عجایب هندی‌ها برای ما رحیم قمیشی خانم ایندو که در همسایگی ما بود، برای من و همسرم کلاس خصوصی زبان انگیسی گذاشته بود. پول بسیار کمی هم می‌گرفت. شاید برایش تنها یک مشغولیت بود. می‌گفت برای یک سال نمی‌تواند سیر و پیاز بخورد. مادر همسرش چند ماه پیش به رحمت خدا رفته بود و می‌گفت این برای‌شان یک رسم است! پرسیدیم او را واقعا به رودخانه گنگ انداختید، گفت نه! ظاهرا آن چند ماهه فرصت نکرده بودند به رودخانه مقدس بروند. پرسیدیم پس الان مادر شوهرتان کجاست، که گفت همینجاست!! همسرم کم مانده بود قالب تهی کند وقتی گفت می‌تواند باقیمانده‌اش را برایمان بیاورد ببینیمش. من بشدت مشتاق و خانمم بی‌نهایت ترسیده بود. "میس ایندو" اشاره کرد مادر همسرش الان بالای سرش روی تاقچه اتاق است. بعد از سوزاندن او، خاکسترش را دریافت کرده بودند تا ببرند در رودخانه مقدس رها کنند. کلاس زبان ما برای چندین هفته به هم خورد! اولین چیزی که به محض ورود به بمبئی نظر خانواده‌ام را جلب کرد (البته بعد از دیدن وفور فقرای بی‌خانمان و پیاده‌رو نشین) موتورسواری خانم‌ها بود. تقریبا نیمی از موتورسوارها خانم‌های هندی بودند، آنهم با همان لباس‌های سنتی‌شان، ساری یا پنجابی. موتورسواری خانم‌ها آنجا اصلا نمایشی نبود، به کارشان می‌رسیدند، کسی هم جرأت نمی‌کرد مزاحمتی برایشان ایجاد کند. برای ما عجیب بود با اینکه مسلمان‌ها آنجا کم بودند و شیعه‌ها بسیار کمتر، اما یک روز تعطیل سراسری داشتند به اسم "محرم" که همان روز عاشورای ما بود. مناسبتی داشتند به اسم روز "رخا" به نظرم. روزی بود برای گرامیداشت خواهر. برادرها به خواهران‌شان هدیه می‌دادند. معمولا هدیه‌ها ساده بود، گاه یک پارچه کوچک که خواهر می‌بست به دور مچ دستش و آنرا برای یک سال حفظ می‌کرد. آنها که برادر نداشتند پسر عمو، دایی یا پسر عمه و خاله‌شان برایشان هدیه می‌آوردند، به این معنا که برادرشان هستند و همیشه پشتیبانشان. انجمن اسلامی دانشجویان در یکی از تالارهای روباز و سرسبز شهر به مناسبت نیمه شعبان، جشن اعلام کرده بود. ما به همان آدرس تالار رفتیم، که دیدیم دیر رسیده‌ایم و نوازنده‌ها شروع به نواختن کرده‌اند. چه نواختنی! واقعا شاد، و عده‌ای نوجوان هم رفته بودند جلوی سن و می‌رقصیدند. در دلم به انجمن اسلامی که چنین مراسم شادی تدارک دیده بود درود فرستادم... تنها ما دقت نکرده بودیم آنجا چندین تالار بود و ما به اولین تالار که عروسی هندی بود رفته بودیم. چقدر خانواده عروس و داماد خوشحال شدند، با ما کلی عکس گرفتند و رفتن ما را خوش یمن دانسته بودند. برای ما باور کردنی نبود می‌شود سفره‌هایی انداخت با خوراکی‌هایی متنوع که یک ذره گوشت در آن نباشد. ولی آنجا دیدیم می‌شود. اگر منوی غذاهای ما در رستوران‌ها الان ۱۰ نوع غذاست که همه هم با گوشت هستند آنها در منوی غذایشان بیشتر از بیست سی نوع غذا داشتند همه گیاهی‌. گوشت برای هندوها حرام بود. انواع ماسالا دوسا، تا پلو بریانی، تا سمبوسه، تا خورش‌های گیاهی و اسپاگیتی‌های خوشمزه و البته همه تند تند. پلیس‌های‌شان واقعا پولکی بودند، ما دانشجوها همیشه یک ۵۰ روپیه‌ای آماده در جیب‌مان بود، که می شد ده سنت به دلار یا هزار تومان آن موقع خودمان. همینکه پلیس نگه‌مان می‌داشت برای چک گواهینامه یا معاینه فنی وسیله‌مان، یا تخلفی که کرده بودیم، ۵۰ روپیه خرجش بود و ادامه مسیر می‌دادیم. وقتی یک روز استاد در کلاس خواسته بود نکات منفی هند را بگوییم من گفتم رشوه گرفتن پلیس، استاد آنقدر ناراحت شد که کم مانده بود از کلاس بیرونم کند! می‌گفت پلیس‌ها از شریف‌ترین مردم هند هستند، گفتم خودم تا حالا ده بار رشوه داده‌ام، که گفت اگر شماها این کار را نمی‌کردید، شهر ما و پلیس‌های ما این‌ همه خراب نمی‌شدند! غالب هندی‌ها مردمی بودند بشدت فقیر، یعنی شاید برای یک هفته هم پس‌انداز نداشتند. اما جشن‌هایشان همیشه بر پا بود. به جز دو جشن مهم و اصلی‌شان که "دیوالی" بود و جشن رنگ‌ها یا " هولی" که هر کدام چند روز به طول می‌انجامید، مراسم عروسی‌شان با همه فقرشان بسیار باشکوه گرفته می‌شد. نوازنده‌ها همه محلی و فقیر بودند، صندلی‌های تاشو معمولی می‌گذاشتند، اما سنگ تمام می‌گذاشتند، عروس و داماد لباس‌های سنتی می‌پوشیدند و سه شبانه‌روز جشن بود و غذا می‌دادند. شادی‌شان از عمق وجودشان بود. فقر را پذیرفته بودند، خانه‌های کوچک را پذیرفته بودند، درآمد ناچیزشان را، اما اجازه نداده بودند کسی شادی را از آنها بگیرد! خودشان بودند، خوب یا بد. هیچ نیازی به تظاهر نمی‌دیدند، هیچ نیازی به تفاخر نمی‌دیدند، زندگی را سخت نمی‌گرفتند و با آن کنار می‌آمدند، هر روز درگیر چیزهایی نمی‌شدند که دنیا را متحیر کنند... اندازه خودشان را می‌دانستند. خدا را باور داشتند کشورشان را دوست داشتند و به دیگران به دیده احترام نگاه می‌کردند.