بعد از افطار علیرضا اس ام اس داد برویم کافه ، جواب دادم برویم ، فاطمه زنگ زد خانه ی دایی ، زیارت قبول گفت ، عمره بودند ، دایی و زن دایی و ریحانه و خانم جان ، گوشی را داد به من ، زیارت قبول گفتم ، فاطمه با زن دایی و ریحانه صحبت کرد ، بعد زنگ زد خانه ی خانم جان . زیارت قبول گفت ، بعد گوشی را داد به من ، زیارت قبول گفتم . بعد فاطمه تلفن کرد خانه ی خودشان ، دستور پخت فسنجان را گرفت ، عادله از آن طرف گوشی داد زد بعد از چهارسال آشپزی یاد نگرفته ای ؟ فاطمه گفت چی می گه این ؟ عادله امسال می رود دوم دبیرستان ، فاطمه تلفن را که قطع کرد گفت چه دمی در آورده وروجک ! نوروز که شد عیدی به عادله کتاب دادم ، چند تا کتاب داستان ، اول کتاب " زن زیادی " جلال نوشتم اگر من جای جلال بودم اسم کتابم را می گذاشتم " خواهر زن زیادی " . حالا تولدش بود ، متولد نوزده مرداد است ، به علیرضا زنگ زدم بیاید میدان صفاییه ، فاطمه گفت اول برویم هدیه ی تولد عادله را بخریم ، ساعت یک ربع به یازده بود ، علیرضا زودتر رسیده بود ، برای تولد عادله یک گردنبند و دو تا گوشواره خریدیم ، روی گردنبند و گوشواره ها مروارید کار شده بود ، طرح طلا بود ، جواهرهای ریز رویش کار شده بود ، راز زیباییش در تنوع رنگ نگین هایش بود که توی هم موج برداشته بودند ، قیمتش بالا بود ، زده بود سی و نه هزار تومان ، فاطمه ارزان ترهایش را نپسندید ، هجده هزار تومانی هم داشت ، فاطمه گفت مارک دار است – Clio- سنگینمان می شد ، فروشنده تخفیف داد ، سی هزار تومان خریدیمش ، یک جعبه ی صورتی پر رنگ برایش انتخاب کردیم ، فروشنده گفت مبارک باشد . علیرضا گفت برویم کافه هنر ، پاتوق قبلی مان کافه تلخ بود ، کافه هنر تازه افتتاح شده است ، علیرضا گفت خلوت تر است ، کافه هنر طبقه ی پنجم مجتمع عصر جدید است ، من نرفته بودم ، مجتمع عصر جدید تازگی ها افتتاح شده ، گوشه ی شمال شرقی فلکه میثم – سالاریه - خیلی طبقه دارد ، یک طبقه مانده به آخرش فست فود پدر خوب است ، یک بار با مهدی حسین زاده و مهدیه خانم رفتیم ، کارت قرعه کشی گرفتیم ، یک پژوی 206 سفید گذاشته بودند لب در ، به اسممان در نیامد ، تحریمش کردیم ، طبقه ی چهارم کافه ترانه افتتاح شده بود ، علیرضا گفت برویم کافه ترانه ، میز کنار پنجره ی مشرف به میدان را انتخاب کردیم ، نامجوی ملایم پخش می کرد : " چون است حال بستان ای باد نو بهاری / کز بلبلان بر آمد فریاد بی قراری / گل نسبتی ندارد / با روی دلفریبت / تو در میان گل ها / چون گل میان خاری " آخرین جرعه ی باقی مانده از کاپتان بلک را نا امیدانه ریختم توی پیپ ، نمی دانستم کام می دهد یا نه ، به یاد روزهایی افتادم که کاپتان بلک ارزان بود ، روزهایی که وقتی پیپ را پر می کردم توتون ها از گوشه هایش می ریختند ، به بچه ها که اعتراض می کردند می گفتم جناب حافظ فرموده اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک ، به این فکر می کردم که زمان حافظ شراب ارزان بوده ، لابد ! صدای جیغ و فریاد کودکانه می شنیدم ، فکر کردم از شهر بازی طبقه ی آخر می آید ، یا فکر کردم از توی میدان می آید ، هیچ کدام نبود ، صدای سوت باد شدیدی بود که زور می زد از شیار لای پنن\جره ها سرک بکشد توی کافه ، از پنجره که نگاه کردم درخت های توی میدان آرام و قرار نداشتند ، لامپ نئون قرمزی که مدام روشن و خاموش می شد زنده بودن شب را اعلام می کرد ، فاطمه هات چاکلت سفارش داد ، من فرانسه با شیر ، علیرضا فرانسه بدون شیر ، پول کافه را علیرضا حساب کرد ، تا یک و نیم آنجا بودیم . بیرون که آمدیم فاطمه گفت پوما off پنجاه در صد زده ، گفتم ما زورمان به پنجاه درصد این ها هم نمی رسد ، گفت حالا بیا سر بزنیم ، کفش هایم خیلی افتضاح شده بودند ، بار آخری که اصفهان بودم بابا دعوایم کرده بود ، گفت : " مردم چی می گن ؟ " گفت شما یعنی درس خوانده اید ، گفت شما باید الگو باشید ، گفت این کفش ها دیگر رنگ و رو ندارد ، اگر چند سال پیش بود می گفت : "لباس پوشیدن یه بچه افغانی بَه زِ شماست " چند سال پیش نبود اما بابا این را گفت . هنوز همان پسر همیشگی اش بودم ، گفت از این کفش های آشغال نخرم ، بابا معتقد است باید از کفش ملّی خرید کرد . ادامه👇