#معرفی_نویسنده
جستوجوگران محبوب من
از داستاننویسها، منتقدان و نویسندگان جُستار پرسیدهایم آثار کدام جستارنویس را میپسندند
نگار حسینخانی- روزنامهنگار
همانطور که مخاطبان ادبیات داستانی، دل در گروی نوعی از آن ادبیات دارند و فیالمثل از بین بزرگانی چون داستایوفسکی و سروانتس بیشتر به یکی از آن دو گرایش مطالعاتی دارند، مخاطبان جستارها هم پس از مدتی جستارخوانی متوجه میشوند که چه نوع جستارهایی بیشتر باب طبعشان است؛ اینکه جستار روایی به مذاقشان خوش میآید یا جستار توصیفی یا دیگر انواع آن و بین آنها کدام جستارنویس را بیش از دیگران میپسندند. در این نظرسنجی، همین پرسش را مطرح کردهایم.
👇ادامه
شهریار توکلی، مدیرمسئول و صاحب امتیاز فصلنامه هنری حرفه: هنرمند
انتخاب: پرویز دوایی و شاهرخ مسکوب
هر سه نویسنده را بابت کیفیت نثرشان انتخاب کردهام. کاملا بیاعتنا و فارغ از آنکه در جستارشان راجع به چه موضوعی مینویسند یا در نحوه پرداختن به آن، چه ساختاری را انتخاب میکنند یا نسبت به موضوع مورد صحبت چه موضع و داوریای دارند؛ من در سطح جزئیات مبتلا به این هر سهام. در سطح جملات، و اگر باور کنید حتی کلمات.
علی اکبرشیروانی، نویسنده
انتخاب: علیاکبر دهخدا و نیما یوشیج
فاستر والاس جستاری دارد به نام «فدرر؛ هم تن و هم نه» با محوریت بازیهای راجر فدرر تنیسباز. از آن جستارهای جاندار است که هرچند مدت مرور میکنم و الگویی است برای خودش. این، یکی از خاصیتهای جستار است؛ معاصریت. شاید سالها بعد نابغهای بیاید و اسطوره امروز را بشکند، اما جستار والاس جای خود نشسته است. انتخابم شاید بوی کهنگی بدهد و ضدجستار باشد که معاصریت به جستار آغشته است. اما از این میان، انتخابم مردد است بین علیاکبر دهخدا و نیما یوشیج که هر دو جستارنویسهای درخشانی بودند و اگر حجاب معاصریت را بشکافیم به نبوغشان در جستارنویسی پی میبریم. کدام را برگزینم؟ اجازه بدهید دوباره مرور کنیم نوشتههایشان را.
کیوان سررشته، مترجم
انتخاب: احمد اخوت و قاسم هاشمینژاد
با تأکید بر اینکه جستارهای خیلی از نویسندهها را هنوز نخواندهام، دو اسمی که مدام به آنها برمیگردم احمد اخوت و قاسم هاشمینژاد است. نکته مشترک هر دو گستره وسیع نگاهشان است. درباره احمد اخوت بهطور خاص وارد شدن علایق ادبی شخصی نویسنده به درون متن؛ از مرحله انتخاب موضوع گرفته تا زاویه نگاه و ادبیاتی که در لبه شخصی بودن و تخصصی بودن حرکت میکند. درباره قاسم هاشمینژاد هم تسلطی که بر زبان دارد و کاری که زبان جدا از محتوا در متنها میکند؛ از سادهترین شکلهای جملهسازی گرفته تا ترکیبهای چشمگیر و راههای دیگر برای هدایت مخاطب در مسیر «جستوجو».
علی شروقی، نویسنده
انتخاب: محمد قائد
جستارنویس ایرانی مورد علاقه من محمد قائد است؛ بهدلیل طنز رندانه و نکتهسنجی و نگاه انتقادی و غیرسانتیمانتالش در مواجهه با موضوعاتی که از آنها مینویسد و زبان و نثر جستارهایش و کاربرد چیرهدستانه ادبیات شفاهی در متن مکتوب، بیآنکه نثر را به وادی خودمانیگریهای بینمک معمول بکشاند.
احمد ابوالفتحی، نویسنده
انتخاب: شاهرخ مسکوب
بخش عمدهای از مقوله «اهمیت» برآمده از این است که بههنگام گام نهادن در مسیر، راه چه میزان برای حرکت هموار بوده است. از بین این اسامی مسکوب از باقیشان متقدمتر است و بهنوعی اثرگذار بر دیگران. از سوی دیگر او کیفیتی والا را برای مدتهای مدید حفظ کرد و این خود دلیل دیگری است بر اهمیت. از اینها گذشته تعادل عاطفه و تعقل در قلمِ مسکوب آموختنی است و این خود بحث دیگری است.
ادامه👇
غلامرضا صراف، ویراستار و مترجم
انتخاب: جلال آلاحمد، رضا براهنی، شمیم بهار، امید مهرگان و پویا رفوئی
جلال آلاحمد بهخاطر نثر شلاقی و پرخون. ورود مستقیم، جذاب و بدون حاشیه به موضوع. رضا براهنی برای نثر پویا، دینامیک و گفتوگویی. هر منتقد جدی، حتی در حیطه سینما و تئاتر، باید نسبت زبان نقدش را با براهنی مشخص کند. شمیم بهار بهدلیل انسجام فوقالعاده در ساختار جستار، اطلاعات بسیار داشتن درباره موضوع و بجا و درست استفادهکردن از آنها در طول جستار. پویا رفوئی و امید مهرگان از میان نسل جدید، جستار روزنامهای را ارتقا بخشیدند، هرچند مدتی است نمینویسند. و معترضه آخر: به گمانم محمد قائد کتابنویس بهتری است تا جستارنویس خوبی. دو کتاب تالیفیاش درباره عشقی و برزخیان زمین، انسجام خوبی دارند و مطالبشان تکراری نیست برخلاف جستارهایش.
مدها و ازمد افتادههای جستارخوانی
سایه اقتصادینیا، منتقد ادبی و پژوهشگر
هرچند نظرسنجی روزنامه همشهری بدواً بهنظرم سهل رسید و خیال کردم حاضرالذهنم که فهرست خودم را از «محبوبترین جستارنویسان ایرانی» بلافاصله حاضر کنم، عملاً در ترتیب بخشیدن به قلمهای محبوبم دچار تردیدهای جدی شدم. به هر نامی که رسیدم، دیدم اندیشه و عاطفه و قلم او بخشی از اندیشه و عاطفه مرا طی دوران همراهیام با آن قلم شکل داده و خوراک رسانده است. این همراهی و تغذیه مدام بوده و در جان و روان من رسوبی بس شیرین روان کرده، اما آهنگی یکنواخت نداشته است. گاهی به اندیشهای چنان نزدیک بودهام که میپنداشتهام زبان گویای خود من است اما طی زمان از او دور شدهام. گاه نیز هرچه کوشیدهام میانبر شخصی و خصوصی خودم را برای ورود به عالم عاطفی نویسندهای محبوب جمع نیافتهام. از اینرو قادر به اولویتبخشی به نامها و تهیه فهرستی چندان معین نشدم. هر نام خطی است بر خاطرم، پولکی بر قلبم، ریحانی بر روحم.
روزگاری، مخصوصاً اوان سالهای جدی شدن مطالعه، با قلم قائد عیش میکردم. تیزهوشی و نکتهسنجیاش اولچیزی بود که برای مخاطب ملول از فضای قلمهای معاصر جلب توجه مینمود. نگاه روانشناسانهاش را به طنزی تیز و زبانی رندانه میآمیخت و دوست و دشمن را میچزاند. پیکان قلمش میتوانست درست قلب ضعف را نشانه رود، اما مدتی بعد دیدم نوشتهها و در واقع نگاه قائد از همین وصف فراتر نمیرود: او در پی تصحیح و اصلاح و بازسازی چیزی از راه نشان دادن کژیهایش نیست حتی برعکس گاه نوعی بدجنسی در کار میکند تا مضحکه راه بیندازد. طنز او گاه دیگر حتی طنز نیست فقط مسخرهبازی است، و از همه بدتر تمسخر جمعی که او «ایرونیجماعت» میخواند و با جمع زدن کل آداب و فرهنگ و سنن و متعلقات آنها زیر عبارت «ایرونیبازی»، تنزهطلبانه، از زیر بار مسئولیت و حتی همدلی شانه خالی میکند. اینها بهتدریج مرا میزد و میگزید و نوش قلمش را نیش میکرد. هرچند حالا هم نوشتههای او را از سر عادت و امید میخوانم، پرش و پراکندگی مدام پاراگرافها، گسیختگی و عدمانسجام مطلب و نظمنایافتگی نهایی فکر او بالاخص در نوشتههای بلند اذیتم میکند و راستش، او را در ساحت اندیشگانی دیگر زیاد جدی نمیگیرم.
هرقدر در دوران جدی شدن مطالعه برای نسل ما قائدخوانی مُد روز بود، آلاحمدخوانی دِمُده بود. من هم با امواج این مدها جابهجا شدهام، و عجب آنکه، همچنانکه نوشتم، قائد نماند ولی آلاحمد جدیتر شد و ماند. ذهن پر از ایده و فکر و مسئله او میتواند برای هر خوانندهای «مسئله» بیافریند. نثر تپنده و پر از خطوط داستانی او مخاطب را دنبال خود میکشاند و مسئله او را به مسئله همه تبدیل میکند؛ چنانکه در سالهایی آنچنان، آنچنان کرد. ممکن است با عقاید او مخالف بود ولی با طرز مسئلهچینی او و بهاصطلاح، «تحریر محل نزاع» (که در جستارنویسی بس مهم است) همراه شد. جز اینها، به سبب مهارتش در داستاننویسی و شخصیتپردازی در ترسیم سیمای اشخاص، آنچه جستارنویسان امروز مایلاند «پرتره» بخوانند، خبرگی بیمانندی دارد. یکقلم پرتره یگانهای است که از نیما یوشیج رسم کرده است در جستار بیهمتای «پیرمرد چشم ما بود». حقاً چهکسی نیما را همچون جلال نوشت؟
جستارنویس دیگری که کمتر به این عنوان شهره است، اما من از گشتوگذار در دنیای افکار او دستپر بازمیگردم مرتضی مردیها است. جز آنکه پایمردی او بر سر منش تا استخوان لیبرالش، چه با او موافق باشیم و چه نه، برایم درسآموز است، صفحات جستار او عرصه چالشی نفسانی است. او با خویشتن در جنگ و کشوواکش است و مخاطب را هم با خود به میدان نبردهای معرفتشناسانه میبرد. قلمش مشحون است از تعابیر فلسفی و عرفانی و خوانندهای که دل در گرو ادب قدیم فارسی داشته باشد از نثر ممزوج به شعر و الفاظ عربی او حظ میبرد.
