جمعه ها چیزی نمی خوانم . به حکم من حصّل فی التعطیل عطّل فی التحصیل . جمعه بود ، چیزی نخواندم ، با فاطمه آشپزخانه را تمیز کردیم ، روی کابینت ها را ، گاز را ، سینک را ، میز صبحانه خوری را ، گلیم رویش را ، سرامیک ها را ، احسان ساعت دو و نیم می آمد . ساعت دو رفتم حمام . ریش هایم را مرتب کردم . دوش گرفتم . لباس پوشیدم . احسان آمد . گفتم ماشینش را توی سایه پارک کند . به علیرضا تلفن کردم آماده باشد ، طبق برنامه باید یک ربع مانده به سه علیرضا را سوار می کردیم ، افطار خانه ی مسعود دعوت بودیم . مسعود – اینها – ندارد ، مجرد است ، اقتصاد خواند اما عشق ادبیات و عرفان بود ، حالا کارمند بانک سامان است . تهران ، شعبه ی بازار ، ماه رمضان ها بچه ها را دعوت می کند ، ساعت سه اول جاده بودیم ، طبق برنامه بود ، هوا بیش از اندازه گرم بود ، کولر ماشین تا اخرین درجه زور می زد ، برنامه ی سینما ریخته بودیم ، سینما آزادی پنج و نیم اینجا بدون من را داشت ، پنج و چهل آقا یوسف را ، احسان گفت مهتاب توقف کنم سوهان بخرد ، ساعت مچی ام را بالا آوردم ، گفتم بر طبق این ساعت یک دقیقه بیشتر توقف نمی کنم . ساعتم مدت هاست خوابیده ف می توانستند تا روز قیامت در مهتاب بمانند ، من و فاطمه نماز ظهر و عصر را آنجا خواندیم ، چهار رکعت به نفع هر کدام صرفه جویی شده بود . فاطمه دم در نمازخانه ایستاده بود ، گفت یکی از دوست هایم را دیده است . امین داشت با تلفن صحبت می کرد ، مفصلا سلام و علیک کردیم ، امین بیش از اندازه به من محبت دارد ، اول خانم امین ما را دیده بود ، اول به امین گفته بود دوستت را دیدم با خانمش ، بعد گفته نبود نه ! دوست خودم را دیدم با شوهرش ، گیج شده بودند ، ول کرده بود رفته بود نماز بخواند . من دوست امین هستم . همسر امین هم دوست قدیمی فاطمه است . یک بار بیشتر همدیگر را خانوادگی ندیده بودیم . تطبیق نکرده بودند ، گیج شده بودند ، آن ها هم افطار خانه ی مسعود دعوت بودند ، از اصفهان می آمدند ، قرار شد آنجا همدیگر را ببینیم ، سینما نمی آمدند . چهار و چهل دقیقه سینما آزادی بودیم . این یعنی جلو تر از برنامه بودن ، علیرضا پیاده شد بلیط بگیرد ، جمعه ها و سه شنبه ها رزروز نمی کنند ، اینجا بدون من را تمام کرده بود ساعت یازده و نیم داشت و یک و نیم ، آقا یوسف را گرفته بود ، تا فیلم شروع بشود رفتیم داخل کافی شاپ سینما نشستیم . بی چای و بستنی و کیک شکلاتی و قهوه . هفت و نیم از سینما بیرون آمدیم ، آقا یوسف از آن " بد نبودها " بود . خوب بود ، قابل تحمل بود . درباره اش چیزکی خواهم نوشت . تا خانه ی مسعود راهی نبود ، عصر جمعه ی تهران بود ، خیابان ها خلوت بودند ، نیم ساعت مانده به افطار رسیدیم ، من و احسان سالاد درست کردیم ، خیار پوست کندیم ، خیار خرد کردیم ، پیاز پوست کندیم ، پیاز خرد کردیم ، گوجه خرد کردیم ، احسان توی آشپزخانه به سالدها فلفل زده بود ، خندیدیم ، حمید و معین هم آمدند ، مسعود برای افطار قیمه پخته بود . الویه درست کرده بود . ژله درست کرده بود . برنج را داده بود بیرون بپزند ، علیرضا و معین رفتند برنج را بیاورند ، فاطمه رفت توی آشپزخانه ، مسعود رفت حمام . توی حمام بود که اذان دادند ، حمید به در حمام می زد . ما می خندیدیم . محسن حسام و فاطمه ، میثم و فاطمه ، من و فاطمه ، فقط این بار احمد رضا و فاطمه نبودند تا جمع فاطمه ها جمع شود و شماره بدهیم تا گیج نشویم . علیرضا و خانم مخلص پور هم آمده بودند ، از اسکاتلند که آمده بود ندیده بودمش ، دوشنبه بر می گشت . یکی از دوست های آنجایی اش هم آمده بود . اسمش حمید بود کیوان و خانمش آمدند ، از پارسال که ماه رمضان رفته بودیم سر مزار مادرش ندیده بودمشان ، مهدی شیخ و خانمش ، اصلا نمی دانستم ازدواج کرده ، آخرین بار ماه رمضان دو سال قبل دفتر تهران دیده بودمش ، خانمش دانشگاه تهران عکاسی می خواند . مهر ازدواج کرده بودند ، بی خبر بودم ، تبریک گفتیم ، آقای جیحانی و خانمش آمدند ، نه می دانستم ازدواج کرده نه می دانستم تهران زندگی می کند ، تبریک گفتم ، هادی و پرستو خانم و علی کوچولو آمدند . از ماه رمضان پارسال که افطار و سحر خانه مان بودند ندیده بودمشان ، اگر هم دیده بودم یادم نمی آمد . احمد آمد ،این یکی هنوز مجرد بود ، بیش از یک سال بود که ندیده بودمش امین و خانمش آمدند ، ماجرای مهتاب را تحلیل کردیم . کلی خندیدیم . ادامه👇