در قلندر و قلعه سرگذشت تراژیک تفکر فلسفی ما بهگونهای رسا و بسنده بهبیان درآمده است. در این داستان، متفکر ما تنها و غریب است و آواره کوه و بیابان. او در همهجا، از سهرورد و اصفهان و مراغه گرفته تا شام و حلب، بهدنبال گمشدهاش میگردد و همواره از تاریکاندیشان و بیماردلان فرار میکند و خودخواسته به دورترها و دورترها میکوچد تا این که درنهایت بهدست جهالت و تحجر و جمود زمان از پا درمیآید.
قلندر و قلعه، بهیک معنا شرح و وصف سرگذشت و سرنوشت تراژیک تفکر فلسفی در سرزمین ماست. سهروردی متفکری آزاده و دلیر بود. او فیلسوف و عارفی بسیار جوان بود که جوانمرگ شد؛ قدر مسلم این است که تاریخ ما هم فیلسوفش را کشته است و هم جوانش را. مهم نیست که او در کجا و در کدام شهر به قتل رسیده است.
درپایان این وجیزه، شاید بد نباشد خاطرهای را از استاد یثربی در اینجا نقل کنم؛ سالها پیش در زیر آسمانی که چندان از آسمان سهرورد دور نبود، دکتر یثربی برای ما جوانان 20 ساله حکمهالاشراق درس میداد، شور و حال استاد و دانش عمیق و وسیع ایشان در شرح و بیان مطالب عالی و مقاصد بلند حکمهالاشراق و آموزش آنها به ما زایدالوصف بود. من به حکمت اشراق سخت علاقهمند شدم. «درس معلم ار بود زمزمه محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را». ایشان در مقام آموزگار مسلط به فلسفه اسلامی و منتقد تیزبین ملاصدرا شخصیتی قابلتمجید و شایان تحسین است. کسانی که مدام درباره نقد تاریخ و سنت گذشته داد سخن میدهند، شاید نتوانند یک صفحه از «اسفار» را درست بخوانند و بفهمند، چه رسد به اینکه آن را نقد کنند. دکتر یثربی کتابهایی مانند «اسفار» و «اشارات» و «نجات» را هم خوب میفهمد و هم توش و توان نقد محتوای آنها را داراست.
پایان