زاهد بارخدا، نویسنده
انتخاب: محمد قائد
با احترام به نامهایی چون شاهرخ مسکوب و قاسم هاشمینژاد، انتخاب من محمد قائد است. توانایی او در شرح و بسط ایده، نگاه داستانی در پیشبرد روایت، ایجاز و پرهیز از کلیگوی و نیز بهرهگیری از طنز بجا، از ویژگیهای جستارهای قائد است که گاه همچون مقالهای نادر و یکه خواننده را به دوبارهخوانی سوق میدهد. همچون جستارهای «اسنوبیسم چیست؟» و «مردی که خلاصه خود بود». همچنین شجاعت در انتخاب و بیان موضوع، و اشراف و آگاهی به مسائل روز، در کنار گریزهایی به تاریخ، ادبیات، سینما و روانکاوی فرهنگ عامه، از ویژگیهای دیگر جستارهای اوست. به قول عزیزی کاش در ایران یک محمد قائد دیگر هم داشتیم.
بهرنگ بقایی، نویسنده
انتخاب: محمد قائد
انتخابِ یکی از میان همین معدود جستارنویسانِ ایرانی، دشوار و شاید ناروا باشد. ناروا از این رو، که انتخاب یکی از آن میان، بهمعنای کماهمیت شمردن دیگران یا کمعلاقگی من به آنها باشد. اما الزامی به انتخاب در این یادداشت موجود است و من، شاخص انتخابم را هیچچیز جُز معاشرتم نگذاشتهام. معاشرت به این معنا که روزگار درازتری را و ساعات بیشتری را مخاطب جستارهایشان بودهام و حشر و نشر من با متنهایشان بیش از دیگران بوده. با این معیار، بیحتی دقیقهای تامل، نام بلند جناب محمد قائد بر صدر این فهرست خواهد نشست. آقای محمد قائد را بسیار دوست دارم. جستارهای او، با ذهن زنده و بیدارش، جدا از نگاه و رویکرد، که گاهی هم البته موافقشان نبودهام، مصداق هوش و سواد روایت است. قائد، بررسی نمیکند، سویه پیدا نمیکند و نقب نمیزند. مضمون را به مثابه پیکری محتضر بر تخت تشریح مینهد و تماشا میکند. طولانی و با تامل بسیار. بعد ذهن و حافظهاش را بهکار ارجاع مینهد. مصداقها و مابازاهایش را مییابد، که با ذهن بینظیر او کار دشواری برایش نیست، و دست آخر، با چند حرکت سریع و سهتا چهارتا خط برش، تیغ میکشد و باز میکند. تودههای بدخیم را بیرون میکشد. به ما نشانشان میدهد و از علت ابتلا و خطراتش آگاهمان میکند و ناگهان غیب میشود. آنچه من از جُستار میخواهم همین است. که چند خطی یا صفحاتی از روایتی دیگرگونه از مضمونی شاید عادی را بخوانی و تمام کنی و روزها بعد، خودت را پیدا کنی و ببینی که روزهاست با همان چند خط رفتهای و از برگشتنت هم حالاها خبری نخواهد بود.
امید بلاغتی، نویسنده و منتقد
انتخاب: شاهرخ مسکوب و حمیدرضا صدر
انتخاب بهترین جستارنویس ایرانی برایم کار سختی نیست. بارها پیش خودم به این سؤال فکر کرده و پاسخش را میدانستم. اما وقتی پای انتخاب محبوبترین جستارنویس ایرانی وسط بیاید ماجرا برایم فوقالعاده دشوار میشود. من جستارنویس محبوب بسیار دارم و شاید جستارنویسان تنها گروهی از نویسندگان فارسی زبانند که بارها و بارها آثارشان را خواندهام. نهایتا یکی را بهعنوان بهترین و یکی را بهعنوان محبوبترین برای خودم برگزیدهام که لااقل دلم کمتر بسوزد.
با احترام و ارادت فراوان به قاسم هاشمینژاد، محمد قائد، داریوش شایگان بزرگ و دوست قدیمیام شمیم مستقیمی این دو تن را انتخاب میکنم:
شاهرخ مسکوب/بهترین: من اساسا جستارنویسی به زبان فارسی را با مسکوب شناختم. نخستین بار خواندن آثارش و بهطور ویژه با خواندن کتاب « در کوی دوست» انگار جهان جادویی سبک و سیاقی از نوشتن را تجربه میکردم که شبیه هیچ تجربهای قبل از آن نبود. نویسندهای خردمند، باسواد و بسیار باهوش که کتابها و نوشتههایش رفت و برگشت مدامی است میان درک و دریافتهای شخصی او از موضوع و پیوند تنگاتنگی که با زیست شخصیاش دارد و فهم تئوریک، منجسم و بهمعنایی علمی او از موضوع. انگار با نویسندهای مسلط بر موضوع نوشتهاش مواجه بودم که مسیر فهم و ارائهاش از موضوع بیش از هر چیزی به تجربه زیسته و جهان شخصی او گره میخورد. بعدها که جستار و جستارنویسی را دقیقتر و با جزئیات بیشتر شناختم و پیگیر و خواننده جستارنویسی در جهان شدم ارزش مسکوب برایم دوچندان شد. آن قدر که بدون هیچ دشواریای او را بزرگترین جستارنویس فارسی زبان میدانم.
حمیدرضا صدر/ محبوبترین: همه آنچه از جستارنویسی دلم میخواهد در نوشتههای دکتر صدر یافتم. شاید چون شور، دیوانگی، رهایی و نوعی پرسهزنی ذهنی مدام در جستارهای اوست که با سلیقه و فهم من جور درمیآید.
هیچ نویسندهای به اندازه دکتر صدر مرا به وجد نیاورده است. از نوشتههای سینمایی و فوتبالی جستارگونهاش که در نشریات سینمایی و ورزشی منتشر میشد تا «پسر روی سکوها»، «نیمکت داغ» و «پیراهنهای همیشه مردان فوتبال» برایم تجسم پرشور جستارنویسی ممتاز است، همه آن چیزی که گونه جستار را برایم از داستان، رمان، شعر، مقاله و هرگونه دیگری از نوشته در مقام خواننده و نویسنده جذابتر میکند.
معرفی کتاب در سوگ و عشق یاران
از شاهرخ مسکوب
#جستار
یادداشتی از شمیم مستقیمی👇👇
رقصنده با ایدهها
شمیم مستقیمی
کنار دریای عمان، در سکوت شهر چابهار، ایستادهام. دریا موج میزند و در دور دست، غیر از خورشید که غروب میکند، چند چراغ روشن از آن قایقهایی است که به ساحل برمیگردند. دریا در دوردست با افق یکی میشود و مرگ پدربزرگم، که کوهی بود برای ما، اینجا بی اهمیتتر از آن چیزی است که در تهران هست. اینجا خود من هم بیاهمیتتر و ناچیزترم.
اینجا و پس از گشتوگذاری کوتاه در بلوچستان، در پیوندی مبهم اما محکم با آنچه که ایران خوانده میشود و با گردشی از سر پرسش و کنجکاوی در آنچه که از تاریخ و مردم ایران میدانم، در این اتصال گذرایی که با مرگ، زندگی و تصویری از ابدیت و زوال پیدا میکنم و با پرسشی که همزمان از «وطن» در ذهنم میجوشد، تازه حس میکنم که میتوانم دربارهی مسکوب بنویسم.
دربارهی کار او نوشتن، نیازمند ورود در ساحت و آستانهای است که از ورودیهای زندگی روزمره فاصله دارد. باید برایش آماده شد. ریتم و ضربان جهان او، که انعکاسی از آن در نوشتههایش میتپد، ضربان جهانی است ذهنی و انتزاعی، که او مدام از آن نشانی میداد.
نقد مسکوب، اگر بتوان چنین نام جسورانهای بر این نوشته گذاشت، تنها از مسیری میسر است که به سوی آن جهان میل کند یا لااقل با آن مماس شود. بنابراین بهتر است از گذاشتن نام نقد بر روی این نوشته عبور کنیم. آن را تلاشی برای درک مسکوب بدانیم. لااقل تلاشی برای درک چند نوشتهای که در این اثر به تازگی از او منتشر شده میتوان خواند.
کتاب در سوگ و عشق یاران حاوی نوشتههایی است از شاهرخ مسکوب، همانطور که از نامش پیداست، در سوگ دوستان از دست رفتهاش، پرسهزنی در اطراف مرگ، یادآوری خاطرات و جوانیها. به غیر از دو متن آخر مجموعه که بیشتر شبیه مرور یا ریویویی بر آثار و عملکرد درگذشتگان است، بقیه نوشتهها به سیاق خود مسکوب نزدیکتر است: جستارهایی شخصی و رقصان و حتا«مرکزگریز» با محوریت یک دوست، که با مرگ رفته است.
سایهی مرگ، که انگار موضوع همیشگی فکر مسکوب است، بر سراسر نوشتهها سنگینی میکند. اما این مرگ به سرعت از «دوست از دست رفته» فاصله میگیرد و با «خود نویسنده» میآمیزد. مرگ سپس مثل یک مته، نویسنده را سوراخ میکند. او را میشکافد و خرده ریزهایی از گذشته را به بیرون پرتاب میکند.
این خردهریزها از جنس زمان از دست رفته، روزگار سپری شده و در مجموع از مقولهی «عدم» است. متهی مرگ، دیوارههای ناپیدا را میشکافد و میریزد. قصههایی کوچک، شخصیتهایی بیاهمیت، لحظههایی گمشده و تصویرهایی فرّار، صداهایی ناشناس و دیالوگهایی جامانده از روزهای جوانی.
مسکوب در این نوشتهها به دام مرگ میافتد و در جستجوی زمان از دست رفته، دست و پا میزند. شاهد این دست و پا زدنها و بینندهی آن خردهریزها و جزئیاتی که هر لحظه به یکی از آنها میآویزد ماییم؛ خوانندگان.
هرکدام از نوشتههای این کتاب، به یک نوعی شرح همین جان کندن در آواربرداری از زمان از دست رفته است. اما به گمان من، این تلاش، بیش از همه، در جستار دوم، یعنی آنچه که او در سوگ هوشنگ مافی نوشته، به بار نشسته است.
