👆🏻 ادامۀ خاطرۀ هفدهم: سه شفیع در بهشت پس از این دو داغ سنگین، احساس خوبی در زندگی نداشتیم. هرچه تلاش می‌کردیم که به رضای خدا راضی باشیم، نمی‌شد و کنار آمدن با این دو مصیبت سخت بود؛ تا اینکه دو سال بعد مجدّداً همسرم باردار شد. می‌گفت این یکی را سقط می‌کنم و طاقت دیدن داغ طفل دیگری را ندارم. هرطور بود قانعش کردم که این آفریدۀ خداست و حقّ نداریم سقطش کنیم. بچه صحیح و سالم به دنیا آمد و اسمش را اسماعیل گذاشتیم؛ تا شش‌ماهگی همه چیز عالی و عادی بود تا اینکه پس از شش‌ماهگی، او هم دچار افت حرکتی شد و هرروز چراغ زندگی و سلامتیش کم‌سوتر می‌شد... ناامید نشدیم و شروع به درمان کردیم؛ ریه‌هایش عفونت کرد و مدام در بیمارستان‌های مختلف بستری می‌شد. آخر کار، این طفل هم در 15 ماهگی به دلیل خطای پزشکی و انتقال اشتباه لولۀ تغذیه با شیر به جای مری به نای، نفسش قطع شد و او هم مهمان ملکوت شد. خلاصه در عرض 6 سال، سه نوزادمان پشت سر هم از دنیا رفتند! ما اسماعیل را هدیۀ خدا می‌دانستیم که به ما عطا کرده تا جای خالی علی و محمّد را پر کند و زخم‌های دلمان را التیام بخشد... ولی با فوت او ضربۀ بدی خوردیم و باورها و اعتقاداتمان به هم ریخت... همسرم به حدّ جنون رسیده بود و چندین ماه با حرم قهر کرده بود؛ خودم هم خیلی داغدار و ناراحت بودم و از امام رئوف علیه‌السلام گلایه داشتم، ولی زیارت و خدمت در حرم را ترک نکردم... روزی در دفتر پاسخگویی صحن آزادی مشغول پاسخگویی بودم که جوانی با چشمان سرخ از شدّت گریه وارد اتاق شد؛ نشست و گفت: حاج آقا یک سؤال دارم. گفتم: جانم بفرما. گفت: حاج آقا من حاجتی داشتم و نذری کردم و امام رضا علیه‌السلام مرا حاجت‌روا کرده... چه باید بکنم؟ گفتم: نذرت چه بوده؟ گفت: فرزندم سرطان خون داشت؛ از همدان برای درمان آوردیمش مشهد... تا اینکه پزشکان دیروز جوابش کردند و گفتند این بچه بیشتر از سه روز دیگر زنده نیست! به خانه ببریدش و بی‌خودی با شیمی‌درمانی و برق و... اذیتش نکنید! من هم بچه را مستقیماً به حرم آوردم. خیلی گریه کردم و از امام رضا علیه‌السلام خواستم تا شفایش بدهد... گفتم آقا جان! اگر شفایش بدهی، دو تا از کبوترهایم را نذر حرمت می‌کنم! پس از چند لحظه، خانمم مرا صدا زد که بیا ببین! بچه خوب شده و دارد تکان می‌خورد و به اطراف واکنش نشان می‌دهد! بدون اینکه سر و صدایی کنیم، آرام از شلوغی بیرون آمدیم و مستقیماً پیش شما آمدیم تا تکلیفمان را بپرسیم... من که خودم سه مرتبه در موقعیّت این جوان قرار گرفته بودم و هرچه راز و نیاز و نذر و التماس کرده بودم، نتیجه نداشت، به خودم آمدم که آقای مهربان، این جوان را با شفای فرزندش مورد عنایت قرار داده و او را مخصوصاً مستقیم به این دفتر و پیش تو فرستاده که بفهمی اگر مصلحت تو بود، فرزندان تو هم به همین راحتی شفا می‌گرفتند! با خودم گفتم آقا به خاطر نذر دو کبوتر، بچه را شفا نداده! بلکه پاکی دل و اخلاص و اعتقاد این جوان موجب عنایت آقا شده است؛ چون او با سادگی و خلوصش، از کبوترهایی گذشته که حتماً عزیزترین و ارزشمندترین داراییش بوده‌اند... به خودم آمدم و از مولای مهربانمان عذرخواهی کردم و با زبان دلم به آقا گفتم که شرمنده‌ام که خودم را طلبکار می‌دانستم... همین که این جوان را نزد من فرستادی، یعنی به این خادم ناچیزت عنایت داری... یعنی فکر و اعتقاد و باور این بندۀ نالایق برایت مهمّ است... یعنی دوست نداری این بندۀ روسیاه، دلش سیاه بماند... تو به من فهماندی که شفای فرزندانم برای تو کاری نداشته و صدای من را هم شنیده‌ای و خادمت را به حال خود رها نکردی... لیکن شفای آنها به مصلحتم نبوده و در رفتنشان خیر بیشتری بوده است... خیر و مصلحت من در این بوده که به همین دو فرزند سالم اکتفا کنم و تمام سعیم را برای تربیت الهی و عاقبت بخیری آنها به کار ببندم و سه دسته‌گل دیگر هم در بهشت خدا داشته باشم که شفیع من و مادرشان باشند ان‌شاءالله... همسرم هم پس از شنیدن این جریان، منقلب شد و با امام رضا علیه‌السلام آشتی کرد و امام مهربانی‌ها با عنایت خاصّ خودش، او را بیشتر از قبل به نور هدایتش مجذوب فرمود. امام علیه‌السلام خیلی مهربان و صبور است... چند ماه بی‌ادبی مارا دید، ولی با رأفت و رحمت مارا متوجّه خطایمان کرد و مثل همیشه دستمان را گرفت... فدای کرم و لطف تو، آقای من... امام مهربانم... 🌹 خاطرات بیشتر: 💠 eitaa.com/joinchat/896073891C9d7f326a1a 🕌 یادگار - خاطرات پاسخگویی حرم مطهّر رضوی