eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
216 دنبال‌کننده
574 عکس
317 ویدیو
27 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻 یادآوری کار ژاییژ هم که مثل خوره به جانم می‌ریخت. هربار هم که شماره‌اش را می‌گرفتم جوابگو نبود. تا این‌که روز عاشورا دوباره به خانه‌اش رفتم. با اولین زنگ، در باز شد. صدای آهنگ موسیقی و سر و صدای ویدا و سحر از همان راهرو به‌گوش می‌رسید که با ورود من قطع شد. _ چه خبره این‌جا؟! _ به به... مهدیا خانوووم... چه خبرا؟ به سحر توجهی نکردم. ویدا با همان تیپ قرمزش جلو آمد. _ علیکم السلام حاج خانوووم... بعد چند روز مشکی پوش اومدی با اخم و تَخم؟ ژاییژ روی مبل نشسته بود و به سیگارِ روشنِ توی دستش پک می‌زد. مثل این‌که هنر جدیدش بود. _ مگه امروز عاشورا نیست؟ خجالت نمی‌کشین؟ ویدا بازویم را گرفت و مرا آرام به سمت مبل برد. _ بیا عزیزم... بیا جوش نزن... یک کم بشین استراحت کن بعد دعوا راه بنداز. دستش را پس زدم و رو به ژاییژ کردم. _ فکر کردی گوشی‌ات رو جواب ندی... کم کم خیانتت رو فراموش می‌کنم؟ ژاییژ پک آخر سیگارش را کشید و از جا بلند شد. _ باز چی‌شده زوزه می‌کشی؟ به طرفش رفتم. _ خیلی حیوونی ژاییژ... خیلی... فکر کردی با جاسوسی می‌تونی من رو از چشم شایان بندازی؟ _ آهاااااان... حالا فهمیدم دلت از کجا پره. بعد با یک دستش به سمتم اشاره کرد و توی صورتم گفت: خرررره...! این کار و واسه خودت کردم... دیدم عرضه‌ات نیس شایان رو حذف کنی... الانم به جای دستت درد نکنه است؟! _ خر خودتی که فکر کردی هر کار بکنی درسته... مثل الان... حتما گفتی حرمت نگه ندارن و روز عاشورا بزنن و برقصن آره؟ چانه‌ام را با دو انگشتش به سمتی پرت کرد. _ ببین دختر جون... اولا دستور مصی جونه... تازه رقص خودش رو ندیدی امروز توی نیویورک که چی جییییگری بوووود... دوما... یاد گرفتم بجای این‌که بشینم برای یه عده از هزار و چهارصد سال پیش گریه کنم، واسه اونایی که همین دوره‌ی خودم توسط این نظام جنایتکار کشته شدن عزاداری کنم. با سر انگشت شانه‌ چپش را ضربه‌ای زدم. _ حالا تو گوش کن... اولا تا الان... اگه عاشق مصی بودم... بخاطر این توهینش دیگه براش تره هم خورد نمی‌کنم... بهش هم بگو... غلط کردی بعد از این همه جار زدن که احترام بذاریم به عقاید هم، حالا خودت داری به عقاید هشتاد میلیون ایرانی بخاطر دلااارایی که می‌گیری توهین می‌کنی... دوما اگه حکومت به یه نفر شلیک کرده، شماها با این کاراتون دارید به اعتقادات میلیون‌ها نفر شلیک می‌کنین. ژاییژ با پوزخندی خم شد و از روی میز یک سیگار دیگر برداشت و روشن کرد. دودش را توی صورتم پاشید و در حالی‌که به در اشاره می‌کرد گفت: برو پس ما رو با مصی جوون تنها بگذار... ماهم تو رو با اون خرافاتت و حسین و رقیه‌اش تنها می‌گذاریم. _ خراافااات...؟! واقعاً برات متاسفم... شادی راست می‌گفت... مصی همه‌تون رو مسخ کرده... برای خودم متاسفم که گول حرفاتون رو خوردم... اما امروز... به برکت همین عاشورا که خرافات می‌دونیش... فهمیدم چقدر اشتباه کردم که با شما بودم. به سمت در رفتم که با داد ژاییژ ایستادم. _ هوووی گوساله... درم محکم ببند تا یه وقتی با آهنگ ما، امام حسین‌تون رقصش نگیره. با غیظ به سمتش برگشتم. گوشه‌ی لباس ژاییژ را گرفتم. _ ببین... دفعه آخرت باشه به امام حسین توهین کردی... امام حسین خط قرمزمنه... فهمیدی؟ بعد هلش دادم، افتاد روی مبل. از خانه‌ی ژاییژ که بیرون آمدم، فقط اشک می‌ریختم. اشک برای خودم که چقدر ساده بودم و فریب حرف‌های ژاییژ را خوردم. خانه که رسیدم یک راست رفتم سراغ پیچ مصی... 🔻🔻🔻🔻 کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻 ترکیه، استانبول ۱۵ مرداد ۱۴۰۲ _ ولم کن... leave me.... ولم کن... leave me. رها چنگی توی صورت آن جوان زد که یک قدم به عقب رفت. دستش را جای ناخن‌های رها روی صورتش گذاشت. موهای پریشان و ژولیده‌ و بوی گندی که توی دماغ رها می‌پیچید حکایت از حال آن جوان بود که حالا بطری توی دستش را محکم به دیوار کنارش کوبید. شانه‌های رها لرزید. نفس‌هایش نامرتب و تند شد. نگاهی به اطراف انداخت. خیابان خلوت و تاریک بود. یک لحظه جای برادرش را خالی دید. یک لحظه چقدر دلش برایش تنگ شد. جوان جلو آمد. رها به دیوار چسبید. خودش را جمع کرد و با دستانش بازوهای برهنه‌‌اش را پوشاند. صدای فریاد یک نفر از پشت سر جوان بلند شد و با ضربه‌ای جوان نقش بر زمین شد. _ نِ یُپیُرسون... بْراک لانِت اتمِک؟ (ولش کن... چکارش داری؟) رها از دیدنش تعجب کرد اما نمی‌دانست گریه‌اش برای خوشحال بود یا خشم. پس در این دو سال حدودا ترکی را خوب یادگرفته بود. جوان تا خواست بلند شود و حرکتی انجام دهد که مهران دوباره به جانش افتاد تا بالاخره از آن‌‌جا فرار کرد. قفسه‌ی سینه‌‌ی مهران بالا و پایین می‌رفت و عضلات مردانه‌اش بیشتر از پیش به رخ کشیده می‌شد. روبروی رها ایستاد. نگاهش پر از خشم بود. _ این وقت شب، با این سرو وضع این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ با دادش رها گوش‌هایش را گرفت. سارا هم سر پوشش با او بحث کرده بود. _ فکر کردی دیگه این‌جا راحتی هرجور می‌خوای ول بگردی و هیچ کی هم کاری‌ات نداشته باشه؟ سارا هم درست همین حرف را زده بود. رها از لحن مهران به خروش آمد: _ تو اول بگو این‌جا چه غلطی می‌کنی... داشتی تعقیبم می‌کردی آره؟! مهران لب‌هایش را روی هم فشرد و گوشه‌ی لباس رها را گرفت و دنبال خودش کشاند. _ ولم کن...چکارم داری... ولم کن آشغال. با حرف آخرش مهران او را به دیوار آجری چسباند. دهانش نزدیک صورت رها شد. _ ببین... اگه من اشغال بودم همین‌جا کارت رو تموم می‌کردم که دیگه نتونی راه بری و هیچ کس هم این‌جا نیست به دادت برسه چون... کمی فاصله گرفت. انگار بغض گلویش را گرفته بود. _ چون این‌جا ایران نیست. این را گفت و رفت. رها هم پشت سرش به راه افتاد. شاید هم می‌دوید درست مثل بچه‌ای که بدنبال پدرش می‌دود تا دزدیده نشود. مهران یک آن برگشت. رها ایستاد. تمام تنش هنوز می‌لرزید. _ چرا دنبالم میای؟ مگه نمی‌گی من آشغالم؟ با دادش رها در خودش مچاله شد. مهران نگاهش به خالکوبی روی سرشانه‌ی رها افتاد. با غیظ برگشت و تند به راهش ادامه داد و رها بیشتر از قبل قدم‌هایش را تند کرد درحالی که توی ذهنش این سوال دور می‌زد که " چرا مهران تعقبش کرده بود ؟!" به خانه که برگشت سارا در اتاق خواب بود. پنجره‌ها را بست و پرده‌ها را کشید. روی مبل نشست تا لرز بدنش بخوابد. سیگارش را روشن کرد و تند تند پک زد. نگاهش روی زمین می‌دوید و سعی داشت برای سوال‌هایی که در ذهنش هجوم آورده بودند جوابی پیدا کند اما فایده نداشت. سومین نخ سیگارش هم خاموش شد. _ رها اومدی... باز کن اون پنجره رو خفه شدم. بی‌تفاوت به حرف سارا دوشی گرفت. روی مبل دراز کشید تا خوابش برد. 🔻🔻🔻🔻 کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ایران، مشهد، اردیبهشت ۱۴۰۱ سرم به شیشه ماشين چسبیده بود و آدم‌ها تند تند از نظرم می‌گذشتند. حرف‌‌‌های دیروز ژاییژ بدجور فکرم را برده بود. کاش هیچ وقت پایم به آن جلسه‌ در خانه‌اش نمی‌رسید. کاش هیچ وقت آن پیچ لعنتی را دنبال نمی‌کردم. کاش راهی بود که ازین سردرگمی نجاتم می‌داد. دختر دیوانه! واقعاً با خودش چه فکری می‌کرد؟! فکر می‌کرد ما که هستیم؟! اصلا چرا باید این کار را انجام دهیم؟! حس تناقض حرف‌هایش گاهی مرا تا مرز جنون می‌کشید. لحظه‌ای چشمانم را بستم. باز حرف ژاییژ پیچید توی سرم. حتی بگو مگویی که یک لحظه بین‌مان راه افتاد. _ متوجه نشدیم ژاییژ... گفتی چکار کنیم؟! _ چیه بابا! تنورشدی! _ خب مهدیا راس مِگِ... فکر نُمُکنی دِرِ یه کم زیاده روی مِشِه؟ _ ببین شادی! تا الان ما طبق توضیحاتی که توی پیچ داده شده عمل کردیم درسته؟ _ خب هااا. _ بارک الله... گفته بود وقتی افراد مزاحم و فضول میان و به بدحجابی‌تون گیر می‌دن، سر و صدا کنید و پشت همو داشته باشید و فیلم بگیرد و ... خب حالا فقط یه گزینه اضافه شده. _ آخه اینم گزینه است؟ تقریبا داد زدم، نمی‌دانم، شاید. اما همین‌قدر فهمیدم که ژاییژ بدجور داغ کرد. _ ببین برای من صداتو بالانبر. نکنه ترسیدی؟ از جا بلند شدم. شادی هم بلند شد. _ نه... نترسیدم... اما مرامم نمی‌گذاره به یه چادری حمله کنم و چادرش رو بکشم. _ بابا... منظور ژاییژ این نبود که حمله کنیم... فقط وقتی اونا گیر می‌دن... ما فقط به چادرشون دست بزنیم و بگیم خوبه ماهم چادرتون رو بکشیم و فضولی کنیم مزاحم؟ همین. _ چه فرقی داره ویدا! ژاییژ از جایش بلندشد. روی صورتم زوم کرد. _ ببین دخترجون... من اگه لازم بشه اون چادر رو بکشم... می‌کشم. نگاهی تمسخرآمیز به سرتاپایم کرد. _ تووورو دیگه نمی‌دونم... اگه از پسش برنمیای... به سمت در ورودی اشاره کرد. _ هرررررری. من فقط نگاهش ‌کردم. لبانم روی هم فشرده ‌شد. _ ژاییژ! _ژاییژ... هیچ می‌فهمی چی‌ می‌گی! باورم نمی‌شد. این خود ژاییژ بود؟! بدون توجه به حرف ویدا و سحر کیفم را برداشتم و به سمت در رفتم. _ مهدیااا مهدیااا واستا مُو هم بیام. صدای شادی از پشت سرم نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. 🔻🔻🔻🔻 کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ایران، مشهد، خرداد ۱۴۰۱ ساشا درحالی که هنوز در چشمانم خیره بود این را گفت. ژاییژ بازوی ساشا را گرفت و به سمتی اشاره کرد. _ خب... بهتره بریم مجلس رو گرم کنیم. آن‌ها که رفتند نفس راحتی کشیدم. اضطراب خاصی داشتم که طرز پیام دادن شایان بیشترش کرد. _ کجایی مهدیا؟ گفته بودی میرم یه سر به بابام بزنم. _ میام نگران نباش. بلافاصله زنگ خورد. _ ای وااای شادی چکار کنم شایانه؟ _ چه مِدِنُم... مگه نِگفتی کجا مِری؟ _ نه بابا... بگم این وقت شب مهمونی می‌رم که معلومه نمی‌گذاشت بیام. تماس اول را رد دادم. _ چرا برنمی‌داری مهدیا؟! از ادامه‌ی پیامش لبانم را جویدم. لحظه‌ای حواسم رفت به حرف‌های ژاییژ که همه را دور خود جمع کرده بود. _ پس روز ۲۱ تیر همه با زیر مجموعه‌هامون توی پارک‌ها جمع می‌شیم و شعار می‌دیم... تاکید می‌کنم با مردها دوشادوش هم... برای ایرانی آزاد... صوت و دست و آهنگ کل سالن را ترکاند. _ باید به این اقلیتِ افکار پوسیده بفهمونیم که ما چقدر زیادیم... باید ببینند که ما روشنفکران به زودی ایران رو از دستای این رژیم جنایت‌کارو این آخوندای کثیف پس می‌گیریم. لحظه‌ای صدای زنگ گوشی‌ام بین سوت و کف گم شد. _ هی مهدیا گوشیت خودِشِ کشت. به صفحه موبایلم نگاه کردم. بار سومی بود که شایان زنگ می‌زد. پیامک آمد. _ سریع بیا دم در. _ای وااای! کدوم درم در... من‌که خونه‌ی بابام نیستم. _ چته بووآ تو؟! _ هیچی شادی... این‌بار رو فکر کنم گند زدم... حالا چکار کنم؟ دستم را روی شقيقه‌هايم گذاشتم و چند دور، دور خودم چرخیدم. با پیامک بعدی روی صفحه زوم شدم. _ مهدیا... لطفا از اون مهمونی لعنتی بیا بیرون... چشمانم گرد شد. _ ای وااای... اون این‌جاست. _ چطور اینجِ رِ پیدا کِرده؟! _ نمی‌دونم نمی‌دونم... حالا چکار کنم؟ _ چیه بال بال می‌زنی؟ با حرف ژاییژ که داشت تنها به سمتم می‌آمد، اخمی کردم و به سمت میز رفتم. کیفم را برداشتم. شال را جلوتر کشیدم و بدون توجه به پچ پچ‌های شادی و ژاییژ از در زدم بیرون. تمام بدنم می‌لرزید. قلبم انگار در همین نزدیکی‌های دهانم بود. شایان دور ماشینش تند تند قدم می‌زد و به گوشی‌اش ور می‌رفت. داشت شماره مرا می‌گرفت. گوشی‌ام زنگ خورد. پاهایم بی‌رمق از پله‌ها پایین آمد. تازه مرا دید. زنگ گوشی‌ام قطع شد. صورتش گر گرفته بود و موهایش آشفته. نگاهم را پایین انداختم و نزدیکش شدم. _ س س سلام. _ اوووه چه خبره بابا... یه کم یواش‌تر... بدبخت از ترس تمام تنش داره می‌لرزه. نگاهم لحظه‌ای به سمت ژاییژ رفت و بعد در چشمان خیره‌ی شایان قفل شد. _ شما مردا همه‌تون همین هستید... خوشتون میاد که ما زن‌ها ازتون بترسیم... نههه؟ شایان هیچی نگفت و نگاهش در نگاه لرزان من ثابت مانده بود. آب دهانم را قورت دادم. _ بیا بریم تو مهدیا جون... از من به تو نصیحت زیر بار زور نرو... هیچ وقت. شایان لحظه‌ای چشمانش را بست. لبانش را روی هم فشرد. _ برو... تو ماشین. شاید آرام و آهسته گفت، اما بوی خشم می‌داد. هم‌زمان با باز شدن چشمان شایان رفتم داخل ماشین. ژاییژ نگاه کش‌داری کرد و رفت داخل. شایان چند دقیقه‌ای به جلوی ماشین تکیه داد و بعد نشست پشت فرمان. دستانم یخ زده بود. کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ _ عضو شوید👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ترکیه، استانبول_شهربازی ویالند ۳۱ تیرماه ۱۴۰۲ می‌گم... حالا کجا می‌ریم... می‌شه بریم... یه چیزی بخوریم برادر. رها با غیظ آستین کتش را کشید. سارا دکه خورد و نزدیک بود بیفتد. _ خاک بر سرِ نکبتت کنن سارا... خااااک. این را آهسته گفت؛ هرچند سارا فهمید و شاید مهران هم؛ چون پوزخندی زد و از سرعتش کم کرد. داخل