ادامه👇👇
در حاشیهی صفحاتی که «شاهرخ» برای «هوشنگ»، دوست جانی دوران جوانیش نوشته، تهران قدیم، خیابانها و کوچهها و آدمها -از زن وفرزند گرفته تا بقال و چقال و پاانداز- ناگهان جان میگیرند و راه میروند و با هم حرف میزنند. غیر از هوشنگ مافی، در تجربهی ما که خوانندهی این متنیم، همهی آن چیزهای دیگر هم مردهاند. همهچیز زنده میشود اما زیر سایهی مرگ.
و مرگ به همین سادگی در ما هم رسوخ میکند. ما شاهد جهانی شگفتآوریم از روابط و ایدهها درحالیکه چتر مرگ بر فراز سرمان است. جزئیاتی که مسکوب با مهارت رماننویسانی مثل تولستوی به یاد میآورد و روی کاغذ میریزد(مثلاً ترسیم قلماندازی که از چهرهی تقیپاانداز ارائه میدهد که بی شک در میان شخصیتهای به یادماندنی آثارداستانی و غیرداستانی ادبیات ایران جایگاه ممتازی دارد) در موقعیت و «مود» یا حال و هوای نوشتهاش همان جام لطیفی را به یاد میآورد که کوزهگر دهر میسازد و باز بر زمین میزندش.
هوشنگ مافی را مسکوب چنین جام لطیفی میبیند. این ایدهی مرکزی، که در عین حال موضعی برای تماشای کل زندگی است- دلبستن به آدمها، علیرغم واقعیت شکناپذیری به نام مرگ- مثل گردبادی در ذهن نویسنده میپیچد و انبوهی طرح و ایده و خردهریز را به هوا میبرد. نوشتههای مسکوب از این جنساند.
برای مسکوب، وقتی متهی مرگ را بر پیشانی خود میگذارد و خود را میسپارد به نیروی سوراخ کنندهی آن، فرقی نمیکند که آنچه که بیرون میریزد آدمها و لحظاتند یا ایدهها و موضوعات فکری و فلسفی. اگر در نوشتهای که برای هوشنگ مافی نوشته این آدمها و لحظات هستند که برای لحظاتی دست در کمرشان میاندازد و در وسط میدان به رقص وا میداردشان، در سوگنامهای که برای سهراب سپهری نوشته، این ایدهی شعر و ادبیات متعهد است که خود را عرضه میکند.
اینجا وقتی مرگ به جانش میافتد و خراشش میدهد، به یاد این حقهی حالا دیگر از رمق افتادهی «ادبیات متعهد» میافتد و در فرصتی کوتاه، و نه از موضع راست و چپ، بلکه از موضع شکاری زیر دندان مرگ، دوباره به آن ایده، نظری میافکند و حرفهایش را میگوید.
اینجا نویسنده، وقتی به سهراب -حالا دیگر به پس پردهی اسرار فنا مهاجرت کرده- مینگرد و آن گرمای ملایم زندگی و عشق به حیات در معنای عمیق و بیشکل خود را که در سهراب دیده و شناخته، باز میشناسد و بر درگذشت شاعری که در «آنجا» ایستاده بود و شعر میسرود افسوس میخورد، که چرا اشعارش را با خطکشی که –از نظر نویسنده محلی از اعراب ندارد- متر میکردند، بر خود لازم میبیند در حدی که درخور یک نوشتهی مرثیهگون است، پنبهی این ادبیات را هم بزند.
آزاد و رها در فرم، با دست پری از ملاط و ایدهها و تصاویری که از «جان» گذشتهاند و به محک زمان خوردهاند، با یک موضوع مرکزی، دست به «نوشتن» زدن، تعریفی دقیق از جستار است. نوشتههای کتاب، منهای دو نوشتهی آخر، در فرم کاملاً متمایز، اما در معنا کاملاً از یک خانوادهاند. نمونهای دیگر از اینکه جستار فرم مشخصی ندارد و هر جستار در واقع تلاشی برای ساختن یک فرم تازه هم هست.
***
دیگر قطع شدهام. باید به تهران برگردم. دریا، و آن نوازش نمناک و کوتاه مدت نسیمی که از آن بر میخیزد، باید برای چند ماهی در آنچه که زندگی روزمره نامیده میشود مرا سرپا نگهدارد.جهان مسکوب هم جهانی دم دست نیست. جهانی است که با خود او رفته است. برای بازگشت به این جهان باید دوباره بنشینم و او را بخوانم. تا کی چنین فرصتی دست دهد.
پایان
معرفی کتاب سفر در خواب | اثر ارزشمند مسکوب
افسانه دهکامه
از نویسندگان نامدار و شهیر اهل اصفهان که سهم مهمی در خلق آثار ادبی تاریخ معاصر ایران دارد، شاهرخ مسکوب است که باید او را به جز یک نویسنده مطرح، یک پژوهشگر، جستارنویس و شاهنامهپژوه نیز دانست. او و خانوادهاش در دهه 20 در اصفهان ساکن بودهاند و مسکوب خاطرات جالبی از آن روزهای اصفهان را در میان خاطراتش ثبت کرده است. او همچنین در میان آثارش کتابی با نام سفر در خواب دارد که ماجرای آن در شهر اصفهان رخ میدهد.
مسکوب در این اثر، خواننده را با خود در کوچهباغهای اصفهان، کتابفروشیها، کافهها، سینماها و حتی زورخانه همسفر میکند. اصفهان برای مسکوب شهری است که او در آن شاهنامه فردوسی را شناخته و به همین دلیل میتوان ردپای شاهنامه را در این داستان نیز پیدا کرد. به طورکلی، شهرها بهویژه اصفهان در این کتاب جایگاه ویژهای دارند؛ چراکه هرکدام شخصیتی مجزا برای خود دارند.
اصفهان، جلفا، کرمان و آبادان هرکدام با همراهی شخصیتی عجین شدهاند و خواننده را با خود به سفر میبرند. اصفهانی که میتوان گفت شخصیت اصلی این کتاب است و مسکوب درباره آن مینویسد: «اصفهان شهر سبکِ سبزِ روشنی بود. مثل بهار سبز بود، مثل آفتاب روشن بود. اما نمیدانم چرا اینقدر سبک و آسان بود.»
میتوان گفت که مسکوب در این کتاب ترکیبی منسجم از نثر، روایت، شخصیتپردازی و جانبخشی به شهر اصفهان ساخته است؛ به طوری که جداکردن هریک بهتنهایی دشوار است. این کتاب حسرتها، رویاها و عزیزانی را که او از دست داده است، به تصویر میکشد.
کتاب سفر در خواب توسط نویسندهاش به حسن کامشاد، مترجم و پژوهشگر زبان فارسی که از دوستان نزدیک مسکوب بوده، تقدیم شده است. کامشاد درباره دوست دیرینش مسکوب مینویسد: «شاهرخ به اصفهان دلبستگی خاصی داشت، غم او در غربت این اواخر اغلب به صورت یادآوری ایام گذشته در آن شهر بروز میکرد.»
پایان
دیو سیمانی در انتظار درس عبرت خانم وزیر!
وحید تفریحی در روزنامه خراسان
نباید چشمان مان عادت کند؛ چرا باید تمام آن خوش نمایی و حس و حال خوبی را که از دیدن گنبد منور رضوی به تمام وجود ما تزریق می شد، فراموش کنیم و ظاهر زمخت و بدقواره ساختمانی حریم شکن را که مدتی است پشت گنبد مطهر امام رضا (ع) ظاهر شده، تحمل کنیم؟ همین چند روز پیش اربعین سیدالشهدا (ع) که جاماندگان اربعین در مسیر خیابان امام رضا (ع) به سمت حرم رضوی پیاده روی می کردند، بدقوارگی این دیو سیمانی دوباره دل عاشقان این گنبد و بارگاه را به درد آورد. به گزارش «خراسان»، حدود 3 سال از اولین باری که وجود این دیو بدقواره سیمانی در پشت گنبد نورانی آقا علی بن موسی الرضا (ع) را رسانه ای کردیم، می گذرد؛ ساختمانی که دقیقا جلوی چشم همه در مهم ترین و نورانی ترین منطقه شهر و کشور، سر برآورده و نمای آن، منظر نورانی گنبد مطهر حرم رضوی را از سمت خیابان امام رضا (ع) مخدوش کرده است، از همان روز اول مطالبه جدی مردم، زائران و مجاوران حذف این دیو سیمانی از منظر حرم مطهر رضوی بود و ما هم به عنوان نماینده افکار عمومی آن را پیگیری کردیم ، مطالبه کردیم، آن قدر گفتیم و گفتیم که شاید اراده ای برای حذف این دیو سیمانی پیدا شود که نشد! سراغ همه هم رفتیم، از متولیان مدیریت شهری و استانداری گرفته تا دستگاه های نظارتی مثل دادستان و شورای عالی معماری و شهرسازی و... همه با ما همدرد بودند ولی ناتوان! خانم وزیر الان وقت درس عبرت دادن است خرداد 1401؛ فرزانه صادق مالواجرد، معاون وقت وزیر راه و شهرسازی و دبیر شورای عالی شهرسازی و معماری کشور برای مراسم بازگشایی و سامان دهی پادگان لشکر 77 در مشهد حضور یافته بود که همین حضور، فرصتی فراهم کرد تا برخورد و چاره اندیشی برای این فاجعه را از وی جویا شویم، خبرنگار ما تصویری چاپ شده از این ساختمان و تاثیر آن بر گنبد رضوی را پیش روی خانم مالواجرد قرار می دهد و از او خواسته مردم را مطالبه می کند؛ صادق مالواجرد هم اشتباه بودن ساخت این ساختمان را می پذیرد و اولویت را جلوگیری از تکرار این فجایع می داند و البته در این گفت و گو تاکید می کند که باید برای این ساختمان مخدوش کننده منظر حرم رضوی تدبیری اندیشیده شود تا «عبرت تاریخ» باشد. حالا وقت عمل است؛ شامگاه دوشنبه گذشته فرزانه صادق مالواجرد در مراسمی با حضور رئیس جمهور پزشکیان به عنوان وزیر راه و شهرسازی معارفه شد تا در جایگاه مهم ترین مقام اجرایی کشور در حوزه معماری و شهرسازی قرار بگیرد و مطالبه جدی تر از هرزمانی مطرح شود که این وعده اش را جامه عمل بپوشاند. راهکار هم مشخص است، در گزارش های پیگیرانه متعددی که روزنامه «خراسان» در این زمینه منتشر کرد، بالاخره به یک اجماع مشخص و جامع رسیدیم؛ این که دولت به کمک بیاید و اعتباری در نظر بگیرد تا بتوان این ساختمان مخدوش کننده منظر گنبد حرم رضوی را برای یک دستگاه اجرایی خرید، دو طبقه اش را تخریب و کیفیت سیما و منظر گنبد حرم مطهر رضوی را حفظ و احیا کرد. مطالبه پای کار آمدن دولت را هم روی میز معاون هماهنگی امور عمرانی استاندار به عنوان متولی اصلی این حوزه در استان گذاشتیم تا دیگر تمام ارکان برای حذف این دیو سیمانی پای کار بیایند، معاون استاندار هم اعلام آمادگی کرد که برای کمک به تحقق این مطالبه پای کار بیاید. به هر روی، حالا توپ در زمین دولت است، تحقق وعده خانم صادق مالواجرد هم مطالبه جدی افکار عمومی، زائران و مجاوران است و چه زمانی بهتر از تحقق این وعده در دوران وزارت. گره باز شدنی است خانم وزیر، در همین روزهایی که به نام علی بن موسی الرضا (ع) است اقدامی جدی و عملی برای حذف این دیو سیمانی از منظر گنبد رضوی انجام دهید تا«درس عبرت تاریخ» شود.
