده ای جدید در آموزش احکام به روش سرگرمی 👈مناسب برای گروه‌های جهادی، مدارس، دارالقرآن‌ها، فروشگاه‌ها و مراکز فرهنگی و... 🔻جهت سفارش کلمه را به آی دی زیر در پیام دهید. @montaghem3376 ✅مناسب دوم تا پنجم ابتدایی ✅ جشن های تکلیف 🔻🔻🔻🔻🔻 ❌کودکان را دریابید قبل از این که در دام دشمنانِ دین گرفتار شوند.❌ ✅نشر دهید تا ان شالله باقیات الصالحات برایتان باشد و بقیه بتوانند از این فرصت استثنایی استفاده کنند. •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•