دوستان فداكار: محمّد بن عمرو واقدي نويسنده و مورّخ عصر مأمون و پديد آورنده‌ي‌كتاب معتبر مغاز‌ي(تاريخ جنگ‌هاي پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله) مي گويد: در يكي از سال‌ها من گرفتار تنگدستي شديدي شدم؛ به حدّي كه توانايي تهيه‌ي پوشاك مختصري نيز براي خانواده‌ي خود نداشتم. روزي همسرم گفت: ـ من و تو مي‌توانيم با تنگدستي بسازيم؛ اما غصّه‌ي اين بچّه‌ها دل مرا آتش زده است! عيد(احتمالاً عيد فطر) نزديك است و بچّه‌هاي همسايه‌ها اكثراً لباس نو پوشيده‌اند در حالي كه لباس بچّه‌هاي ما كهنه و پاره است. اگر مي‌تواني لااقل براي آن‌ها فكري بكن! من حرف همسرم را تصديق كردم و به فكر فرو رفتم. ناگهان به ياد يكي از دوستانم افتادم. من دو دوست داشتم كه با هم بسيار صميمي و گرم بوديم و در غم و شادي شريك يكديگر. يكي از اين دوستان هاشمي(منسوب به خانواده‌ي بني‌هاشم) بود. من نامه‌اي به او نوشتم و وضعيّت خود را برايش شرح دادم. وي بي‌درنگ كيسه‌اي سر به مُهر كه محتوي هزار سكّه بود برايم فرستاد. من از اين ماجرا بسيار خوشحال شدم. ولي هنوز كيسه را نگشوده بودم كه نامه‌اي از دوست ديگرمان رسيد. وي نيز در نامه‌ي خود تقاضاي كمك كرده بود! من نگاهي به كيسه‌ي پول انداختم و بدون آن‌كه مُهرش را باز كنم آن را براي دوستم فرستادم؛ سپس به مسجد رفتم و از خجالت همسرم شب را نيز به خانه باز نگشتم. اما صبحگاهان كه به منزل آمدم و ماجرا را براي وي گفتم نه تنها هيچ رنجشي در وي پيدا نشد، بلكه كار مرا ستود. هنوز پاسي از روز نگذشته بود كه درِ خانه را كوبيدند. چون در را گشودم، دوست هاشمي‌ام را ديدم. همان كه ديروز كيسه‌ي پول را براي من فرستاده بود. وي بي‌مقدمه گفت: ـ آن كيسه‌اي را كه ديروز برايت فرستادم چه كردي؟ من اندكي تأمل كردم و بعد حقيقت ماجرا را برايش باز گفتم. دوست هاشمي‌ام لحظه‌اي سر به زير انداخت و سكوت كرد. سپس لبخندي بر لبانش ظاهر شد و گفت: ـ عجب حكايتي! و بعد كيسه‌ي سكّه‌ها را به من نشان داد. اينك نوبت من بود كه تعجّب كنم. دوست هاشمي‌ام كه تحيّر مرا ديد ادامه داد: ـ ديروز كه تو از من درخواست كمك كردي من جز اين كيسه، پولي نداشتم؛ بدين جهت پس از فرستادن آن براي تو، نامه‌اي به دوست ديگرمان نوشتم و از او مساعدت خواستم؛ او نيز كيسه‌ي سر به مهر خودم را برايم فرستاد. واقدي مي‌گويد: دوست هاشمي‌ام آن دوست ديگر را نيز خبر كرد و آن‌گاه مهر كيسه را گشود. ابتدا صد سكّه به همسر من داد و نهصد سكّه‌ي باقي مانده را نيز به تساوي بين خود، من و دوست ديگرمان تقسيم كرد. چند روز بعد، اين خبر به گوش خليفه مأمون رسيد. مرا به حضور طلبيد و شرح داستان را جويا شد! من نيز ماجرا را برايش بازگو کردم. مأمون دستور داد تا دو هزار سكّه به هر يك از ما سه دوست و هزار سكّه نيز به همسرم ـ‌ به عنوان قدرداني از اين فداكاري ـ اِنعام دهند. برداشت و بازنويسي از: مروج الذّهب، ج 2، ابوالحسن علي بن الحسين مسعودي، ترجمه‌ي ابوالقاسم پاينده، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ چهارم، 1370، ص 447. @yadrooz_m