پایان
خواندن «بهمن بیگی» را از دست ندهید
معرفی کتاب مجموعه آثار محمد بهمن بیگی اثر محمد بهمن بیگی
محمد بهمنبیگی یکی از تاثیرگذارترین افراد در عرصهی فرهنگ ایران است. او میراثی ماندگار از خود بهجا گذاشته است. همهی کودکانی که در ایل بهدنیا آمدهاند و توانستهاند درس بخوانند وامدار تلاشهای محمد بهمنبیگی هستند. او در ایل قشقایی و به هنگام کوچ بهدنیا آمد. با اینکه در تهران درس خواند و مدتی هم در آمریکا آموزش دید، اما حال و هوای شهر و کار اداری با روحیاتش سازگار نبود. او بعد از اتمام تحصیلات، به ایل بازگشت و تمام توانش را صرف راهاندازی مدارس عشایری کرد. او با روحیهی خستگیناپذیر و تلاش بیوقفه، امکان تحصیل دختران عشایر را نیز فراهم کرد. علاوه بر این، او مرکزی هم برای تربیت معلمان عشایر تاسیس کرد.
محمد بهمنبیگی گاهی خاطرات و تجربیات خودش را در زمینهی مدارس عشایری، زندگی در ایل و سرگذشت خانوادهاش، به رشته تحریر درآورده است. مشهورترین اثر او کتاب بخارای من، ایل من است.
مجموعه آثار محمد بهمن بیگی پنج کتاب او را شامل میشود: اگر قرهقاج نبود، بخارای من ایل من، طلای شهامت، عرف و عادت در عشایر فارس، به اجاقت قسم.
کتاب اگر قرهقاج نبود خاطرههای محمد بهمنبیگی است. خاطرههایی از دوران مختلف زندگی او؛ روزگار جوانی، برپا کردن چادرهای سپید مدارس عشایری در دل طبیعت زیبا، خاطرات جنگ جهانی و ... بخشهایی از این کتاب هستند.
بخارای من، ایل من اثر مهم محمد بهمنبیگی است. نثر زیبای او در کنار خاطراتی که از زندگی و دنیای عشایر روایت میکند، این کتاب را به نمونهی منحصربهفردی تبدیل کرده است که خواندن آن سفری است در دل طبیعت زیبا همراه با کوچ ایل قشقایی. «بخارای من، ایل من بود. ایل من قشقایی، همچون دریاست، همچون دریا برقرار و پابرجاست، گاه فرو مینشیند و گاه میجوشد، گاه آرام میگیرد و گاه میخروشد.»
بهمنبیگی بر این عقیده است که «شهامت، عالیترین و محترمترین صفت آدمی است.» او در کتاب طلای شهامت بخشی از زندگی خودش را روایت میکند. محمد بهمنبیگی با آن همه خدمت فرهنگی و آن رنج عظیمی که برای راهاندازی مدارس عشایری متحمل شد، متهم به خیانت میشود. او در این کتاب ماجرای فرارش از شیراز و پناه گرفتنش در تهران را نقل میکند. او پیشنهاد دوستانش را برای ترک وطن، نمیپذیرد و میماند تا از این گرفتاری هم به سلامت رها شود.
بهمنبیگی خود اهل ایل قشقایی است و زندگی در ایل را تجربه کرده است و با زیر و بم این زندگی آشناست. او در کتاب عرف و عادت در عشایر فارس، رسوم و عادات ایل قشقایی را روایت میکند. او در این کتاب عرف و عادت این ایل را از نظر حقوق مدنی، کیفری و آیین دادرسی بررسی میکند. مثلا دربارهی رسوم مربوط به ازدواج و تعدد زوجات میگوید: «در ایل و طوایف قشقایی به استثنای موارد نادر، مردان یک زن بیشتر ندارند و داشتن چند زن را ننگین و مذموم میدانند.» این کتاب هم نمونهی کمیابی است در زمینه شناخت ایل قشقایی. دربارهی هیچکدام از ایلها و طوایف ایرانی چنین کتابی با این دانش و شناخت وسیع و عمیق نوشته نشده است.
مهمترین کار محمد بهمنبیگی تاسیس مدارس عشایری است. کتاب به اجاقت قسم شکلگیری و راهاندازی مدارس عشایری را روایت میکند. نویسنده در این کتاب به مشکلات و موانع موجود برای آغاز چنین حرکت بزرگ و ماندگاری میپردازد. خوانندگان این کتاب علاوه بر آشنا شدن با آموزش و پرورش عشایری با دنیا و زندگی مردمان در ایل و هنگام کوچ نیز آشنا میشوند. زبان شیوا و زیبای بهمنبیگی، تجربهی سفر خواننده را به دل طبیعت همراه مدارس سیار عشایری، دلپذیر و لذتبخش میکند.
پایان
حجاب و قدرت سیاسی -۱
عقبماندگی تحلیلی در کارگزاران فرهنگی
مهدی جمشیدی
۱. حجاب، یکی از عرصههای «باخت فرهنگی» است؛ این باخت، از سالهای آغازین دهۀ هفتاد آغاز شد و به صورت تدریجی، تداوم یافت و پیش آمد و به وضع کنونی رسید. حجاب، یکی از زمینههای نمادینِ تهاجم فرهنگی بود تا از سپهر جامعه، ارزشزدایی شود و در پی آن نیز، مجموعهای از «ساختشکنیهای فرهنگی» پدید آید. چنین نیز شد؛ رفتهرفته، حجاب از معیارهای دهۀ شصت، فاصله گرفت و دههبهدهه، افت و افول یافت، اما این روند، به گونهای مرحلهبهمرحله طراحی شده بود که در جامعه، چندان حس مقاومت و واکنش شکل نگیرد. هرچند تحرّکات اندکی نیز صورت میگرفت، اما از همان ابتدا، مشخص بود که این قبیل فعالیّتها، نتیجهای به دنبال نخواهد داشت و وضع پوشش، سیر انحطاطی را خواهد پیمود. بسیاری، به دیدۀ اهمّیّت و اولویّت به حجاب نگاه نمیکردند و اهتمام به آن را نشانۀ سطحیاندیشی و ظاهرنگری میپنداشتند، اما حقیقت این بود که حجاب، یک تکۀ نمادین از «سبک زندگی» است و خودبهخود، تکههای متناسب و همگون با خویش را تولید میکند. تغییر حجاب، به معنی تغییر در لایههای دیگر سبک زندگی است و اینگونه نیست که اگر این لایه، استحاله و مسخ شود، لایههای دیگر، همچنان برقرار بمانند. سستی در حجاب، تساهل در نمادهای دینیِ دیگر را به دنبال خواهد داشت؛ بلکه حتی تزلزل در عقاید و باورها را نیز به همراه خواهد داشت. در تجربۀ سیاستی و مدیریّتیِ گذشته، نه جنبۀ نمادین حجاب، فهم شد و نه همبستگی آن با لایههای دیگر سبک زندگی.
۲. سیر تدریجیِ ضعف حجاب نشان میدهد که این روند، در هیچ نقطهای متوقف نخواهد ماند و همچنان پیشروی خواهد کرد. در گذشته، گمان میشد که وضعیّت کنونی، نهایت و غایت است و روند در همین نقطه، متوقف خواهد ماند، اما مشاهده کردیم که خطوط قرمز، یکی پس از دیگری، درنوردیده شدند و داستان «ضعف حجاب»، به «کشف حجاب» رسید. بعید میدانم کسی در میان کارگزارانِ فرهنگیِ نظام، میتوانست باور کند که روزی خواهد رسید که کشف حجاب، به یک «جریان اجتماعیِ عیان» تبدیل میشود و قانون و مجریانش در برابر آن، ایناندازه حقیر و منفعل خواهند شد. کارگزارانِ فرهنگیِ نظام، از عهدۀ آیندهنگری برنیامدند و در مقام نگهداشت ارزشها، رویکرد روندی و خطی نداشتند و در اکنون، منجمد شده بودند. کسی دربارۀ آینده، اندیشه نکرد و محاسبه ننمود که این روند، به مرحلههای دیگری خواهد رسید. دستکم در دهۀ نود، دیگر مشخص شده بود که حجاب، یکی از مهمترین و جدّیترین نمادهای فرهنگی است که به طور خاص و منحصربهفرد، در دستورکار عالَم تجدّد قرار گرفته و بهزودی، به معرکۀ نزاع و جدال تبدیل خواهد شد. در دهۀ نود، این مسیر و مدار، بسیار بیشتر از دهههای دیگر، برجسته و نمایان بود، اما هیچ فهم و حسّاسیّتی در این زمینه به چشم نخورد. عقبماندگی تحلیلی و فهم ناچیزِ کارگزاران فرهنگیِ نظام، جامعه را هرچه بیشتر در این مرداب فرو برد و پنجرههای گشایش و رهایی را به روی جامعه بست. طلب تغییر در آن روزها، بسیار آسانتر از اکنون بود؛ اکنون، گرهها کور شدهاند و امکانها، محدود. در اثر غفلت و انفعال و ندانمکاریِ حاکمیّتی، فرصتهای بسیاری از دست رفتند.
