شش؛ مسعود دلبسته انقلاب و شهدا و به قول خودش حضرت روحالله و حضرت آقا بود. جاهایی انقلتها و اشکالهای جدی حتی به حرکتهای کلی نظام هم داشت و گاهی بهصراحت هم اینها را میگفت، اما نسبت به امام و آقا دلبستگی داشت و هر چه زمان هم گذشت این دلبستگی بیشتر شد و در ابراز این تعلق به اسلام و انقلاب و امام و آقا، لکنت نداشت. این اواخر از من خواست که از طریق حاجآقای حاجعلیاکبری برای او تبرکی از آقا بگیرم و همین هم شد و چفیه و انگشتری تقدیمش شد. هدیه را گرفت، بسیار خوشحال شد و روی صورتش گذاشت و اشک ریخت.
شهادت حاجقاسم خیلی او را زیرورو کرد. بهخصوص وقتی کار شهدای مدافع حرم را پیش میبرد، ذوق میکرد. این را یک رزق الهی برای خودش میدانست. دوست داشت پایان این کار را ببیند، اما عمرش کفاف نداد و انشاءالله هرچه سریعتر این زحمت آخرش به ثمر بنشیند و در آن سرا، لبخند بر لبش بنشاند.
هفت؛ بخش اخیر زندگی او، دوره سوختنش بود. او با مرگآگاهی و اندیشه درباره مرگ، مرگخوانی میکرد. از بسترش در خانه و در بیمارستان، مدرسه مرگآگاهی درست کرد و توانست با قلمش کلاس درس معرفت نسبت به مرگ و معاد را برای دنبالکنندگانش بهپا کند. روزها هر چه بیشتر گذشت او از دل این مرگآگاهی به شوق مرگ رسید و دوره سوختنش، دوره مرگخواهی او بود؛ مرگخواهی که بیش از رنج، ریشه در شناخت و معرفت عمیق داشت.
پایان؛ سرانجام او که سرباز امامزمان ارواحنا فداه بود، در شامگاه ولادت حضرتش جان به جانآفرین تسلیم کرد و در بوستان صدیقین قطعه نامدارانِ باغ رضوانِ اصفهان، رو در نقاب خاک کشید.
پس از پایان؛ در این میان به حق باید از همسرش تکریم کنم که واقعا آیتی از صبر و شکیبایی و پرستاری عاشقانه از آقا شیخ مسعود دیانی کرد.
حمید آقایی