رستوران رفتند و مهران برای هر سه نفر ساندویچ سفارش داد. _من نمی‌خوام. _ پس دو تا لطفا. مهران تکیه داد و به خوردن چوب شورش مشغول شد. _ تعجبم که اين‌قدر چوب شور می‌خوری و بازم جا داری. مهران یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و خنده‌ی کجی کرد. در حالی که به چوب شور داخل دستش نگاه می‌کرد گفت: خاطرات بچگی‌ام. _ ببخشید آقا مهران... مگه این‌جا چوب شور نداره که از ایران _ چرا... اما هیچ جا مال وطن‌ات نمی‌شه... هرچند... سارا از این‌که حرفش قطع شد گوشه‌ی لبش را جوید. ولی منتظر ادامه‌ی حرف مهران ماند که با بغض همراه شد. _ طول می‌کشه... تا این رو بفهمیم. رها کیفش را روی پاهایش فشرد. _ بهتره بریم سر اصل مطلب... با مکثی که کرد در چشمان مشکی مهران خیره شد. _ کار ما چی شد؟ _ نگفتی... برای چی می‌خوای بری نیویورک؟ رها پفی بیرون داد و نگاه پر خشمش را در نگاه آرام مهران فرو برد. _ گفتم... اینش... به خودم مربوطه... تو کارت رو بکن... پولت رو بگیر. مهران خیز به جلو برداشت. _ موش که از لونه‌اش اومد بیرون یا خوراک گربه می‌شه یا آلت دست این و اون... اون چیزی که تو و امثال تو دنبالش هستین نه این‌جاست نه تو نیویورک... پس بهتره مثل بچه آدم برگردی تو لونه‌ات... یا بگو دنبال چی هستی؟ رها با پوزخند دست به سینه تکیه داد. _ نه... خوشم اومد... فکر کردم مردای ایرونی فقط تو ایرون رگ غیرتشون می‌جنبه... نگو رگ نیست... شلنگه لامصب. مهران همان طور قاطع زل زده بود. _ آدم وقتی ندونه چی برای اون معده‌اش خوبه... هر چی بخوره روده بور می‌شه و بالا میاره... بدون تو لقمه‌ات چی می‌پیچی. مهران این را گفت و به صندلی تکیه داد. دو ساندویچ که آمد سارا خورد. حتی هر دویش را. هر وقت استرس داشت اشتهایش باز می‌شد. در این مدت مهران به رها زل زده بود و رها به مهران. سارا هم در حال خوردن آن دو را ریز، زیر نظر داشت. شاید با چشمانشان با هم حرف می‌زدند. ازدحام و همهمه‌ی سالن بالا گرفت. جا برای نشستن پر شده بود. مهران یک آن صندلی را کشید بیرون و از جا بلند شد. سارا لقمه در گلویش پرید و به سمت لیوان آب حمله‌ور شد. _ به وقت بیشتری نیاز دارم... فعلا. مهران این را گفت و رفت. رها هم سراسیمه از جا بلند شد و پشت سرش. _ یعنی چی؟! واستا ببینم... این همه ما رو کشوندی این‌جا اینو بگی... با توأم. دست انداخت بازوی مهران را گرفت. مهران با خشم نگاهی به دستان رها کرد و بازویش را از داخل دستش در آورد. _ دفعه‌ی آخرت باشه... خدای من فقط تو ایرون نیس... همه جا هس. مهران بی‌تفاوت به نگاه‌های اطراف، این را گفت و رفت. رها هاج و واج در جا ماند. با سقلمه‌ای که به او خورد به خودش آمد. _ کجا رفتی یهو؟ نمی‌گی شاید رفیقت خفه شد؟ _ نهههه... خوشم اومد... گفتم که می‌شه بهش اعتماد کرد. سارا رد نگاه رها را که گرفت به مهران رسید که داشت از نگاهش محو می‌شد. کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ _ عضو شوید👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 استانبول، پارک فنرباغچه، ۶ مرداد ۱۴۰۲ . _ وااای رها تو چقدر سختی... یک کم احساس بخرج بدی بد نیست... حیف نیست حالا که این‌جایی از این زیبایی‌هاش استفاده نکنی؟ رها یک لحظه به طرف شهاب چرخید و با لحنی که سعی داشت آرام باشد گفت: خیلی رو داری شهاب! دو ماهه ما رو داخل یه آغل نگه‌داشتی و علاف کردی تازه می‌گی چرا لذت نمی‌برین؟! واقعا که!! شهاب من باید هرچه سریع‌تر برم نیویورک می‌فهمی؟ این‌جا موندنم برام خطرناکه. شهاب با یک دستش آرام بازوی رها را گرفت و فشرد. _ باشه... باشه... چقدر بگم... نگران نباش دختر... درست می‌شه. با نگاه تند رها بازویش را ول کرد و زیر چشمی رها را برانداز کرد. _ اگه از جات... خیلی ناراحتی... می‌تونی بیای... پیش خودم. رها چشم غره‌ای رفت. _ خیلی رو داری شهاب. شهاب پوزخندی زد و آبمیوه‌اش را خورد. رها نگاهش را سمت دریا کرد. باز هم برایش زیبایی نداشت. _ بیچاره سارا... از استرس هر روز داره اضافه وزن می‌گیره. شهاب لیوان خالی آبمیوه‌ا را مچاله کرد و یک پایش را روی پای دیگرش انداخت. با انگشتانش روی زانویش ضرب زد. _ بهتره خیلی اون رو امیدوار نکنی؟ رها متعجب روی لبان شهاب زوم شد. _ منظورت چیه؟! نگاه شهاب روی دریا خیره ماند. _ بهتره بار اضافی نداشته باشی. _ هیچ می‌فهمی چی می‌گی؟ شهاب پایش را پایین انداخت و دوباره به سمت رها چرخید و در چشمانش خیره شد. _ ببین رها... تو این شرایط که هنوز معلوم نیست کار خودت چطور بشه... فکر کردن به یکی دیگه واقعا دیوانگی محضه.... بعدش هم... اون چکار کرده که بشه براش پناهندگی گرفت؟ یک دستش را روی لبه نیمکت پشت سر رها خواباند و ادامه داد. _ من فعلا تونستم اسم تو رو بدم... اونم اگه بشه. رها فکش منقبض شد. _ یعنی چی...؟! اولا مصی ما دوتا رو با هم وعده کرد؟! دوما این‌قدر مارو این‌جا کشوندی که بگی اونم اگه بشه؟! شهاب خونسرد نگاهش را به رهگذری که بالباس ورزشی از جلوی آن‌ها رد شد داد و گفت: _ در مورد اولی فرض کن بهم خورده... در مورد دومی هم بالاخره دنگ و فنگ زیاد داره باید صبوری کنی... پناهندگی به همین راحتی‌ها هم نیست اونم یا می‌شه یا نمی‌شه... پس فعلا بجای این‌که ماشین جوجه کشی راه بندازی به فکر خودت باش. رها داشت جملات را هضم می‌کرد. عینک آفتابی‌اش را در آورد. با چنگی که به‌ موهایش زد، آن را از جلوی دیدش کنار برد. نفس‌هایش تند و نامنظم شده بود. چندباری لبش را گزید و آهسته و بریده جملاتی را از دهانش بیرون پراند: _ سارا... به سارا... چطور بگم؟ شهاب در نگاه رها نفوذ کرد. _ نیاز نیست چیزی بگی... اون مهره‌ای هست که باید حذف شه. چشمان رها گرد شد. _ منظورت چیه؟! شهاب با پوزخند، نگاهی جسورانه به دورتادور صورت پرآرایش رها کرد و رها یک آن به خود لرزید. کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ _ عضو شوید👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ترکیه، استانبول، ۶ مرداد _ به من دست نزن... _ هوووی...‌ دیوونه شدی؟! _ آره... دیونه شدم... تو دیوونه ام کردی... دستات بوی خون می‌ده... فکر نمی‌کردم تا این حد پست باشی. رها از جا بلند شد و سرجایش نشست. سیگاری روشن کرد و بدون توجه به ضجه‌های سارا شروع به سیگار کشیدن کرد. _ تو یک آدمِ... نه... حتی دیگه نمی‌شه بهت گفت آدم... تو از یه حیوون درنده هم درنده‌تر شدی... تو واقعا چرا این‌جوری شدی؟! چرا؟! دود سیگار از دهان رها بیرون می‌زد و آه و اشک از چشمان سارا. _ حالا می‌فهمم چرا از ایران فرار کردی و اومدی این‌جا... منِ احمق و باش که دنبالت این را که گفت دستانش را جلوی صورتش گرفت. رها سیگار دیگر را روشن کرد. حرف‌های شهاب دوباره جلوی چشمانش رژه رفت. پک عمیقی به سیگار کشید و باقی آن را داخل جا سیگاری فشار داد. بلند شد. جعبه دستمال کاغذی را برداشت و کنار سارا نشست. _ خالی شدی؟ سارا دستش هنوز جلوی صورتش بود. _ می‌خوای برت گردونم ایران؟ سارا دستش را از جلوی صورتش پایین آورد. یک دستمال کاغذی برداشت و بینی اش را گرفت. _ این راهی که ما توش پا گذاشتیم با خون عجینه... اگه دلش رو نداری برت می‌گردونم ایران. سارا نگاهی نفرت انگیز به رها کرد و بدون این‌که چیزی بگوید از جا بلند شد، لباسی پوشید و از خانه رفت بیرون. کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ _ عضو شوید👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ترکیه، استانبول ۲۷ شهریور ۱۴۰۲ .... _ خفه می‌شی یا خفه‌ات کنم؟ مهران نگاهش به اسلحه‌ی توی دستان رها افتاد. رها از همان موقع خروجش از ایران آن را به‌همراه داشت؛ بدور از چشم همه حتی سارا. _ می‌خوای چکار کنی؟ بزنی؟! خوب بزن... تو که خیلی‌ها رو زدی. پشمالو پایین شلوار مهران را ول کرد. لحظه‌ای نگاه کجی به اسلحه کرد و بعد پر سرو صدا و ملتمسانه به هوا می‌پرید؛ انگار قصد داشت مانع رها شود. _ آروم بگیر پشمالو. مهران جلوتر آمد. _ امثال تو پول می‌گیرن که به دروغ یه روز بگن ۱۵۰۰ نفر تو آبان کشته شدن... یه روز بگن رژیم ۵۰۰ نفر رو کور کرده که همه شونم دختر پسرای خوشگل و کم سن هم بودن... یه روز بگن پای حسین روغنی رو قطع کردن... یه روز بگن به آرمیتا عباسی تعدی کردن... بله خب... تا وقتی مخاطب بی‌سوادِ رسانه‌ باشه و احمق، روال همینه. _ گفتم بس کن... مهران بازهم جلو آمد. رها عقب رفت. پشمالو ول کن نبود و مدام به هوا می‌پرید تا خودش را به دست رها برساند. _ حالا بگو ببینم... نقشه چیه...؟ فرضاً تونستین براندازی کنین و ایران رو بگیرین... کی قراره بیاد رو کار هااان...؟ الان که هیچی نشده با هم دعوا افتادین... _ خفه شو... مهران همان‌طور جلو می‌آمد و رها عقب می‌رفت. دستانش روی اسلحه می‌لرزید. سرو صداهای پشمالو هم روی اعصابش بود. _ نکنه کوموله؟ اون‌که گفت هر کی چک اول رو بزنه، دور مال همونه... خودشم خوب پروژه ژینا رو جلو برد... اما فکر نکنم؛ چون کسی که دخترای زیر ۱۸ سال و پیش مرگ خواسته‌هاش قرار میده چطور می‌تونه پدر این سرزمین باشه... آررره؟ _ گفتم خفه شو... _ وایستا ببینم... حتما رجوی؟ اما فکر نکنم... چون اونم اگه عرضه داشت، مراقب دخترای تو اردوگاه اشرف‌اش بود و اونا رو قربانی هوس برادرش نمی‌کرد. _ خفففه شو... _ آهااان صبر کن... حتما پهلوی... مهران قهقه‌‌ای زد و سرش را به اطراف تکان داد. _ نه... نه... یک آن قیافه‌اش جدی شد. _ چقدر از امثال مرضیه دباغ و اون شکنجه‌هاشون توی زندان ساواک خوندی هااا؟ از ناخن کشیدناشون و شوک برقی‌شون؟ _ فرو کردن میل‌گرد داغ توی ساق پا... _ بس کن. _ چیه؟! چندش‌ات شد؟ _ خفه شو... _ پس اگه سر تراشیدن دخترا و زنده دفن کردنشون رو بشنوی چی؟ _ خفه‌شو... خفه شو... _ یا شکنجه با سیم لختِ برق و آب یخ... یا زنده زنده انداختن تو دستگاه چرخ گوشت هااان اینا رو شنیدی؟ جواب بده شنیدی‌ی‌ی؟ _ خفههه شوووووو این را که گفت اسلحه را به سمت پشمالو گرفت و چندبار شلیک کرد. _ تو هم خفه شو دَتی... همه تون خفه شین. دوباره سر اسلحه به سمت مهران چرخید. مهران روی زانو نشست. نگاهی به دَتی کرد که غرق در خون بود و چشمان معصومش به سمت او بود. _ دتی بیچاره! شماها حتی به حیوانات هم رحم ندارید و فقط هشتک حمایت می‌زنید. با پشت انگشت اشاره اشک جمع شده در چشمانش را پاک کرد و بلند شد. به سمت رها آرام آرام قدم برداشت. _راستش رو بگو... همین بلا رو سر دوستت هم آوردی نهههه... رها آب دهانش را فرو برد و عقب رفت. حالا پشت رها به تنه‌ی درخت چسبید و لوله‌ی اسلحه درست به سینه‌ی مهران. _ تو کشتی‌اش یا اون پسره شهاب... ددددد حرف بزن. با دادش رها چشمانش را بست و ماشه را کشید. صدای گلوله از لوله‌ خفه‌کن، خفیف به‌ گوش رسید. لرز دستانش بیشتر شد و دوباره ماشه را کشید. نفس‌‌هایش تند شده بود. چشمانش را آرام و با لرز باز کرد. مهران هنوز روبرویش ایستاده بود و نگاه پر دردش از رها به سر اسلحه کشیده شد. رها اسلحه را پایین گرفت. مهران دست راستش را به طرف سینه‌اش برد. رها خودش را از درخت به کناری کشید. _ گفته بودم منم خطرناکم... بیش از حدی که باید می‌دونستی... دونستی. این را گفت و چند قدم به عقب رفت، برگشت و با سرعت از آن‌ها جا دور شد.. کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ _ عضو شوید👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ایران، مشهد، تیرماه ۱۴۰۱ با اشاره‌ی ژاییژ کسانی که تراکت داشتند، دستانشان را بالا گرفتند. ژاییژ روی نیمکت رفت. شالش را سر یک چوب قرار داد و شروع به شعار دادن کرد. بقیه هم با صوت و کف دست زده و تکرار می‌کردند. _ نه روسری... نه تو سری... نه به حجاب اجباری. _ نه روسری... نه تو سری... نه به حجاب اجباری. _ مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور. _ مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور. ژاییژ دوربین گوشی‌اش را باز کرد و بالا گرفت. _ با این دوربین که اسلحه ماست در برابر بازوهای سرکوب این حکومت می‌ایستیم... پس تا می‌تونید فیلم بگیرید. _ خواهرم! کدوم سرکوب... چرا جو سازی می‌کنی؟ نگاهم سمت صدا رفت. وااای خدای من! دایی مسعود... این‌جا...! وااای نه... شایان هم درست پشت سرش ایستاده بود و با خشم فقط به من نگاه می‌کرد. _ من خواهر تو نیستم مزدور... این رو یادت نره. _ امیدوارم یک روز بفهمید مزدور واقعی کیه... ما یا اون مصی پولی‌نژاد که با فریب شماها فقط داره جیبش رو پر از دلار می‌کنه. ژاییژ مشتانش را گره کرد و با فریاد حرفش را قطع کرد. _ بسیجی بسیجی... بچرخ تا بچرخیم. همه با ژاییژ هم‌صدا شدند. _ بسیجی بسیجی... بچرخ تا بچرخیم. قفسه سینه‌ی شایان به شدت بالا و پایین می‌رفت که با شعار آخر ژاییژ به سمت من آمد. _ نه به جمهوری اسلامی... مچ دستم را گرفت و به سمت خودش کشاند و راه افتاد. ژاییژ و ویدا به کمک من آمدند. سعی داشتند جلویم را بگیرند. _ ولش کن... چرا بهش زور می‌گی. _ مهدیا نترس... از خودت دفاع کن. لحظه‌ای دست شایان را کشیدم تا ایستاد. نگاهش در نگاهم فرو رفت. _ من نمیام. _ مهدیا جان... خواهش می‌کنم... بیا بریم. دایی مسعود کنارم ایستاد. _ دایی جان! بعدا راجع بهش صحبت می‌کنیم... فعلا بیا بریم. _ گفتم نمیام. شایان دستانم را گرفت. سعی داشت خودش را مثل همیشه کنترل کند. _ مهدیا... خانمم... عزیزم... گول اینا رو نخور... بیا بریم با هم حرف می‌زنیم. _ من بچه نیستم که گول کسی رو بخورم... چرا مدام این فکر رو می‌کنی؟ دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفت. _ باشه باشه... ببخشید... حالا بیا بریم. _ آره برو مهدیا... برو... برو بشو مترسک دست این آقا تا به هر حالتی که اون گفت در بیای. شایان چشمانش را بست. لبانش را روی هم فشرد و دوباره مچم را گرفت. _ مهدیا... خواهش... می‌کنم. مچم را در آوردم. چشمانش باز شد. نگاهم در چشمان او دو دو می‌رفت. _ با اومدنت به اینجا و این برخوردت... من رو تحقیر کردی شایان... ترجیح می‌دم ازین لحظه خودم تصمیم بگیرم که کجا برن و کی بیام... حتی اگه ترجیح بدم... دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمی‌گردم. صدای سوت و کف به هوا برخاست. انگار آب سردی را روی شایان خالی کرده باشند شانه‌هایش شل شد. دو قدمی به عقب رفت. دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهم کرد. باز دو قدم به عقب برداشت. چشمانش را بست و با دست دایی مسعود که روی شانه‌اش قرار گرفت، برگشت و رفت. _ آفرین دختر... حالا شدی یک زن قوی. هنوز نگاهم پشت سر قدم‌های سنگین شایان بود که سحر رویم را برگرداند و با خودشان همراه کرد. چند قدمی که رفتم دوباره برگشتم، حالا دیگر شایان در دیدم نبود. _ ولش کن بابا... اما خوب اومدی جلوش. با حرف ویدا نگاهم پشت سر ژاییژ رفت که به ماشینش نزدیک می‌شد. _ بیاین سوار شیم بریم یک چیزی بخوریم و باز دوباره کارمون رو شروع کنیم. سحر در را برایم باز کرد. ژاییژ پشت فرمان نشست. تا خواستم سوار شوم که ماشین شایان کنارم ایست کرد. با پیاده شدن شایان، ژاییژ هم پیاده شد و کنارم آمد. _ مهدیا... خواهش می‌کنم بیا سوار شو بریم با هم صحبت کنیم. _ اون با تو حرفی نداره. شایان بازویم را گرفت. نگاهم در نگاه‌های ملتمس شایان قفل شده بود. _ مهدیا... _ نفهمیدی چی گف _ کسی با تو حرف نزد. شایان این را همانطور به من خیره بود فریاد زد. نفس هایم تند شده بود درست مثل شایان. _ مهدیا... خواهش می‌کنم... بیا بریم. _ ببین... دوره ی زورگویی _ گفتم خفه شو... با دادی که شایان سر ژاییژ زد، بازویم را از دستان شایان در آوردم و داخل ماشین نشستم. شایان در را گرفت. _ مهدیا... بیا خودمون حلش می‌کنیم... نذار اینا با این فریب‌کاری‌شون زندگی‌مون رو خراب کنن. ژاییژ با جستی پشت فرمان نشست و با گازی که داد دست شایان از روی در کشیده شد. _ مهدیاااا در بسته شد و فقط صدای شایان بود که هی دورتر و دورتر می‌شد.
_ همه در حال انجام کارهای روزانه بودند که ناگهان در خانه باز شد. افرادی اسلحه بدست وارد شدند و مردان خانه را از یک کنار به رگبار بستند؛ جز پدر خانواده که جلویش کاغذی گذاشتند و گفتند امضا کن. پیرمرد تا دید سند بردگی دخترانش هست امتناع کرد. آن‌ها تهدید کردند اگر امضا نکنی جلوی چشمانش به دخترانش دست‌درازی خواهند کرد. پدر مجبور به امضا شد، بعد از آن پدر را هم به رگبار بستند و دختران آن خانه را به بردگی بردند. آری خواهرم... مراقب باش که داعش این بار با شعار زن، زندگی،آزادگی با سند بردگی، نه برای امضا گرفتن از پدرت، بلکه برای امضاگرفتن از خودت به میدان آمده است. دستم ناخودآگاه جلوی دهانم رفت و چشمانم برای خواندن عکس نوشته‌ی بعدی حریص شد. _ فردای روزی که دشمن بعثی خرمشهر را گرفت، جسد بی‌جان و عریان دختر خرمشهری را به تیرک بلندی بستند و آن‌طرف کارون مقابل چشم‌های رزمنده‌های ایرانی گذاشتند. رگ غیرت رزمنده‌های دلیر ایرانی به جوش آمد و تک آورهای نیروی زمینی ارتش چند شهید می‌دهند تا بلاخره جسد آن دختر را پایین آورده و به خاک می‌سپارند. آری خواهرم! ناموس‌داری ما پیشینه‌ای دارد. هرچند تلاش دشمن برای بی‌غیرت کردن ما ادامه خواهد داشت تا اگر خدایی ناکرده یک‌بار دیگر جسد بی‌جان و عریان یک دختر ایرانی را به تیرک بست، ما به خودمان بگوییم: اصلا به ما چه؟ مشکلات جامعه ما این‌ها نیست. اما بدان هرگز این اتفاق نخواهد افتاد و تو برای ما مهم هستی. اشکم این‌بار راحت سرازیر شد. _ مهدیا جان خوبی؟ نویسنده فهیمه_ایرجی برشی از رمان در حال تألیف عروسِ_ابلیس یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