۳. نهفقط حجاب، بلکه همۀ عرصههای فرهنگی در طول دهههای گذشته، دچار «ولنگاری» بودهاند؛ فرهنگ، تهی از تدبیر بوده و به دست اتّفاق، واگذار شده است. هیچ تفکّری در میان نبوده و کارگزاران فرهنگ، عدّهای «دیوانسالارِ محافظهکار» بودهاند که طرح و تدبیری در دست نداشتهاند و کلّیّات سیّال و بیخاصیّتی را به عنوان برنامۀ فرهنگی ارائه کردهاند. نه خودشان اهل نظر و معرفت و فهم فرهنگ بودهاند، و نه از آنان که بهرهای از عقل عملی در زمینۀ فرهنگ دارند، استفاده کردهاند. حلقهوار و بسته و اندکسالار به قدرت راه یافتند و با کمال نابخردی و نسنجیدهکاری، زمام و عنان فرهنگ را در اختیار گرفتند، و حاصل، این شده که اکنون میبینیم. در دولت گذشته، هیچ خبری از «نظریۀ فرهنگی» در میان نبود و فرهنگ بر اساس اقتضاهای روزمرّه و ارادۀ دیوانسالارانه تدبیر میشد و برایناساس، تحوّلی نیز رقم نخورد و زمان تاریخی، سوخت و از دست رفت. دولت گذشته در زمینۀ فرهنگ، چهلتکه و بریدهبریده و بهشدّت، نامنسجم بود و در بیرون از آن نیز، عقول منفصل برای ایجاد تحوّل فرهنگی فراخوانده نشده بودند. در این سه سال، خامی خویش را مزیّن به اندکی تجربه کردند و از تحوّل، تخیّل آفریدند. در دولت کنونی نیز، با وزیری در فرهنگ روبرو هستیم که قواره و قامت فرهنگیاش، در تجربۀ سرد و بیاثر گذشتهاش آشکار شده است.
پایان
🔻اعتبارزداییِ لیبرالها از جمهوری اسلامی:
عقوبت تعلل در شلیک به جنون
🖊مهدی جمشیدی
[یکم]. صهیونیستها همواره بر اساس «واکنشِ طرف مقابل»، عمل میکنند؛ کنش آنها، بیش از آنکه کنش باشد، واکنش است و این امر ریشه در هراس ذاتی و حقارت تاریخیشان دارد. صهیونیستها به زمینهها و شرایط مینگرند و در چهارچوب آنها واکنش نشان میدهند؛ این یعنی آنها با وجود اعتمادبهنفس ناچیزشان، اگر احساس کنند که بستر برای فاعلیّتشان فراهم است، تا حد جنون، کنشگری خواهند داشت. پس آنها اجرای طرحهای پیشینی و ذهنیِ خویش را در نسبتِ با شرایطی که بخش عمدة آن، «ارادۀ حریف» است تعریف میکنند. از آغاز شکلگیری دولت صهیونیستی تاکنون، آنها بهدرستی دریافتهاند که در عالَم اسلامی، ارادۀ انقلابی و جهادی، در میان نیست و خطر مهلکی، موجودیّتشان را به چالش نمیکِشد.
[دوّم]. برآمدن حزبالله در لبنان بهعنوان گروه مبارزی که هیچ افقی را جز نابودی دولت صهیونیستی نمیپذیرد و جز به زبان گلوله، سخنی برای گفتن ندارد و شهادت را سعادت میانگارد، همۀ معادلاتِ ذهنیِ دولت صهیونیستی را در هم ریخت و خوف و هراس به جانش افکند. بدینجهت، عالیترین و مقتدرترینِ لایۀ جبهۀ مقاومت در منطقه، حزبالله بوده است و دولت صهیونیستی از هیچ جریانی به این اندازه، دلهره و اضطراب ندارد. شهید سیّدحسن نصرلله، مرد مبارزه بود و نه مرد مذاکره؛ تیغ او در برابر دولت صهیونیستی، هیچگاه کُند نشد و زبانش به لکنت نیفتاد و رنگ محافظهکاری و انفعال نپذیرفت. او قاطع و مصمّم، سخن آخر را همان اوّل گفت: نابودی دولت صهیونیستی. این همان منطقی بود که امام خمینی به او آموخته بود؛ منطقی که آیتالله خامنهای نیز بر مدار آن در حرکت بود.
[سوّم]. اما در ایران، مسألۀ مقاومت با پیچیدگیها و تنگناهایی مواجه بوده است؛ «دولتهای لیبرال» که با نظریههای مبتنی بر وابستگی و پیرامونزدگی، همچون «تنشزدایی»، «گفتگوی تمدّنها»، «آشتی با جهان»، «تعامل سازنده با جهان»، «ایدئولوژیزدایی از سیاست خارجی»، «فلسطینیتر از فلسطینیها نباشیم» و ... (و متهمکردن رویکرد انقلابی به ماجراجویی در سیاست خارجی، جنگطلبی با دنیا، دشمنتراشی ناموجّه و ترجیح ایدئولوژی بر منافع ملّی) بر سر کار آمدند و قدرت را دست گرفتند، هرچه که در توان داشتند، کارشکنی و اخلال کردند. برای این دولتها، هیچگاه مقاومت یک اصل بنیادین و هویّتی نبوده، بلکه به آن بهمثابه یک ایدئولوژی سپریشده و مزاحم نگاه میکردند. یکی از تفاوتهای میان نظریۀ نظام و نظریۀ نظام انقلابی، در همین مسأله است که یکی، جمهوری اسلامی را در ذیل نظم سلطه تعریف میکند و به بیش از منافع ملّی در معنای حداقلی و متعارفش نمیاندیشد، و دیگری، همچنان به روایت امام خمینی از ماهیّت و غایات جمهوری اسلامی، معتقد است و مایل به سازش و انفعال نیست.
[چهارم]. جمهوری اسلامی، همچنان نیز عرصۀ نزاع میان این دو رویکرد است. رویکرد انفعال، با بازرگان شروع شد و در همان زمان، از آن بهعنوان «خط سازش» یاد شد که در برابر «خط امام» قرار داشت. اما خط سازش، یک لایۀ درونی و نهفته نیز داشت که همان منطق بازرگان را بهصورتی ملایمتر، زمزمه میکرد؛ «مجمع عقلا» که در آن، کسانی همچون هاشمیرفسنجانی و حسن روحانی، در پی طرحی برای پایانبخشیدن به جنگ بودند و سرانجام نیز جام زهر را به امام خمینی نوشاندند. همین سیاست در دولت سازندگی، در پیش گرفته شد و در دولت اصلاحات به اوج رسید. محمد خاتمی به لحاظ نظری، به جانب لیبرالیسم گرایش یافته بود و با وجود اندیشههای تجدّدی، به درون حاکمیّت راه یافت و در برابر خط «مقاومت»، ایدۀ «گفتگو» را روی میز گذاشت. حسن روحانی در دولت اعتدال، تجربهها و اندیشههای دو دولت سازندگی و اصلاحات را بر روی هم انباشت و اساس دولتش را بر «نجات اقتصاد ایران از طریق آشتی با جهان» قرار داد. هشتسال، جمهوری اسلامی در این باتلاق فرو رفت و کمترین نتیجهای به دست نیاورد؛ جز آنکه آیتالله خامنهای در آخرین دیدار با حسن روحانی، تصریح کرد که دولت وی را باید دولتِ تجربۀ غلطِ اعتماد به غرب دانست. پزشکیان نیز آنگونه که در گفتارهای انتخاباتیاش ظاهر شد، هیچ منطق و مبنای متفاوتی با نیروهای لیبرال و تکنوکرات نداشت؛ چنانکه محمدجواد ظریف بهعنوان پرچمدارِ خط سازش، به دستراستِ وی در انتخابات تبدیل شد. پس از استقرار دولت وی نیز، ظریف بر صدر نشست و تصمیمساز و فکرپرداز گردید. بهتازگی دریافتیم که جسارتیابی صهیونیستها در بهشهادترساندن سیّدحسن نصرالله، برخاسته از تعلل دو ماهۀ ما در پاسخ به ترور هنیه بوده است؛ در ابتدای این نوشته اشاره کردیم که گسست در زنجیرۀ پاسخِ مقاومتیِ ما به صهیونیستها، زمینهسازِ واکنشِ جنونوار آنهاست. اگر این تعلل نبود، چهبسا سیّد از دست نمیرفت.
🆔@Dailynotes20
دوراهی ژورنالیسم علم و علمی
حمیدرضا یونسی:پژوهشگر
اخیرا گفتوگویی درباره «ژورنالیسم علمی» در یکی از خبرگزاریهای دانشگاهی داخلی را میخواندم که مصاحبه شونده با ارائه یک دستهبندی موضوعی از ژورنالیسم معتقد بود:
الف)- ژورنالیسم علمی با دیگر انواع ژونالیسم از منظر عناصر، ارزشها و انتشار خبر تفاوتی ندارد.
ب)- تنها تفاوت ژورنالیسم علمی با انواع دیگر ژورنالیسمها نوع نگاه و رویکردی است که خبرنگار به آن دارد. این مساله ذهنم را به «انسداد باب علم و علمی» که بین فقها و اصولیون مطرح است، کشاند. جهت کشف حکم الهی گاهی دلیل قطعی داریم که حجیتش بالذات است و نیاز به دلیل دیگری ندارد و این همان «علم» است، اما گاهی برای به دست آوردن حکم خدا دلیل ظنی داریم؛ مثل خبر واحد، گرچه این دلیل ظنی است، لکن دلیل قطعی؛ مانند: نص، یا خبر متواتر که دلالت بر حجیت خبر واحد میکند، برای حجیت آن دلیل ظنی اقامه میشود که ما به آن حکم، قطع پیدا میکنیم و این همان دلیل علمی است که منسوب به علم و حجیتش بالعرض است؛ در این میان برخی از فقها قائل به افتتاح باب علم، برخی قائل به انسداد باب علم و افتتاح باب علمی و بعضی قائل به انسداد باب علم و باب علمی هستند. اشتراک لفظی حاکم بین این دو مقوله؛ یعنی «انسداد باب علم و علمی» و «ژورنالیسم علم و علمی» قابل تأمل است. سوال این است: «ژورنالیسم علم داریم یا ژورنالیسم علمی؟» ارائه پاسخی صحیح از این پرسش بسیار حائز اهمیت است؛ چراکه دو واژه «ژورنالیسم علم» و «ژورنالیسم علمی» کاملا از یکدیگر متمایز بوده و بلکه تعریفی ضدیکدیگر دارند؛ در ژورنالیسم علم! تاکید بر موضوع است و در ژورنالیسم علمی! تاکید بر ژورنالیست است.
