مجموعه داستانی از یوریک کریم مسیحی را برداشتم ، اسمش بود رؤیا ، خاطذه ، شادی و دیگران ، اولین داستانش را که خواندم خوشم نیامد ، حکایت عشق و عاشقی ما را برداشتم ، نویسنده اش اصغر اللهی بود ، خوشم آمد مخصوصا از داستان " من کله شق خر " . داستان و شعر حکم گرم کردن برای مطالعه ی علمی را دارند ، دوفصل دیگر از انسان اخلاقی و جامعه ی غیر اخلاقی را خواندم ، فصل سوم ، سرمایه های مذهبی فرد برای حیات اجتماعی ، فصل چهارم ، اخلاق ملل ، جرج واشنگتن می گفت نباید به ملّت ها فراتر از منافعشان اعتماد کرد ، اذان دادند . حاج آقا دعای روز پنجم را خواند ، پشت سری ها گفتند ششم است ، حاج آقا گفت پنجم است ، شمردند ششم بود ، حاج آقا چند بار گفت فکر می کرده امروز شنبه است ، این را بین اقامه ی نماز عصر هم گفت . بعد از نماز مجموعه ی روضه در تکیه ی پروتستان ها را زیر و رو کردم ، مجموعه شعر های علی محمد مؤدب است ، به این فکر کردم که چگونه کوه استعداد یک شاعر می تواند پایمال مباحث تاریخ مصرف دار شود ، فکر کردم مرز درد و عقده کجا می تواند باشد ، فکر کردم حیف مؤدب که در مجموعه ی اشعارش نوشته شده باشد : " از چهره ها شراره ی غیرت رفت / با افتتاح هر دکل تی وی / مردانگی به موز خریدن شد / و ماهرانه چیدن با کیوی " مؤدبی که می تواند غزل بی نظیری با مطلع " ای جان جان جان جهان های مختلف " را خلق کند ، فکر کردم سیاست زدگی چه بلایی می تواند سر هنر بیاورد ، فکر کردم شعرهای مؤدب وقتی که از اندیشه تهی می شود و بوی گند سیاست می دهد ، چقدر خنده دار می شوند مثل " این عالمان کوچک خوش برخورد / با کله های پوک پر از خالی / دایم پی شکستن و ویرانی / با تیشه های تیز پلورالی " مؤدبی که ثابت کرده بود می تواند دردها و اعتراض هایش را این گونه فریاد بردارد : " چون بانگ اذان مأذنه تا مأذنه صدبار / در شهر شما گشتم و دیدم که خدا نیست " ، فکر کردم دلم برای مؤدب تنگ شده ، مؤدب بچه ی خوبی ست . فاطمه ساعت سه و نیم آمد دنبالم ، خسته بود ، گفتم سر و ته کند ، سنگکی سر کوچه پخت می کرد ، شاطر دستمال سفید چرک مرده ای به سرش بسته بود ، بوی نان داغ گرسنه ام کرد ، هرم آتش تنور تشنه ، یک دانه نان گرفتم ، فاطمه بی حوصله رانندگی می کرد ، ناراحت بود ، سر کار اذیت شده بود ، این را در آسانسور گفت ، فاطمه آدم صبوری ست ، تا کارد را به استخوانش نرسانند این شکلی نمی شود ، رسانده بودند ، تنگ نظری های رییس کلافه اش کرده بود ، خاله زنکی هایش ، ظاهر سازی هایش ، شعاربازی هایش ، توی کتابخانه که بودم فاطمه اس ام اس داد برای برنامه ی افطاری شان اسم پیشنهاد کنم ، چندتایی برایش فرستادم ، حبیب نظاری هم چندتایی پیشنهاد داده بود ، ترکیب هایی از ماه و خدا ، رییس گفته بود نه ! رییس گفته بود اسم برنامه باید " میّت " داشته باشد ! فاطمه این را که گفت دهانم باز ماند ، خشکم زد ، گفتم چی !؟ میّت !؟ گفت : در میّت مدیر عامل ، منظورش " معیّت " بود ، گفتم معیّت ، خانم شیرزاد ، پرسید معیّت یعنی چی ، جواب دادم همراهی ، گفت باید " ولایت " هم داشته باشد . فکر کردم در سال های بعد از انقلاب چقدر آدم ها ترسو شده اند ، چقدر متملّق ، چقدر شعار زده ، فاطمه گفت پنجاه و هفتی رفتار می کنند ، من فکر کردم پنجاه و هفتی ها جور دیگری بودند . گفتم افطاری حلیم بخریم ، بچه ها را هم دعوت کنیم ، قبول کرد ، برای همه اس ام اس دادم ، پاسخ ها مثبت بود . پنج فصل دیگر از " نام من سرخ " را خواندم ، زیتون می گن بهم / نام من استر / من ، شکوره / من شوهر عمه تونم / قاتل خواهند گفت بهم . خوابیدم . با صدای زنگ خانه از خواب پریدم ، در هپروت بودم ، فاطمه گفت کیه ؟ از چشمی در نگاه کردم ، زنی با یک سینی ، شلوراک پوشیده بودم ، برای این که منتظر بماند با صدای بلند گفتم کیه !؟ و بدون این این که پاسخ زن را بشنوم گفتم اومدم . در این فاصله لباس عوض کردم ، زن سینی به دست منتظر ایستاده بود ، توی سینی چند تا ظرف آش رشته بود ، گفت خونه ی خانم یزدی همینه ؟ نگاهش کردم و گفتم نه . مجبور شد یکی از ظرف های آش را به ما بدهد ، گفت : ( حالا اشکالی نداره ! یکی اش را بردارین ) ، برداشتم . بویش تمام خانه را پر کرد . ساعت از هفت گذشته بود . ادامه👇