برشی از رمان درحال تألیف و بدون ویرایش کوچه‌ها را طی کردیم و به یک محوطه خلوت و خاکی وارد شدیم. دسته‌ی کیفم را محکم تر گرفتم. درست روبروی ویلایی ایستادیم که صدای پارس سگ از چند متری‌اش شنیده می‌شد. پیاده شدم، هزینه تاکسی را دادم. تاکسی دنده عقب گرفت و رفت. نگاهی به ویلا انداختم. نمای شیک و زیبایی داشت. نمی‌دانم چرا دستم می‌لرزید تا این‌که دکمه آیفون را زد. در باز شد. وارد شدم. سرسبزی و لاکچری بودن باغ دهانم را باز کرد. با لرزش مدام گوشی‌ توی دستم، متوجه تعداد تماس‌های بی پاسخ محسن شدم؛ ۲۰ تماس بی‌پاسخ! انگار چند پیام هم داشتم. صندوق پیام‌ها را باز کردم. _ به به... درود بر بانوی زیبا. نگاهم سمت ساشا رفت. _ س... سلام. ساشا روبرویم ایستاد. نگاه خیره‌اش دوباره لرز به تنم انداخت. _ نمی‌خوای بیای داخل؟ نگاهم را گرفتم و گوشی توی دستم که هنوز می‌لرزید را فشردم. _ چرا... اما انگار... زود اومدم. صدایم بدجور خش داشت. _ ترسیدی؟ _ نه نه... یعنی... _ بیا داخل. این را گفت و جلو تر راه افتاد. با لرز گوشی‌ام یک لحظه ایستادم. باز هم ۱۰ تماس بی‌پاسخ از محسن. صدای لرز پیام آمد. صندوق پیام‌ها راباز کردم. ۲۰ پیام خوانده نشده از محسن. اسمش را لمس کردم تا پیام‌هایش باز شد. _ چرا ایستادی؟ دوباره حواسم به ساشا رفت. آهسته راه افتادم و همان‌‌طور پیام‌ها را خواندم. _ مهدیااا جواب بده لطفا. _ مهدیااا... گوشی رو بردار کار واجب دارم. _ تو نباید به اون آدرس بری. _ مهدیا خواهش می‌کنم گوشی رو جواب بده. ایستادم. یک لحظه قلبم به تکاپو افتاد. سعی کردم پیام های دیگر محسن را سریع تر بخوانم. _ فهمیدی چی گفتم... تو نباید بری به اون آدرس. _ مهدیا اون یک تله اس... برگرد. با صدای پارس سگ جیغ کوتاهی کشیدم. نفسم تند شده بود و قلبم به شدت می‌زد. _ نترس... زنجیرش دست منه. ساشا نزدیک در ورودی خانه باغ ایستاده بود و زنجیر یک سگ سیاه و بد هیکل توی دستش. لبخند زورکی زدم. _ می‌شه... اون رو ببندی به جایی... آخه من از سگا... خیلی... می‌ترسم. _ آره معلومه... رنگت حسابی پریده. اما ساشا فقط به من زل زد. لحظه‌ای ذهنم لای واژه‌ها و جملات محسن گیر افتاد و رفتار ساشا آتش ترسم را بیشتر ‌کرد. نمی‌دانستم باید چه‌حرکتی انجام دهم. در آن حالت باید سعی می‌کردم روی خودم مسلط باشم. لبخند زدم و با یک لحن شیطنت‌آمیزی گردنم را کج کردم و گفتم: خواهش می‌کنم ساشااا... روزمون رو خراب نکن... اون رو برو ببند یه جا که من نبینمش... بعد بریم داخل که حسابی تشنه‌ام. ساشا لبخند موزیانه‌ای زد. _ چششششم... الان می‌بندمش. این را گفت و به سمت لانه‌ی سگ رفت. درست چند قدمی در ورودی باغ. من هم آهسته پشت سرش راه افتادم تا نزدیک در ورودی باغ شدیم. با لرز گوشی‌ام، یک لحظه ساشا برگشت. _ وااای... ترسیدم... ببخشید گوشی‌ام زنگ می‌خوره... فکر کنم ژاییژه. سریع جواب دادم. _ بله ژاییژ تو کجایی؟ _ مهدیااا هر طور شده از اون خونه بیا بیرون... اون تله اس مهدیااا... ساشا آرام آرام به سمتم آمد و من عقب عقب با لبخند که انگار رگه‌های ترس نمایان شده بود. _ باشه ژاییژ... آره... _ ما با بچه‌ها داریم میایم مهدیااا... فقط فرار کن... می‌خوان بکُشنت... فهمیدی؟ با وحشت گوشی را قطع کردم. آب دهانم خشک شده بود. _ ببخشید... ژاییژ... گفت... الان میاد. با جمله آخر خودمم لرزیدم. برای همان باور نکرد و آهسته آهسته به سمتم می‌آمد و من عقب عقب می‌رفتم. نفسم حبس شده بود. _ چیه... ساشا؟ او چیزی نمی‌گفت و فقط با همان چشمانی که انگار جادو داشت به من زل زده بود. پشتم به چیز تیزی خورد. نویسنده کپی= پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
▪️▪️▪️▪️▪️ چه خبر از رمان ؟ الحمدالله به لطف خدا و عنایت اهل بیت و دعای شهدا وارد مرحله ویراستاری شد دعا کنید هفت خان رو به خوبی رد کنه... انشالله سعی میکنم چند صفحه ‌ای رو ازش داخل کانال بگذارم ▪️▪️▪️▪️ ممنون که صبورید