ژورنالیسم علم
همانطور که گفتم، ژورنالیسم علم تاکید بر موضوع دارد، موضوعی به نام «علم»؛ لذا آنچه در دایره علم داخل شود دایره مدار این ژورنالیسم خواهد بود؛ اقتصاد، سیاست، ورزش، اجتماع، فرهنگ و... همه این واژه در دایره ژورنالیسم علم قرار دارند، به عبارت دیگر همچون فلسفه است، هیچ حوزه دانشی بدون فلسفه نیست؛ لذا هر حوزهای داخل در دایره علم است؛ علم اقتصاد، علوم اجتماعی، علوم تربیتی، علوم سیاسی و... ؛ از این رو تعبیر ژورنالیسم علم تعبیری عام و بسیار فراگیر خواهد بود و عملا قابلیت تفکیک ندارد. در این تعریف، همه ژورنالیستها، بهعنوان ژورنالیست علم شناخته خواهند شد و تمایزی بین هیچکدام از ایشان جز در کمیت و کیفیت عناصر، ارزشها و انتشار خبر نخواهد بود، و اصطلاح «ژورنالیسم علم» یا «ژورنالیست علم» چیزی جز یک جعل اصطلاح نبوده و بار معنایی خاصی نخواهد داشت.
ژورنالیسم علمی
واژه «ژورنالیسم علمی» بسیار هوشمندانه و دقیق انتخاب شده است؛ چراکه حوزههای اشتراکی و عام «ژورنالیسم علم» را ندارد، بلکه کاملا اختصاصی و خاص است. ژورنالیسم علمی بر ژورنالیست خود استوار است، نه بر موضوع علم؛ نکتهای که در یادداشت «از ژورنالیسم علمی تا ژورنالیست مکتبی» به آن اشاره کردم. پیشتر در یادداشتی بیان کردم: «روزنامهنگار علمینویس یا علمدان روزنامهنگار» این همان نقطه طلایی و تمایز است؛ ژورنالیسم علمی در حوزه دانشهای بینرشتهای است؛ لذا دانشی تخصصی است و میخواهم بگویم پیوست رسانهای هر علم است؛ یعنی هر علمی از علوم دانشگاهی این قابلیت را دارد که در حالت ایدهآل در حد یک زیررشته و در حالت حداقلی در حد چند سرفصل از دروس کارشناسی یا ارشد برای شاخه رسانهایاش تعریف شود.در دستهبندی که معاونت مطبوعاتی ارائه کرده، رسانهها به دو نوع تخصصی و عمومی تقسیم شدند و رسانههای تخصصی هرکدام یک شاخه علمی یا موضوعی را در دستور کار دارند؛ از هنر، ادبیات، نشر، قرآن و حج گرفته تا کار، اقتصاد، سیاست و فرهنگ، اما متاسفانه هیچکدام از این دستهبندیهای تخصصی نتوانستند به ژورنالیسم علمی برسند؛ بلکه همه در حد ژورنالیسم علم باقی ماندهاند، البته مشکل از رسانهها نیست، بلکه در سیستم آموزشی این مقوله مغفول مانده است و نیروی انسانی متخصص برای این کار وجود ندارد یا بسیار کم است. پس آنچه باید مورد توجه و هدف باشد، ژورنالیسم علمی با این تعریف است: «ژورنالیسم علمی دانشی است بینرشتهای، با تمرکز بر ژورنالیستهای علم دان که در حوزه تخصصی خودشان آموزشهای لازم رسانهای را دیدهاند.» لذا از اینجاست که اصطلاح «ژورنالیست علمی» یا «ژورنالیست مکتبی» نمایان میشود.
پایان
انواع ژورنالیسم
1️⃣ ژورنالیسم ورزشی
ژورنالیسم ورزشی جنبههای زیادی از رقابتهای ورزشی افراد را دربرمی گیرد و جزء لاینفکی از اغلب محصولات ژورنالیستی، از جمله روزنامهها، مجلات، و برنامههای خبری رادیو و تلویزیون محسوب میشود. در حالی که برخی از منتقدان ژورنالیسم ورزشی را به عنوان ژورنالیسم حقیقی قبول ندارند، اهمیت ورزش در فرهنگ غرب عاملی است برای توجیه این امر که ژورنالییستها نه تنها به رقابتهای ورزشی، بلکه به ورزشکاران و تجارت در ورزش نیز توجه نمایند.
به طور سنتی در ایالات متحده ژورنالیسم ورزشی در مقایسه با نوشتههای ژورنالیستی سنتی از انسجام، ابتکار و تصعب کمتری برخوردار بود، با این حال تاکید بر صحت و درستی و رعایت عدالت و بی طرفی هنوز هم بخشی از ژورنالیسم ورزشی را تشکیل میدهد. تاکید بر توصیف صحیح عملکرد آماری ورزشکاران نیز یکی دیگر ازبخشهای مهم ژورنالیسم ورزشی محسوب میشود.
انواع ژورنالیسم
2️⃣ژورنالیسم علمی
ژورنالیسم علمی شاخه نسبتا جدیدی از ژورنالیسم محسوب میشود که در آن گزارش ژورنالیستها اطلاعاتی را در مورد موضوعات علمی به مردم انتقال میدهد. ژورنالیستهای علمی باید اطلاعات مبسوط، فنی، و در پارهای اوقات اطلاعاتی را که با زبان مخصوص نوشته شدهاست را درک و تفسیر کنند و سپس آن را به گزارشهای جذابی که برای مصرف کنندگان رسانههای خبری قابل باشد تبدیل نمایند.
ژورنالیستهای علمی باید تصمیم بگیرند که از میان دستاوردهای علمی کدام ارزش پوشش خبری را دارد و همچنین باید بتوانند تشخیص بدهند که از میان منازعات جامعه علمی کدام برای پوشش خبری ارزش دارند. ژورنالیستها باید در این سنجش خود باید عدالت و بی طرفی را رعایت کنند، اما هیچ گاه حقایق را فدا نکنند.
بسیاری از ژورنالیستهایی که در حوزه علمی فعالیت دارند آموزشهایی را در حوزه ژورنالیستی خود گذراندهاند، به عنوان مثال میتوان به پزشکانی اشاره کرد که اخبار پزشکی را تحت پوشش خود قرار میدهند. البته این مساله کلی نیست و در میان ژورنالیستهای علمی نیز کسانی هستند که در حوزه علمی دوره یا آموزش ندیدهاند.
انواع ژورنالیسم
3️⃣ ژورنالسیم تحقیقی
ژورنالسیم تحقیقاتی که در آن ژورنالیستها رفتاری خلاف عرف غیر اخلاقی و غیرقانونی افراد، موسسات اجاری و دولتی را مورد تفحص قرار میدهند و آن را فاش میسازند، میتواند پیچیده، زمان بر و پرهزینه باشد؛ چرا که گروههایی از ژورنالیستها، ماهها تحقیق و تفحص، مصاحبههای گوناگون (اغلب مصاحبههای تکراری) با افراد بی شمار، مسافرتهای دور و دراز، رایانه جهت تجزیه و تحلیل پایگاه دادههای اسناد مردمی، یا استفاده از کارکنان حقوقی شرکت به منظور ایمن نگه داشتن اسناد با توجه به قانون آزادی اطلاعات، از جمله مواردی است که ژورنالیسم تحقیقاتی لازم است.
این نوع گزارش با توجه به ماهیت برخوردی ذاتی اش، اغلب جزء اولین نوع ژورنالیسم است که متحمل کاهش بودجه و یا مداخله کسانی خارج از واحد خبر میشود.اگر گزارش تحقیقاتی ضعیف میتواند واکنشهای منفی اشخاص مورد تحقیق و عموم مردم را بر ضد ژورنالیستها و سازمانهای رسانهای در پی داشته باشد و یا آنها را با اتهام ژورنالیسم بی بند و بار مواجه سازد. اما اگر گزارش تحقیقاتی قوی باشد میتواند توجه مردم و دولت را جلب موضوعات و شرایطی کند که از نظر مردم رسیدگی به آنها لازم و ضروری است. همچنین گزارش قوی میتواند برای ژورنالیستهای دست اندرکارو مسئولان مطبوعات جوایز و شهرت به ارمغان آورد.
انواع ژورنالیسم
4️⃣ ژورنالیسم مشاهیر یا مردم
یک حوزه دیگر از ژورنالیسم که چندان هم مطرح نیست و در قرن بیستم سنگ بنای آن گذاشته شد، ژورنالیسم مشاهیر یا مردم میباشد که به زندگی شخصی افراد، عمدتا اشخاص شهیر و بنام، از جمله ستارههای سینما و تئاتر، هنرمندان عرصه موسیقی، مدلها و عکاسان و دیگر افراد مشهور در صنعت نمایش و سرگرمی و همچنین افراد خواهان توجه، از جمله سیاستمداران و افراد مورد توجه مردم، نظیر کسانی که کاری انجام دادهاند که ارزش خبری دارد، میپردازد.
ژورنالیسم مشاهیر که روزگاری در حوزه روزنامه به نویسنده ستون شایعات و مجلات شایعه پرداز قرار میگرفت، حال به کانون توجه روزنامههای جنجالی ملی از قبیل نشنال اینکوآیرر، مجلاتی از قبیل مردم و یو اس ویکلی و برنامههای تلویزیونیای که به طور هم زمان پخش میشوند، از جمله اینترتینمنت تونایت، شبکههای کابلی مانند E! و شمار زیادی از تولیدات تلویزیونی و صدها وبگاه اینترنتی دیگر تبدیل شدهاست. اغلب دیگر رسانههای خبری نیز قسمتی از برنامههای خود را به مشاهیر و مردم اختصاص میدهند.
تفاوت ژورنالیسم مشاهیر با نوشتن مقاله اولا در این است که ژورنالیسم مشاهیر به افرادی میپردازد که از قبل مشهور هستند یا دارای جذابیت خاصی هستند، ثانیا ژورنالیسم مشاهیر به طور وسواس گونهای مشاهیر را تحت پوشش قرار میدهد، تا آنجا که این ژورنالیستها برای پوشش خبری حتی رفتار خلاف عرف نیز از خود نشان میدهند. عکاس سمج، عکاسانی هستند که با سماجت میکوشند عکسهای مشکل آفرین و جنجالی از مشاهیر تهیه کنند، مشخصه اصلی ژورنالیسم مشاهیر است.
