یک کفش سفید سرمه ای را انتخاب کردیم ، نه به خاطر این که ترکیب رنگ سرمه ای که رویش کار شده بود با سفیدی که از کنار احاطه اش کرده بود جلوه ی زیبایی به کفش داده بود ، نه به خاطر این که خیلی سبک بود و به آدم حس پرواز می داد ، نه به خاطر این که این ترکیب رنگ به بیشتر لباس هایی که داشتم می خورد ، نه به خاطر هیچ کدام از این ها ، انتخابش کردم به خاطر قیمتش که زده بود پنجاه هزار تومان ، پنجاه درصد تخفیفش می شد بیست و پنج هزار تومان ، فروشنده گفت این مشمول پنجاه در صد نیست ، گفت سی و پنج هزار تومان ، فاطمه یک کفش قهوه ای گردویی را امتحان کرد ، معرکه بود ، رویش زده بود صد و پنجاه هزار تومان ، با تخفیف می شد هفتاد و پنج هزار تومان ، فروشنده گفت مشتری آخر شبید هفتاد هزار تومان ، همانقدر که شک نداشتم باید بخریمش همانقدر هم پول نداشتیم که بخریمش ، کفش سفید سرمه ای را برای من خریدیم به سی هزار تومان . یک حس شادمانی کودکانه توی قبلم موج می زد ، شبیه به حسی که چند روز پیش زینب توی فرودگاه اصفهان توی گوشم گفت ، از من خواست که بنشینم ، گفت : " عمو ! یه چیزی بگم پیش خودمان می ماند ؟ گفتم : " آره عمو ، بگو " گفت : " قول ؟ " گفتم : " قول " گفت : " عمو ! من توی قلبم حس شادی دارم " پدر و مادرش از عمره بر می گشتند ، شب قبلش آمده بود خانه ی عادله مهمان بازی ، مامان عادله مشغول اسباب کشی بود ، شام پلو ماش پخته بود ، ماش هایش از آن ماش های نپز بودند ، همه با غذا بازی کردند ، زینب هم با غذا بازی کرد هم با عروسک های عادله ، زینب آن شب جدی ترین و صریح ترین مخالفت ها را با عوض کردن خانه اعلام کرد ، گفت خانه ی جدیشان اصلا قشنگ نیست ، گفت از این خانه نروند ، زینب خودش در یک آپارتمان بزرگ زندگی می کرد ، سکوت تمام خانه را گرفته بود ، همه می دانستیم که بچه ها بهتر از همه می بینند ، بچه ها بی غرض قضاوت می کنند ، بچه ها زیایی را شهود می کنند ، بچه ها چیز هایی را می بینند که آدم بزرگ ها نمی بینند ، همه از صراحت و قاطعیت زینب غمگین شده بودند . ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که بیدارم کرد گفت : " عمو ! یه چیزی بگم ناراحت نمی شی ؟ " گفتم : " نه عمو ! بگو ! " گفت : " عمو ! من خیلی گشنمه " خانه که رسیدیم به قاعده ی یک دختر پنج ساله ی شام نخورده گرسنه بودم ، ساعت از دو گذشته بود . پایان