پاسدار رحیم قمیشی تیر درست توی گردنش خورده بود! لباس ساده سرباز ارتش تن او بود. من هنوز ۱۸ سالم نشده بود. من و او توی آن سنگر موقت و کوچک تنها بودیم. نمی‌دانستم چه کار می‌توانستم بکنم. اصلاً کاری می‌شد کرد؟ بدن سرباز به رعشه افتاده بود. من فقط یک جمله را تکرار می‌کردم: – نگران نباش، نترس، خوب می‌شوی، خوب می‌شوی! او داشت تمام می‌کرد، وسط معرکه. تا چند دقیقه پیش همه چیز خوب بود، ناگهان از پشت سر مورد حمله قرار گرفته بودیم. همین روزهای سال بود. روزهای اول بهار سال ۱۳۶۱. ساعت شاید ۹ یا ۱۰ صبح مرحله‌ی دوم عملیات فتح المبین در غرب شوش و تپه‌های رقابیه. سه چهار ساعت شبانه، با پیاده‌روی طولانی از لابه‌لای تپه‌ها به عمق نیروهای عراقی که داخل کشور ما شده بودند نفوذ کرده و آن‌ها را غافلگیر کرده و شکست داده بودیم، اما حالا از پشت سر مورد حمله‌ی سنگینی قرار گرفته بودیم، یعنی از همان جهتی که خودمان وارد شده بودیم. به جز سربازی که کنار من بود، تعدادی دیگر هم مجروح و شهید داده بودیم، اصلاً آماده‌ی مقابله با این جهت نبودیم. نمی‌توانستیم سرمان را بالا بیاوریم، که ناگهان یونس، پسر جوان و رشیدی از بین نیروهای ما ایستاد. او لباس سبز رنگ سپاه پوشیده بود. یونس فهمیده بود نیروهای حمله کننده قسمتی از نیروهای لشکر دیگری هستند که ما را با دشمن اشتباه گرفته‌اند! یونس شجاعانه ایستاد و رفت وسط دو جبهه که روبروی هم ایستاده بودیم. آتش ناگهان از هر دو طرف قطع شد. و یونس با دو دستش به سرش زد. – ما قبلاً اینجا را گرفته‌ایم. چرا شلیک می‌کنید… یگان پشتیبانِ ما، با تصور دشمن، به ما حمله کرده بود! همیشه فکر می‌کردم اگر یونس نبود، با آن لباس سبزش، با آن دل شجاعش، با آن قد بلندش، چه می‌شد؟! شاید ده‌ها کشته و زخمی دیگر باید می‌دادیم، شاید الان زنده نبودم و خیلی دیگر از بچه‌ها هم. من جانم را مدیون شجاعت و گذشت او هستم. یونس هنوز زنده ات، یک پایش را در جنگ از دست داد. از بچه‌های عرب دشت آزادگان است و خیلی هم شجاع. امیدوارم این روزها به خانه‌اش سیل نرسیده باشد. امروز دلم خواست روز پاسدار را به او تبریک بگویم. یعنی به پاسدارهای گمنام، به آن پاسدارهای مخلصی که بعد از جنگ نه دنبال قدرت رفتند نه دنبال خانه‌های بزرگ و نه دنبال تجارت. به پاسدارهایی که افتخارشان خدمت خاضعانه به مردم بوده و هست. به پاسدارهایی که غصه‌ی مردمِ کم‌درآمد را دارند. به پاسدارهایی که در مرزهای ناامن تنها هستند. به پاسدارهایی که یادگارهایی از جنگ هنوز در بدن‌شان هست. به پاسدارهایی که زیر خاک آرمیده‌اند با همان لباس سبزشان، برای آرامش و آسایش ما، برای عزت کشور. می‌دانم هنوز هم غالب پاسدارها دل‌شان برای مردم می‌تپد. هنوز دوست دارند در دل مردم باشند. از سیاسی کاری‌هایی که به اسم آن‌ها می‌شود بدشان می‌آید. از تجارت به نام آن‌ها بدشان می‌آید. مردم دوست‌شان دارند. وقتی با تواضع به سراغ سیل‌زده‌ها می‌روند. وقتی همت و باکری نمادشان است. وقتی یونس بینشان هست… حتماً آن‌ها هم قدر با مردم بودن را می‌دانند همت و باکری، خرازی و باقری، زین‌الدین و دقایقی، درفشان و فرجوانی، علی هاشمی و رمضانی، همه از دل مردم ضعیف برخاسته بودند و با مردم بودند. آن‌ها مردم را دوست داشتند و مردم آن‌ها را روز پاسدارهایی که در دل مردمند “مبارک”