🔴 از نتانیاهو لباس ارتش را هم بگیرید
قرار گرفتن نام گلشیفته فراهانی، زر امیرابراهیمی، مینا کاوانی و... در یک پروژه کثیف
✍️محمدحسین سلطانی، خبرنگار در فرهیختگان نوشت:
وقتی ریویویِ خبرنگار از مرحوم ولادیمیر ولادیمیرویچ نابوکوف پرسید: «آیا شما خود را آمریکایی میدانید؟» ناباکوف سری تکان داد و از قریحه شاعرانهاش کمک گرفت و گفت: «من آمریکایی هستم... من احساسی سرشار از غروری سرخوش و گرم در خود احساس میکنم وقتی پاسپورت سبز آمریکاییام را در مرزهای اروپایی نشان میدهم.»
نابوکوف زاده سنپترزبورگ بود، همانطور که آذر نفیسی و گلشیفته فراهانی در تهران به دنیا آمدند. نابوکوف هیچوقت دوران فشار سیاسی و اقتصادی آمریکاییها بر مردم کشورش را ندید وگرنه معلوم نبود باز هم با همین غرور از پاسپورت سبز آمریکایی خود سخن میگفت یا نه. ناباکوف وقتی سال 1977 در 78سالگی و در سوئیس عمر خود را به پایان رساند، 22 سال قبلتر اثری متفاوت، تابوشکن و قدرتمند را خلق کرد. اثری که نامش شد لولیتا و نابوکوف گفت با آن در یادها خواهد ماند.
بازتعریف انقلاب با زاویه لولیتا
وقتی ولادیمیر ولادیمیرویچ نابوکوف شخصیت هامبرت را متولد کرد و رابطه ممنوعه او را با دخترخواندهاش یعنی لولیتای 12ساله گفت، در میان غربیها واکنشهای متفاوتی را برانگیخت. برخی این اثر را در زمره آثار اروتیک قرار دادند و برخی از قدرت فنی این اثر سخن گفتند. 48سال گذشت و آذر نفیسی در آمریکا کتابی را منتشر کرد که در نامش از کتاب نابوکوف سخن گفته بود. نفیسی در سال 2003 «لولیتا خوانی» در تهران را به چاپ رساند. روایت این کتاب درباره اوضاع و احوال خانم نفیسی است با شاگردانش که در فضای انقلاب فرهنگی کلاس درسشان را به خارج از کلاس منتقل میکنند. کتاب تا سال 1997 و خروج «دوباره» نفیسی از ایران به مقصد آمریکا ادامه دارد. او سرتاسر کتاب را با نگاههای سیاسی خود آمیخته است و عملاً تاریخ دوران انقلاب را از زاویه خود بازتعریف میکند.
نفیسی با آنکه متولد تهران است اما مانند نابوکوف در جوانی بار سفر به غرب را میبندد، البته این تنها شباهت نفیسی و نویسنده روسی لولیتا نیست. هر دوی آنها در خانوادهای ثروتمند و البته سیاسی متولد شدند، پدر نفیسی شهردار تهران در دوران شاه بود و پدر نابوکوف رهبر حزب لیبرال دموکراتیک مشروطه در روسیه. تمامی این خط اتصالها باعث میشود تا آثار نفیسی و نابوکوف درونمایههای سیاسیشان را فراموش نکنند. با این حال اگر بخواهیم کتاب نابوکوف را مرتبط با نفیسی بدانیم دچار اشتباهی جدی شدهایم. رنگ سیاست و حتی موضعگیری سیاسی در لولیتا خوانی در تهران بهحدی پررنگ است که باعث میشود میان این اثر و مانیفستی سیاسی نتوان تفاوتی قائل شد. لولیتا خوانی در تهران تنها موضوعش خواندن کتاب نابوکوف در جامعه اوایل انقلاب نیست، بلکه از ادبیات استفاده میکند تا بینش سیاسی خود را به مخاطب قالب کند. ماحصل این کتاب و تفاوتش با کتاب نابوکوف، عملاً این گمان را در ذهن مخاطب میاندازد که نکند نام لولیتا، تنها برای نمایش تابوشکنی در عنوان این کتاب آمده است؟ نکند اسم لولیتا، رویکردی تبلیغاتی برای کتاب نفیسی دارد؟
اسرائیل خریدار لولیتا خوانی در تهران
فارغ از این حدس و گمانها، لولیتا خوانی در تهران چندان در میان مردم ایران نچرخید، کتابی که حتی زبان تألیفی آن هم فارسی نبود. با این حال اتفاقی که لولیتا خوانی در تهرانها را دوباره این روزها سر زبانها انداخته است، خود این کتاب یا حتی کتاب نابوکوف نیست. کتابی که قرار بود اصطلاحاً روزگاری تبدیل شود به صدای خاموش زنان در ایران، حالا به چشم اسرائیلیها خوش آمده است و اران ریکلیس، کارگردان اسرائیلی فیلمی ساخته با اقتباس از کتاب نفیسی. کنار هم قرار گرفتن اسرائیلیها در کنار مسائل اجتماعی در ایران، موضوع جدیدی نیست اما اکران این فیلم در زمانی که اسرائیل مستقیماً ایران را هدف قرار میدهد، رنگ و بویی مشمئزکننده پیدا میکند. تلقی ما از تولید این اثر چنین بود که سازندگان آن رویی برای انتخاب بازیگرانی از کشورهایی که با آنها طرف جنگند را پیدا نمیکنند و یا حداقل بازیگری از کشورهای منطقه حاضر نباشد، اما فیلم اسرائیلیها نشان داد هنوز افرادی هستند که نظر جامعه جهانی درباره کودککشها برایشان مهم نباشد.
ادامه👇👇
از آدمیزاد هر کاری برمیآید
وقتی نام گلشیفته فراهانی، زر امیرابراهیمی، مینا کاوانی و سینا پروانه در کنار اثر اران ریکلیس آمد در نگاه اول مخاطب مبهوت ماند که چطور میشود تو با کسانی که بمباران بیمارستان برایشان هیچ اهمیتی ندارد، در یک اثر هنری مشترک کار کنی؟ چطور میشود بازیگری که حداقل تباری ایرانی دارد با کسانی که روی ملتش اسلحه کشیدهاند رفاقت کند؟ با این حال بررسی کارنامه برخی از این بازیگران نشان از آن میدهد که موضوع ورای بازی و بازیگری و حتی انسانیت است. در شرایطی که هر روز بمبارانهای اسرائیل در غزه و لبنان توسط سازمان ملل محکوم میشود، افرادی که ژست حقوق بشری گرفتهاند حتی روی مواضع حقوق بشریشان هم نیستند و از لباس بازیگر حالا لباس نظامی عملیات روانی اسرائیل را پوشیدهاند. البته در میان بازیگران زن این فیلم، افرادی چون زر امیرابراهیمی سابقه همکاری با اسرائیلیها را در فیلم «تاتامی» را داشته است و همکاری مجدد او چندان موضوع جدیدی نیست، اما وقتی نام فراهانی و چند بازیگر دیگر به میان میآید عملا نشاندهنده آن است که مزه پاسپورتهای آمریکایی و اروپایی خوب به مذاق این بازیگران خوش آمده است.
قرار گرفتن یک بازیگر ایرانی در کنار اثری که نقد اجتماعی تندی درباره ایران دارد و توسط کارگردانی خارجی ساخته شده است چیز جدیدی نیست، حتی ساختن فیلمی که بخواهد مسلمانان را رفیق شفیق اسرائیلیها نشان بدهد هم چیز غریبی نیست، کما اینکه محسن مخملباف هم قرار است فیلمی را درباره دوستی صهیونیستها و فلسطینیها بسازد اما وقتی نام تو در کنار فیلمی قرار میگیرد که میخواهد علیه کشورت استفاده شود، مشخصاً نشان از دخالت سیاست در هنر است. دخالتی که سالها افرادی چون زر امیرابراهیمی و گلشیفته فراهانی سالها در حمایت از آن سخنرانیهای طویلی کردهاند اما این اثر با باقی آثار متفاوت است و دیگر نمیشود نگاههای غیرسیاسی و حقوق بشری را به این افراد نسبت داد ولی چرا؟ پاسخ این سؤال را میتوان از حرفهای ناباکوف پیدا کرد. نابوکوف درباره مواضع سیاسی خود میگوید: «در سیاست خارجی وقتی دچار تردید میشوم همیشه روش ساده، انتخاب راهی است که شاید بیشترین نارضایتی را برای سرخها (حاکمان شوروی) دارد.» نابوکوف در اظهارنظر خود روی کلماتی چون سیاست و خارجی تأکید میکند و این اظهارنظرها را در شرایطی عنوان میکند که روابط دیپلماتیک میان شوروی و آمریکا هنوز جریان دارد. از طرفی هم نابوکوف ژست سیاسی نبودن و مواضع حقوق بشری را هیچگاه به خود نمیگرفت و در مواضع خود کمال صداقت را به نمایش میگذاشت. با این حال گلشیفته فراهانی و دوستان تنها چیزی را که از نویسندگان بزرگی چون نابوکوف یاد گرفتهاند، ژست تابوشکنی است، صورتکی که این روزها بیشترین تکرار را در میان بازیگران جهان دارد و مبتذل بودنش برای عام و خاص نمایان شده است.
با تمام این تفاسیر، بازیگران فیلم اران ریکلیس بهحدی در نقش حقوق بشری خود فرو رفتهاند که حتی بازی در فیلم اسرائیلیها را در راستای حقوق بشر میدانند. آنچه ولادیمیر ولادیمیرویچ نابوکوف را در زمره مشاهیر قرار داد، صداقت او در بیان نگاهش بود. نابوکوف با آنکه به پاسپورت سبز آمریکایی خود افتخار میکند اما صداقت روسی خود را فراموش نکرده است. صداقتی که اگر ذرهای از آن در بازیگران لولیتا خوانی در تهران بود، با پوشیدن لباس افسران ارتش اسرائیل ارادت خود را به پاسپورتهای سبز آمریکایی نشان میدادند.
پایان
﷽
🌀 ببعی قهرمان؟!
