تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
🍃🌷 ﷽ #کوله_پشتی_شهدا #شهید_چمران از زبان همسرش «غاده» قسمت شانزدهم ✍....... اما او که خیلی شب‌ها
🍃🌷 ﷽ از زبان همسرش «غاده» قسمت هفدهم ✍...... آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم. بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم. نمی‌دانم چرا اینجا جسد را به سردخانه می‌برند. در لبنان اگر کسی از دنیا می‌رفت می‌آوردند خانه‌اش، همه دورش قرآن می‌خوانند، عطر می‌زنند. 🌸 برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده، چرا باید بیندازیش دور؟ چرا در سردخانه. خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست. این خود مصطفی ماست، مصطفی چی شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید سردخانه باشد؟ اما کسی گوش نمی‌کرد. بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت، اما من به کسی احتیاج نداشتم. حالم بدبود. خیلی گریه می‌کردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم. برگشتن به تهران سخت‌تر بود. چون با همین هواپیمای c-۱۳۰ بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبان‌ها اورا صدا می‌کردند که «بیا با ما بنشین.» ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می‌رفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند، ولی نکردند. بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات آخر محروم می‌کردند. 🌸وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر. بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم. هرچه می‌گفتم، مصطفی کو؟ هیچ کس نمی‌گفت. فریاد می‌زدم: از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید؟ خیلی بی‌تابی می‌کردم. بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می‌دهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کار‌ها را می‌کنید؟ و گریه می‌کردم. گفتند: می‌رویم اورا می‌آوریم. گفتم اگر شما نمی‌آورید خودم می‌روم سردخانه نزدیکش وبرای وداع تا صبح می‌نشینم. بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله بچه گیش، غسلش داده بودند، و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم. خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت ذوب شدم. تا ظهر، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعاً تمام شد. در مراسم آدم گم است، نمی‌فهمد. ✍.... همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیرزمین افتاد، دردی قلبش را فشرد، زانو‌هایش تا شد. زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی، پشتم شکست. و به دیوار تکیه داد. نگاهش روی همه چیز چرخید، این دوسال چطور گذشت؟ از این در چقدر به خوشحالی وارد می‌شد به شوق دیدن مصطفی، حضور مصطفی، و این جوانک‌های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست می‌کردند به نشانه احترام؛ زندگی، زندگی برایش خالی شده بود، انگار ریشه‌اش را قطع کرده بودند. یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ. 🌸آن وقت‌ها او اصلاً فارسی بلد نبود. نمی‌فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می‌خوانند؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت. که: الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناول‌ها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها. 🌸وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم. چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم. در لبنان این طور نیست. خودم می‌فهمیدم که مردم رحم می‌کنند، می‌گویند این خارجی است، آداب ما نمی‌فهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم. اما کجا؟ کمی خانه مادر جان بودم، دوستان بودند. هرشب را یک جا می‌خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی. شبهای سختی را می‌گذراندم. لبنان شلوغ بود. خانه‌مان بمباران شده بود و خانواده‌ام رفته بودند خارج. از همه سخت‌تر روزهای جمعه بود. هر کس می‌خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می‌رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس می‌کردم دل شکسته‌ام، دردم زیاد، و به مصطفی می‌گفتم: تو به من ظلم کردی. 🌸از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا بروم؟ شش ماه این طور بود، تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسول شما هستم. بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. «جاهد» یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند. @yadeshohada313