📝 هویتزدایی بومی و هویتبخشی اروپایی
🖋 حسین محمودزاده
🔸 شب با بچهها رفتیم سینما، از قبل ذوق دیدنش را داشتند و من هم به حساب اینکه برای «اوج» است و بالاخره آوازهای به هم زده، خواستم هم با بچهها وقتی گذرانده باشم و هم تماشا کنم.
🔺 نا امید شدم. گرچه الحمدلله در تکنیک پیشرفت کردیم، اما محتوا چه؟
یک «بچه گوسفند دختر» که آرزوی پرواز دارد و با همه میجنگد تا ثابت کند «غیر پرندهها» هم میتوانند پرواز کنند.
⁉️ حالا پیام «تسلیم نشو» را حتما باید در قالب جنگیدن با اصل خلقت و نفی تمایزهای ذاتی طبیعی نمایش بدهیم؟
مثلا نمیشد این گوسفند تلاش کند نسخه بهتری از خودش باشد (به قول همین غربیهایی که اینها ازشان کپی میکنند) تا اینکه بخواهد یک پرنده بشود؟!!
🔻 ما درونمایهی حکمتآمیز در ادبیات خودمان کم داریم که حالا برویم یک درونمایهی دستمالی شدهی غربی «دنبال رؤیایت برو» را کپی ناقص بزنیم؟
اصلا از درونمایه و پیام گذشته، چرا سینمای معناگرای ما بومی نیست؟
چرا نمیتوانیم مثل «پاندای کونگفوکار»، درونمایههای حکمی خودمان را در قالب کودکانه نشان بدهیم؟
♨️ سینمای مذهبی که هیچ، دیگر امیدی نداریم غیر از فیلم تاریخ مذهب چیزی به عنوان فیلم مذهبی ببینیم؛ انگار مذهب غیر از تاریخ چیزی برای گفتن ندارد. از این هم بگذریم.
‼️ حالا پویانمایی بومی ساختیم و خوشحالیم؛ اما دریغ از یک عنصر بومی!!
هیچ چیزی نبود که آدم بگوید و بفهمد این پویانمایی در ایران ساخته شده، لباس و قیافهی شخصیتها و حرکات و سکناتشان، اروپایی؛ صحنه و لوکیشن، اروپایی؛ غذاها و محصول مزرعه، اروپایی؛ موسیقی و آوازها، به شکلی افراطی اروپایی (حرکات رپ و ...) خیلی عجیب بود!
⛔️ خرد شده بودم کوچکترین چیزی که ارتباط هویتی من و کودکی من و بچههایم با کارتون را نشان بدهد پیدا نکردم.
حتی در مواردی که خط و نوشتن را میدیدی، خط فارسی نبود، یک چیز من درآوردی مثل خط میخی، یا لاتین، مثل فارسی به هم پیوسته نبود. کتاب از چپ به راست بود.
گویی سازنده شرمساری عجیبی داشته از هویت خودش، تمام تلاشش را کرده که بگوید ما ایرانی نیستیم. وسط کارتون یادم افتاد که چند وقت پیش انیمیشن «اینسایداوت ۲» را میدیدم و یک دختر با حجاب اسلامی در حاشیه داشت، این کارتون حتی همان عنصر حاشیهای بومی را هم نداشت؛ با دقت و وسواس تمام، همه چیز را با جراحی بریده بود.
💢 یعنی آن غربی فهمیده حتی اروپامحوری هم نباید تک خطی باشد و در حاشیه حداقل تنوع را جا بدهد؛ اما اینجا، نه؛ طرف خجالت میکشد از خودش و از هرچه به هویت خودش مرتبط است.
هویت ایرانی را چه به رنگهای شاد و کارتون با کیفیت؟ اروپایی با عناصری که در کارتونهایش جایگذاری کرده، چنان رؤیای اروپایی در ذهن نسل نسل ما و بچههای ما کاشته که تا آخر عمر و وقتی همان بچه بزرگ شد و خودش کارتون ساخت، ناخودآگاهش این باشد که رؤیاسازی و رؤیاپردازی فقط با عناصر اروپایی و در دنیای اروپایی است. همین رؤیاست که با بچه بزرگ میشود و در جوانی در ناخودآگاهش فریاد میزند که من در دنیای خاکستری و سیاه سفید هستم، خوشبختی در عالم رنگها و زندگی میان آن عناصر نوستالژی کارتونی، فقط با #مهاجرت به اروپا ممکن است.
🔻روایت انقباض -۱
🖊مهدی جمشیدی
۱. در نیمهی سال هزار و چهارصد، رهبر معظم انقلاب از ضرورت «بازسازی انقلابی ساختار فرهنگی» سخن گفتند و یک سال پس از آن هم توضیح دادند که مقصودشان از ساختار فرهنگی، «ذهنیت مردم» است که از ارزشهای اصیل و اولیهی انقلاب، فاصله گرفته است. این سخنان، هم در جمع دولت گفته شد و هم در جمع شورای عالی انقلاب فرهنگی. روشن است که مخاطب اصلی و کانونی این مطالبه، شورای عالی انقلاب فرهنگی است و اکنون با گذشت سه سال از این مطالبه، انتظار میرود که برای تحقق این امر، یک «نقشهی راه» ترسیم شده باشد و در قالب مجموعهای از سیاستهای منسجم و عالی، «طرح عملیاتی» برای بازسازی ذهنیت اجتماعی، نگاشته شده بود و حتی برای ایجاد همگرایی و زمینهی گفتمانی، این طرح با اصحاب فکر و معرفت در میان نهاده شده بود و نوعی «اجماع نخبگانی» پدید آمده باشد.
۲. اما با تأسف باید گفت مانند همیشه و مطابق انتظار از شورای عالی انقلاب فرهنگی، این مطالبه نیز بر زمین مانده است. در همان جلسه، رهبر معظم انقلاب به اعضای شورا دستور دادند که باید روزانه، دو ساعت زمان، صرف مسائل شورا کنید و همچنین تصریح کردند که شورا در آنجایی که انتظار میرود کنشگر و حاضر و مؤثر باشد، نیست. روشن است که بیاعتنایی به طراحی نقشهی راه عملیاتی و سیاستی برای بازسازی انقلابی ساختار فرهنگی، از فروعات و نتایج همین بیاهتمامی و انفعال و بیخیالی بسیاری از اعضای شورا است. مسألههای شورا به انتصابات و آییننامههای اجرایی و نحوهی کنکور، تقلیل پیدا کرده است. این، آن شورایی نیست که امام خمینی برای «انقلاب فرهنگی» طراحی کرده بود. در این اشخاص و سازوکارها، امکان انقلابی و بضاعت تحولی به چشم نمیآید. این شورا، اداری است و نه عالی، محافظهکار است و نه انقلابی، صوری است و نه فرهنگی. از همهی حقیقت و مسئولیت تاریخیاش تهی شده و جنبهی تزیینی و تشریفاتی یافته است.
۳. دوستان مؤمن و انقلابی، گذشته از دولتهایی نشسته در شورا که هویت لیبرالی دارند، حتی به دیگران نیز نباید امید بست. من از یکی از اعضای متفکر این شورا، درخواست ملاقات کردم تا مسائلی را با وی در میان بگذارم، اما او نپذیرفت. عضو دیگر شورا که یکی از مسئولان فرهنگی عالی در دولت قبل بود، در حد پنج دقیقه، نظرات مرا دربارهی سیاستهایی که از متن نظریهی فرهنگی متفکران مسلمان میتوان استنتاج کرد، نطلبید و نشنید. یک ماه پیش، یک متن سیصد صفحهای را که دربارهی تدبیر حجاب نگاشته بودم، در اختیار یکی از اعضای شورا و قائممقام یکی دیگر از اعضای شورا نهادم، اما تا این لحظه، هیچ خبری نشده است؛ و ... . بیشتر برای خویش، دشمنتراشی نکنم، اما همین قدر بدانید که شورا، مرده است، رقیق است، بیخاصیت است، منفعل است، بیاراده است، بیصاحب است. در ماجرای اغتشاش، شما کنش و کاری از این شورای مرده مشاهده کردید؟! مگر مسألهی حجاب، ماهیت فرهنگی ندارد و مگر اینان سخن از راهحل فرهنگی نمیگفتند؟! و در کدام مسألهی فرهنگی، اینان یقه چاک دادند و هزینه پرداختند؟! هیچ و هیچ. از آنکه انتظار میرفت واکنشی نشان بدهد و فریاد برآورد، در قم به شرح اسفار سرگرم است، بیآنکه خودش اهل سفر باشد. در آن جمع، یک حسین کچویان بود که تفکر انقلابی را به صورتی آشکار، نمایندگی میکرد؛ که البته او را برچیدند تا آسودهتر بخوابند و با همگان بسازند و آداب محافظهکاری بهجا آورند.
۴. دل و جانم، سرشار از یاد و ذکر آقاسیدمرتضی آوینی است و بیش از همیشه، دلتنگ او هستم. کاش نبودم در زمانهای که او نیست. از کسی سخن میگویم که در سال هفتادویک، نامهای نه صفحهای به رهبر معظم انقلاب نگاشت و در آن، هشدار و انذار داد که با این کارگزاران فرهنگی، کار فرهنگ بسامان نخواهد شد و جامعه از انقلاب، دور خواهد افتاد. و مگر چنین نشد و رهبر معظم انقلاب از «واگراییهای دههی هفتاد» سخن نگفتند؟! باور کنید اگر قرار باشد گرهی گشوده شود، به دست همین نیروهای فکری و فرهنگی غیررسمی و میدانی است که همانند آوینی، درد و داغ دارند و فرهنگ را میفهمند، و نه این کارگزاران بوروکرات و ابوالمشاغل و محافظهکار. اینان اگر عزم و ارادهای داشتند، گره از کار فروبستهی حجاب میگشودند و با بیعملیشان، خیابانهای امالقرای جهان اسلام را به بستر ظهور و تجلی نظریهی لذتپرستی و بدنزدگی و خودبنیادی تبدیل نمیکردند. سکوت و انفعال این شورا در مسألهی اغتشاش و حجاب، همهی واقعیت نهفته و پشتپردهی آن را رسوا میکند و نشان میدهد که نباید از این ساختار فرسوده و مرده، کمترین توقعی داشت. سخنگفتن با محافظهکاران و خاموشان، هیچ حاصلی ندارد. باید خودمان، طریق قیاملله را در پیش بگیریم و ارزشهای فرهنگی انقلاب را احیا کنیم.